فرهاد خندید و حلقه خوشگل و ظریفی که گرفته بود و تو دستم انداخت.
فرهاد حلقه تو دستم و بوسید و بلند شد.
_ااا باز گریه ؟!
خندیدم و گفتم:
_خیلی نامردی دقم دادی…
فرهاد خندید و گفت:
_یکمم ما شما رو اذیت کنیم به کسی بر نمی خوره…
خنده بلندی کردم و چیزی نگفتم.
اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چی باید بگم!
_خب… دیگه کم کم بریم…
جلوتر به راه افتادم و لبخند ریزی هم روی لبام بود.
باورم نمیشد همو بوسیده باشیم…
با اسیر شدن دستم، به فرهاد که دستم و گرفته بود، نگاه کردم.
گرمی دستش و دوست داشتم!
چیزی نگفتم و با همون لبخند به راهم ادامه دادم که خم شد و زیر گوشم گفت:
_دوست دارم ماهی گلی…
تو قلبم کیلوکیلو قند آب شد.
گونه هام قرمز شده بود.
_تو چیزی نمی خوای بگی؟!
میدونستم منظورش اعترافه…
به اینکه دوسش دارم!
اما یهو بدجنس شدم و گفتم:
_نه…
چیزی باید بگم؟!
فرهاد سرش و خاروند و گفت:
_اوه این بده...
نه خانوم اوکیه بریم…
خنده بلندی کردم و چیزی نگفتم.
داشتیم یواش یواش بر می گشتیم که یهو پام به تخته سنگی گیر کرد و پیچ خورد..
_اییییی…
درد بدی تو پام پیچید.
همونجا روی زمین نشستم و مچ پام و گرفتم.
_چیشد؟!
پات پیچخورد ؟!
سرس تکون دادم و مچ پام و فشار دادم که اروم پام و گرفت و مشغول ماساژ دادنش شد…
_ایی نکن درد میکنه…
فرهاد ببخشیدی گفت و دستمالی از داخل کوله اش در آورد و دور مچ پام بست.
اما واقعا درد میکرد و نمی تونسم راه برم…
_وایی یکم بشینیم من واقعا نمیتونم پام خیلی درد میکنه…
فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
_دیر میشه باید زودتر برگردیم، بیا پشت من…
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
_یووووه…
منو با این وزنم میخوای کول کنی؟!
نه بابا دیسک کمر میگیری…
فرهاد خندید و گفت:
_وزنه هایی که من بلند می کنم هم وزن توعه فسقلی…