رمان ماهرو پارت 113

4.2
(108)

 

_وایییی رنگ‌ موهات محشر شده ماهرووو…

داخل آینه آرایشگاه، نگاهی به رنگ دودی موهام انداختم.
هم اسلاح کرده بودم و هم موهام و رنگ کرده بودم و همین کلی صورتم و تغییر داده بود!
_اره قشنگ شده…

آلا پاکت های مانتو و خرید هایی که به زور و اجبار اون کرده بودیم و برداشت و گفت:
_خب الان داداشم و ماهان و می رسن، بیا بریم لباسامون و هم بپوشیم!

کلافه گفتم:
_امروز همش زور میگی!
من عمرا اون مانتوعه کوتاه و بدون چادر بپوشم و بیام بیرون!

الا ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
_ااا ماهرو…
کوتاه نیست که بعدشم تو قول دادی ها یادت رفته؟!
مگه خودت نگفتی میخوای تغییر کنی؟!

هیچی نگفتم.
چرا گفته بودم اما…
_باشه…

شلوار قد نود مام استایل و مانتو کتی سبز زنگ و شال سفید…
موهای رنگ کرده ام کمی از شال بیرون زده بودند.

نگاهی داخل آینه به خودم انداختم.
دیگه اون ماهروعه سابق نبودم!

 

هم اخلاق و هم تیپم و داشتم عوض می کردم و این ماهروعه جدید و بیشتر دوست داشتم!

این ماهرو با عقلش فکر کرده بود و فهمیده بود حسش به ایلهان تنها یه حس وابستگی بچه گونه بوده!

با صدای زنگ گوشی، از جیبم درش آوردم.
با دیدن اسم فرهاد روی صفحه گوشی، لبخند محوی زدم و جواب دادم.
_سلام…

صدای مردانه و بمش از پشت خط بلند شد‌.
_سلام، شما دو تا نمی خواین بیاین بیرون؟!

خندیدم و گفتم:
_اومدیم!

قطع کردم و به الا که با لبخند شروری خیره من بود، گفتم:
_بیرون منتظرن!

الا خنده بلندی کرد و گفت:
_داداش من چرا به من زنگ نمیزنه و به تو زنگ میزنه؟!

با تعجب به لبخند پت و پهنش خیره شدم و چشم غره ای رفتم که خنده بلندی کرد و گفت:
_بریم بریم…
فرهاد ببینتت چشاش بیوفته کف پاش!

جوابش و ندادم و تند از آرایشگاه بیرون زدیم.
با دیدن ماهان و فرهاد، الا به خنده دستی تکون داد و به طرف ماهان پرواز کرد و خودش و تو آغوشش انداخت.

منم اروم به سمتشوم رفتم و زیر نگاه خیره فرهاد سلام ریزی کردم.
_عیلک سلام.
من شما رو می شناسم؟!

#ماهرو
#پارت_533

خندیدم و گفتم:
_والا این الا منو کوبید امروز دوباره ساخت!
خودمم خودم و نمیشناسم!

لبخند مردانه اش عجیب به دل نشست.
سکوت کردیم و الا بالاخره از بغل ماهان بیرون اومد.
_خببب بریم که زودتر برسیم!

مردد به دو تا ماشین فرهاد و ماهان نگاه کردم.
نمی دونستم تو کدوم ماشین بشینم.
اما انگار الا دردم و فهمید که گفت:
_از اونجایی که دو تا ماشینه، جفتی میریم، منو عشقم شما دوتا…

همسفر بودن با فرهاد، تجربه شیرینی بود!
الا سریع سوار شد و ماهان هم نگاهی به من انداخت و گفت:
_پس شما دو تا با هم بیاین حالا بین راه هماهنگ می کنیم با هم وایستیم واسه استراحت!

سری تکون دادم و هر دو سوار شدم.
انگار شیشه عطرش و تو ماشین خالی کرده بود.
کل کابین ماشین بوی عطر خوشش و برداشته بود.
دم عمیقی گرفتم و اون راه افتاد.

قرار بود بریم مشهد زیارت امام رضا (ع).
کم کم از شهر خارج شدیم.
_همه چی رو به راهه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x