از در کافه وارد شدم و چشمی به اطراف چرخوندم تا بلاخره دیدمش.
باورم نمیشد تو این سه سال خیلی شکسته شده بود.
با قدم های سریع رفتم سمتش و سلام کردم
+سلام
با صدای سلامم لبخندی زد و جواب سلامم رو داد.
_سلام خوش اومدی
ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
+راستش فرهاد اصرار کرد و بهم گفت چه کمکی بزرگی به همون کردی
میدونی دیگه دوست ندارم مدیون کسی بمونم مخصوصا غریبه ها.
ایلهان متعجب نگاهم کرد و زیر لب کلمه غریبه رو زمزمه کرد
_پس من برات یه غریبه ام.
+ایلهان تو غریبه ترین آشنای زندگی منی!
میدونی دوست ندارم به گذشته ها برگردیم چون هر کدوم مون الان زندگی خودمون رو داریم.
تو ام گذشته ی منی یه تجربه یا بهتر بگم یه تجربه تلخ.
به هر حال هر چه که بوده مربوط به گذشته است هر چه بیشتر همِش بزنیم بیشتر گندش در میاد.
ایلهان با شنیدن حرفام لبخندی غمگینی زد
_درسته ماهرو حق با توعه.
گذشته ها گذشته و دیگه چی گفتی؟ آها این که هر کدومون زندگی خودمون رو داریم اما این جمله فقط در مورد تو درسته چون من زندگی نمی کنم فقط دارم نفس می کشم.
.
#ماهرو
#پارت_620
با دقت بهش خیره شدم درست می گفت چون چشماش نا امید و تهی از هر حسی بود.
خواستم چیزی بگم که گارسون اومد
یه قهوه سفارش دادم ایلهان هم همینطور.
_قبلا قهوه دوست نداشتی.
لبخندی بهش زدم
+درسته ولی خب آدم وقتی با یکی زندگی می کنه کم کم شبیه اون میشه
فرهاد خیلی قهوه دوست داره و منم دیگه عادت کردم.
_مثل این که خیلی دوستش داری چون از هر سه تا حرفت دوتاش اسم اونه.
با حرف ایهان لبخندم عمق بیشتری گرفت
+درسته خیلی دوستش دارم مرد خوبیه.
میدونی یه جورایی ازت ممنونم که ولم کردی
چون این کارت باعث شد با فرهاد آشنابشم.
هر چه برای تو فدا کاری کردم و بهت عشق ورزیدم فایده نداشت و هر دفعه پس ام زدی
چون مال من نبودی و من بیخودی اصرار داشتم نگه ات دارم
و وقتی رهات کردم همه چی درست شد و فهمیدم خدا فرهاد رو تو سرنوشت و قسمت من قرار داده بوده.
ایلهان با شنیدن حرفام پوزخندی زد
_یعنی اینقدر عاشقشی و بهش اعتماد داری؟