× اَلوند میگه اونجا کشیفه …. مَلیض میشم .
چه قدر با ناز نام پدرش را ادا میکرد
من هم جای او بودم ، دائما مراقب دختری به ایم طنازی میماندم .
_ میشه موبایل رو بدی به بابات عزیزم؟
× تو میای پیشم ؟
تعجب میکنم
کجا منظورش بود ؟!
+ بده من گوشی رو بابا
انگار طلا حرف پدرش را گوش میکند که کمی بعد ، صدای او واضح تر به گوشم میرسد
+ شب بخیر خانم حکمت …… عذر میخوام بد موقع تماس گرفتم !
ادبش لبخند به لبم می آورد
_ سلام آقای سلیمی ….. نه بد موقع نیست …… من حتی شام هم نخوردم هنوز !
نمیدانم چه دلیلی داشت که این را بگویم
فقط میخواستم احساس نکند که مزاحم شده
+ گویا مهد باید چند روزی بسته باشه …… خواستم بگم نیازی نیست دیگه تشریف بیارید
دیگر مطمئن میشوم
اینها نقشه ان زن بود
و گرنه همه اینها اتفاقی بود که هفته آخرم را به هیچ و پوچ تبدیل کند ؟!
_ عاااا
+ در ضمن ، بهتره برای چکاپ پیش دکتر هم برید .
ممکنه شما هم مسموم شده باشید
_ ممنونم بابت توصیه تون . پس من دیگه نمیتونم بیام مهد ، درسته ؟
انگار جواب دادن برایش کمی سخت بود
نمیدانم
شاید کمی عذاب وجدان داشت
+ بله …. متاسفانه یا خوشبختانه ، دیگه نیازی به اومدنتون نیست .
گاهی خیلی نا امید میشدم
زندگی گاهی زیاد بی رحم میشد
_ ممنونم …… از طرف من از طلا هم خداحافظی کنید .
+ حتما
تماس را قطع میکنم و موبایلم را روی تخت پرت میکنم .
من اگر من بودم ، نمیگذاشتم آن زن اینگونه مرا زمین بزند .
نشسته بود گوشه ای و به ریشِ نداشتهی من میخندید ؟!
نشانش میدادم ….
اروند سلیمی را از چنگالش بیرون میکشیدم ….
تا بفهمد دیگر از این بچه بازی ها نکند .
#part_90
فردا صبحش ، آماده میشوم
به قول پرهام ، لباس رزم میپوشم و سمت مهد میروم
طبق انتظارم فقط خانم رحیمی بود و چند تن از مامورین بهداشت .
با غرور نگاهم میکند و میگوید
× عزیزم فراموش کردم بگم مهد این هفته تعطیله فعلا ……. دیگه نیازی نیست بیای .
من هم به تبعیت از او ، لبخند میزنم و با اطمینان جوابش را میدهم
_ بله …. اقای سلیمی زنگ زدن بهم گفتن
چهره اش بعد از شنیدن حرفم آنقدر دیدنی بود که میخواستم یک دل سیر بخندم .
× که اینطور
_ امروز با شما کار داشتم که اومدم .
دستم را سمت اتاقش نشانه میروم
_ میشه بریم تو اتاقتون حرف بزنیم ؟
با شک نگاهم میکند و بعد از مدتی ، سر تکان میدهد
پشت میزش مینشیند و میگوید
× اگر برای تسویه حساب اومدین ، خیالتون رو راحت کنم که تا اخر امشب به حسابتون میاد .
پا روی پا می اندازم
_ نگران نباشید ….. اون مقدار پول اصلا برام اهمیتی نداره .
راستش دیشب که آقای سلیمی گفتن مهد تا اخر هفته به دلیل مسمومیت تعطیل شده ، خیلی تعجب کردم .
سوالی نگاهم میکند
× تعجب چرا ؟
این اتفاقا توی مهد زیاد میوفته
_ حرف های صبحتون خیلی تو سرم تکرار میشد ….این که میگفتین فردا پس فردا همیار جدید میاد و دیگه لازم نیست من بیام .
آقای سلیمی که بهتون گفتن باید تا اخر هفته بمونم …… احساس کردم ناراحت شدین
شروع میکند به انکار
و چشم هایم میبینند انگشت هایش را که از شدت استرس در هم می لولیدند …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوئل نفس با رحیمی شروع میشود🤭
ممنون قاصدک جان