هوووف این چند روزه خیلی سرم شلوغه.
وهمش به بچه ها در گیرم.
فرهاد هم که صبح میره و شب دیر وقت بر میگرده یا اصلا بعضی شب ها خونه نمیاد.
نمیدونم چه خبره آخه فرهاد از این عادتا نداشت که خونه نیاد.
وقتس هم که میاد بد خلق و عصبیه و نمیشه باهاش دو کلوم حرف زد.
آهی سردی می کشم و نگاههم رو به آلما میدوزم.
این چند روزه خیلی بی قراری می کنه و احساس می کنم این چند روز یکم پوستش زرد رنگ شده.
با صدای مامانم رشته افکارم پاره میشه
+جانم مامان چیزی گفتی!؟
مامان یکم چب چب نگام می کنه و لب میزنه.
_حواست کجاست دختر؟ میگم این بچه چرا رنگ به رو نداره، چرا اینقدر رنگ پریده به نظر می رسه؟
با دقت به آلما نگاه می کنم و وقتی سفیدی چشماش و زرد رنگ می بینم وحشت می کنم.
چرا خودم دقت نکرده بودم ممکنه یرقان (زردی) بگیره.
خیر سرم دکترم.
_مامان باید برم. با عجله آماده شدم و راه افتادم سمت بیمارستان
.
صدای دکتر هنوزم تو سرم می چرخه
_خانم، چطور همچین بی احتیاطی کردین؟ چرا مراقب بچه تون نبودین خودتون میدونین که زایمان زودرس داشتین و باید بیشتر مراقبشون باشین مخصوصا دخترتون.
.
باورم نمی شد هم چین بی احتیاطی کرده باشم.
چونه ام رو زانو هام میذارم و به آلمای که درون اون دستگاه شیشه ی ست خیره میشم.
اشکام می ریزه.
باورم نمیشد من چه کار کردم؟
با صدای فرهاد سرم و بلند می کنم و نگاش می کنم.
_سلام، چی شده؟
اشکام رو پاک می کنم و از جام بلند میشم.
هیچی نمیگم و فقط نگاش می کنم ازش دلخور و ناراحت بودم.
اون حق نداشت تو این وضعیت منو تنها بذاره.
_ماهی چرا چیزی نمیگی؟ میگم چی شده؟
تن صداش از حد معمول بالاتر بود.
پوزخندی میزنم
+چرا می پرسی چی شده؟ برات مهمه؟
فرهاد یکه خورده نگام می کنه و ناباور زمزمه می کنه.
_چی؟
.