_وایییی رنگ موهات محشر شده ماهرووو…
داخل آینه آرایشگاه، نگاهی به رنگ دودی موهام انداختم.
هم اسلاح کرده بودم و هم موهام و رنگ کرده بودم و همین کلی صورتم و تغییر داده بود!
_اره قشنگ شده…
آلا پاکت های مانتو و خرید هایی که به زور و اجبار اون کرده بودیم و برداشت و گفت:
_خب الان داداشم و ماهان و می رسن، بیا بریم لباسامون و هم بپوشیم!
کلافه گفتم:
_امروز همش زور میگی!
من عمرا اون مانتوعه کوتاه و بدون چادر بپوشم و بیام بیرون!
الا ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
_ااا ماهرو…
کوتاه نیست که بعدشم تو قول دادی ها یادت رفته؟!
مگه خودت نگفتی میخوای تغییر کنی؟!
هیچی نگفتم.
چرا گفته بودم اما…
_باشه…
شلوار قد نود مام استایل و مانتو کتی سبز زنگ و شال سفید…
موهای رنگ کرده ام کمی از شال بیرون زده بودند.
نگاهی داخل آینه به خودم انداختم.
دیگه اون ماهروعه سابق نبودم!
هم اخلاق و هم تیپم و داشتم عوض می کردم و این ماهروعه جدید و بیشتر دوست داشتم!
این ماهرو با عقلش فکر کرده بود و فهمیده بود حسش به ایلهان تنها یه حس وابستگی بچه گونه بوده!
با صدای زنگ گوشی، از جیبم درش آوردم.
با دیدن اسم فرهاد روی صفحه گوشی، لبخند محوی زدم و جواب دادم.
_سلام…
صدای مردانه و بمش از پشت خط بلند شد.
_سلام، شما دو تا نمی خواین بیاین بیرون؟!
خندیدم و گفتم:
_اومدیم!
قطع کردم و به الا که با لبخند شروری خیره من بود، گفتم:
_بیرون منتظرن!
الا خنده بلندی کرد و گفت:
_داداش من چرا به من زنگ نمیزنه و به تو زنگ میزنه؟!
با تعجب به لبخند پت و پهنش خیره شدم و چشم غره ای رفتم که خنده بلندی کرد و گفت:
_بریم بریم…
فرهاد ببینتت چشاش بیوفته کف پاش!
جوابش و ندادم و تند از آرایشگاه بیرون زدیم.
با دیدن ماهان و فرهاد، الا به خنده دستی تکون داد و به طرف ماهان پرواز کرد و خودش و تو آغوشش انداخت.
منم اروم به سمتشوم رفتم و زیر نگاه خیره فرهاد سلام ریزی کردم.
_عیلک سلام.
من شما رو می شناسم؟!
#ماهرو
#پارت_533
خندیدم و گفتم:
_والا این الا منو کوبید امروز دوباره ساخت!
خودمم خودم و نمیشناسم!
لبخند مردانه اش عجیب به دل نشست.
سکوت کردیم و الا بالاخره از بغل ماهان بیرون اومد.
_خببب بریم که زودتر برسیم!
مردد به دو تا ماشین فرهاد و ماهان نگاه کردم.
نمی دونستم تو کدوم ماشین بشینم.
اما انگار الا دردم و فهمید که گفت:
_از اونجایی که دو تا ماشینه، جفتی میریم، منو عشقم شما دوتا…
همسفر بودن با فرهاد، تجربه شیرینی بود!
الا سریع سوار شد و ماهان هم نگاهی به من انداخت و گفت:
_پس شما دو تا با هم بیاین حالا بین راه هماهنگ می کنیم با هم وایستیم واسه استراحت!
سری تکون دادم و هر دو سوار شدم.
انگار شیشه عطرش و تو ماشین خالی کرده بود.
کل کابین ماشین بوی عطر خوشش و برداشته بود.
دم عمیقی گرفتم و اون راه افتاد.
قرار بود بریم مشهد زیارت امام رضا (ع).
کم کم از شهر خارج شدیم.
_همه چی رو به راهه؟!