رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۱۰

 

 

 

 

 

به کنارش اشاره میکند

 

روی مبل مینشینم و تا میخواهم تکه ای از شیرینی بردارم ، این اوست که مرا به آغوش میکشد .

 

سر در موهایم فرو میبرد و لب میزند

 

+ مبارک باشه

 

میخندم .

 

عقب میکشد و این بار لب هایش را مماس لب هایم قرار میدهد

 

+ امیدوارم همون کاری که به دنبالش بودی رو پیدا کرده باشی .

 

هرم نفس هایش ، باعث میشود چشم هایم رو هم بیافتند .

میخواهم تشکر کنم که لب هایش فاصله را به صفر میرسانند .

 

نرم و عمیق می بوسد .

کمی فاصله میگیرد و تنم را روی کاناپه میخواباند .

 

_ ش..شهریار

 

+ مناسبتی بهتر از امروز واسه رابطه سراغ داری ؟

 

میترسم .

بارها عقب کشیده بودم

اجازه نداده بودم تا این حد نزدیکش شوم

همین دوست داشتن کافی نبود مگر ؟!

گفته بودم که حد و مرز های خودم را دارم و حال ، او چرا چنین میکرد ؟!

 

_ ش..شهریار م..من بهت گفتم که …

 

نمیگذارد کلامی از دهانم خارج شود

گلویم را میبوسد و لب میزند

 

+ هیششش … بذار دوتامون آروم شیم

 

دست روی سینه اش میگذارم

میخواهم او را به عقب هول دهم و خود را از این مخمصه نجات دهم اما ، ذره ای هم عقب نمیکشد

 

_ ن..نکن اینکارو

 

خمار نگاهم میکند

 

+ تا کی صبر کنم نفس ؟ هوم ؟

 

_ ما … قبلا با هم راجع به این مورد حرف زده بودیم .

 

سیبک گلویش بالا و پایین میشود .

 

+ حالا اگر بخوام قرارداد رو فسخ کنم چی ؟

 

با استرس نگاهش میکنم

قصدش که این نبود ، بود ؟!

 

#part_22

 

 

 

 

 

 

 

_ نم..نمیشه … تو که میدونی حد و حدودِ منو .

 

اخم میکند .

خیمه اش را از روی تنم برمیدارد و کلافه ، دستی در موهایش میکشد

 

+ ببین نفس … من به خاطر شرایط کاریم که هنوز ثابت نشده ، نمیتونم بیام خواستگاریت … اما تو فکر میکنی خواستگاری و ازدواج اصلا جزء اهداف من نیست … یا چمیدونم ، شاید فکر میکنی من از اون دسته مردام که زیر شکمم برام در اولویته … نمیدونم چی جوری دیگه باید بهت ثابت کنم که عاشقتم .

 

مینشینم .

در خود جمع میشوم و مانتو ام را مرتب میکنم .

 

_ من… همچین فکری نکردم … ولی نمیتونم وقتی تو هنوز هیچ نسبتی با من نداری ، همچین کاری انجام بدم .

 

سرش با ضرب به سمتم برمیگردد

 

+ یعنی چی که نسبتی ندارم ؟؟ یعنی منو مثل پسر بقالی سر کوچه میبینی ؟

 

خندیدن در جا و مکان اشتباه .

بارها روی خود کار کرده بودم اما جوابی نداشت …

 

زیر خنده می زنم و او عصبی نگاهم میکند .

 

+ شوخی دارم باهات نفس ؟ چرا میخندی ؟

 

همانطور که سعی میکنم خنده ام را کنترل کنم ، لب میزنم

 

_ ببخ..ببخشید … تصورش خنده دار بود .

 

عصبی و منتظر نگاهم میکند تا توضیح دهم .

 

_ منظورم از نسبت ، نسبت قانونی بود …

 

پوف کلافه ای میکشد و از جا بلند میشود .

 

_ شهریار … قهر نکن دیگه !

 

+ واییی نفس … مگه من بچه ام قهر کنم ؟ همه که مثل تو طبع بچگی شون فعال نیست که بخوان قهر کنن … بیا برو خونه تون تا کار دست جفتمون ندادم .

 

دست سمت کیفم دراز میکنم و از ما بلند میشوم .

 

_ رفتار امروزت یادم میمونه اقا شهریار .

 

با خنده چشمکی حوالی اش میکنم

سمت در میروم و به شیرینی ها اشاره میکنم

 

_ بقیه اش هم مال خودت .

 

لب زیرینش را گاز میگیرد

دستش را مشت میکند و خودم هم میدانم که بعضی اوقات چگونه روی اعصابش رژه میروم .

 

#part_23

 

 

 

 

 

 

 

از خانه اش خارج میشوم و با شوق به سمت خانه خودمان راه می افتم .

 

میانه راه ، از همان قنادی آقای صارمی ، یک جعبه شیرینی میگیرم و وقتی به خانه میرسم ، متوجه نبود پرهام میشوم .

 

دستی به سر و روی خانه میکشم و به او زنگ میزنم

 

_ کجایی پرهام ؟

 

× نزدیکم . بیرون کار داشتم یک کم …

 

_ باشه … بابا که تا شب نمیان … تو زود تر بیا

 

مشکوک میشود

 

× باز چیکار کردی؟

 

نخودی میخندم

 

_ من چیکار میکنم همیشه ؟ از این مصاحبه به اون مصاحبه میرم … همیشه هم بعد از رد شدنم ، جشن میگیرم . تو عادت نداری به این روند .

 

قهقهه میزند

 

× پس باید سریع تر بیام …. شیرینی خریدی یا بخرم ؟

 

بی تربیت !

مسخره کردن هم حدی داشت دیگر …

 

_ خیلی بی ادبی پرهام .

 

× باشه حالا … نمیخواد آبغوره بگیری . من نزدیکم . ناهار هم میارم با خودم .

 

باشه ای میگویم و تماس را قطع میکنم .

شیرینی ها را در ظرف میچینم و وقتی که پرهام می آید سمتش میروم .

 

× ولی اصلا قیافت به کسایی که شکست خوردن نمیخوره .

 

ابرویی بالا می اندازم

ظرف شیرینی را جلویش میگیرم

لیوان آبمیوه ای برایش می آورم و دستش میدهم

 

_ به سلامتی کار پیدا کردنم …

 

شوکه نگاهم میکند

 

× شوخی میکنی ؟

 

با خنده سری به طرفین تکان میدهم

 

_ توی مهد کودک .

 

خودش را جلو میکشد و در آغوشم میگیرد

 

× دیدی گفتم داری دنبال چیز اشتباهی میگردی ؟

 

باید اعتراف میکردم که حق با او بود

 

بغض کرده ، هومی زیر لب میگویم .

 

موهایم را نوازش میکند و دستِ آزادش را سمت شیرینی ها دراز میکند

 

× ولی شیرینی های خوبی گرفتی . افرین .

 

داشتن برادری چون او ، خوشبختی کامل بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به

خلاصه: پارلا و ماهیار (پسر همسایه) عاشق و شیفته ی همدیگه اند، ولی پرویزِ خوش چهره پا به میدان میزاره و پارلا رو به عنوان

خلاصه: 🦋 تو روستای پدریم عاشق دختری شدم که برادرش ، بردارم رو سَر نوبت آبیاری درخت ها کشت بابام واسه انتقام رفت و اونم

خلاصه : قصه سه دوست و سه خانواده است که گذشته مشترکی با هم دارن و فرزندانشون دوستی عمیقی با هم‌دارن که در خِلال این

خلاصه : سونا پیرزاد که دانشجوی هتل داری در قشم است ، شبانه و با تلفنی که به او می شود به تهران بر می

    خلاصه رمان چشم های وحشی روژکا : دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x