_حالا مامانی اسم گل پسرمون چیه!؟
اسمش؟ راستش تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم یعنی اینقدر اتفاقات پشت سر هم افتاد که اصلا انتخاب اسم رو فراموش کرده بودم.
نگاه سوالی ام رو به فرهاد دوختم
فرهاد لبخندی میزنه و میگه .
_هر چی خودت دوست داری انتخاب کن.
من دوست داشتم وقتی پسر دار شدم اسمشو بذارم ایلیا
این اسم حس خوبی بهم می داد رو کردم سمت پرستار و لب زدم
+ایلیا
_خیلی ام عالی. حالا مامانی ایلیا گشنه شه غذا میخواد.
با راهنمایی های پرستار به ایلیا شیر میدم.
_خیلی خوبه مثل این که مشکل تو شیر خوردن نداره.
کمی بعد پرستار ایلیا رو بر می گردونه تو بخش.
کمی بعد از بردن ایلیا ماهان و آلا و مامانم و مامان بابای فرهاد برای ملاقاتم اومدن.
ممنون شون بودم تو این یه هفته هر روز به دیدنم میومدن و هوام رو داشتن.
ماهان با خنده میگه
_وای اصن باورم نمیشه دایی شده باشم!
مثل خواب میمونه.
قبل این که چیزی بگم مامان لب میزنه
_ایشالا به زودی زود بابا هم بشی.
.
امروز از بیمارستان مرخص می شدم به مامان وبابا گفتم نیان فقط خودم و فرهاد بودیم.
هنوز کمی درد داشتم و بعضی وقت ها زیر شکمم تیر می کشید
دکتر گفت جای نگرانی نیست و به خاطر بخیه هاست.
فرهاد بچه ها رو صندلی عقب گذاشت و مطمئن شد جاشون امن
صندلی خودمم تنطیم کرد تا راحت باشم.
_ماهی جات خوبه؟
+اوهوم، ممنونم.
فرهاد بسم الله زیر لب گفته و حرکت کرد.
نگاهم رو به آلما میدوزم بچه ام خواب بود.
خداروشکر کردم که هر دوشون سالم هستن.
با تکون های ماشین چشمام گرم خواب میشه که با حرف فرهاد چشمام از تعجب درشت میشه.
_ایلهان می خواد ببینتت.
سرم رو بر می گردونم و متعجب به فرهادی که ریلکس این حرف و زده تیره میشم.
به گو شام شک کردم
از فرهاد پرسیدم
+چه کسی میخواد منو ببینه؟
_ گفتم دیگه ایلهان.
کم کم تعجب جاش و به خنده داد اینقدر خندیدم که اشکم در اومد.
.
چی؟ چرا باید ایلهان بخواد منو ببینه!؟
در ضمن حتی اگه اون بخواد من نمیرم دیدنش.
اصلا چه دلیلی داره برم دیدن کسی که فقط باعث عذابم بوده.
فرهاد نفس عمیقی می کشه و نگام می کنه.
و بعدش ماجرا رو برام تعریف می کنه
ناباور نگاش می کنم.
+یعنی کسی که بهم خون اهدا کرد ایلهان بوده؟
_بله.
دیگه چیزی نمیگم و با ذهن مشغول نگاهم و به بیرون میدوزم.
ایلهان برا من تموم شده بود اما نمی خواستم باهاش روبه رو بشم.
اما الان یه جورایی جون خودم و بچه هام رو مدیون ایلهانم.
پووفی می کشم و با توقف ماشین پیاده میشم.
با دلتنگی به خونه ام نگاه می کنم این یه هفته واقعا بهم سخت گذشت.
فکر نمی کردم دوباره بتونم بیام تو این خونه.
فرهاد بچه ها رو برد تو اتاقشون.
رفتم دم در اتاق و باعشق خیره ی همسر و بچه هام شدم.
فرهاد با لبخند اومد سمتم و بوسه ای رو پیشونیم کاشت
_ماهرو من خیلی خوشبختم که تو رو دارم.
لبخندی بهش میزنم..
+خیلی دوستت دارم فرهاد!
اگه تو نبودی ماهرویی هم وجود نداشت.