رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۳۸

 

 

 

 

× اَلوند میگه اونجا کشیفه …. مَلیض میشم .

 

چه قدر با ناز نام پدرش را ادا میکرد

من هم جای او بودم ، دائما مراقب دختری به ایم طنازی میماندم .

 

_ میشه موبایل رو بدی به بابات عزیزم؟

 

× تو میای پیشم ؟

 

تعجب میکنم

کجا منظورش بود ؟!

 

+ بده من گوشی رو بابا

 

انگار طلا حرف پدرش را گوش میکند که کمی بعد ، صدای او واضح تر به گوشم میرسد

 

+ شب بخیر خانم حکمت …… عذر میخوام بد موقع تماس گرفتم !

 

ادبش لبخند به لبم می آورد

 

_ سلام آقای سلیمی ….. نه بد موقع نیست …… من حتی شام هم نخوردم هنوز !

 

نمیدانم چه دلیلی داشت که این را بگویم

فقط میخواستم احساس نکند که مزاحم شده

 

+ گویا مهد باید چند روزی بسته باشه …… خواستم بگم نیازی نیست دیگه تشریف بیارید

 

دیگر مطمئن میشوم

اینها نقشه ان زن بود

و گرنه همه اینها اتفاقی بود که هفته آخرم را به هیچ و پوچ تبدیل کند ؟!

 

_ عاااا

 

+ در ضمن ، بهتره برای چکاپ پیش دکتر هم برید .

ممکنه شما هم مسموم شده باشید

 

_ ممنونم بابت توصیه تون . پس من دیگه نمیتونم بیام مهد ، درسته ؟

 

انگار جواب دادن برایش کمی سخت بود

نمیدانم

شاید کمی عذاب وجدان داشت

 

+ بله …. متاسفانه یا خوشبختانه ، دیگه نیازی به اومدنتون نیست .

 

گاهی خیلی نا امید میشدم

زندگی گاهی زیاد بی رحم میشد

 

_ ممنونم …… از طرف من از طلا هم خداحافظی کنید .

 

+ حتما

 

تماس را قطع میکنم و موبایلم را روی تخت پرت میکنم .

من اگر من بودم ، نمیگذاشتم آن زن اینگونه مرا زمین بزند .

نشسته بود گوشه ای و به ریشِ نداشته‌ی من میخندید ؟!

 

نشانش میدادم ….

اروند سلیمی را از چنگالش بیرون میکشیدم ….

تا بفهمد دیگر از این بچه بازی ها نکند .

 

#part_90

 

 

 

 

 

فردا صبحش ، آماده میشوم

به قول پرهام ، لباس رزم میپوشم و سمت مهد میروم

 

طبق انتظارم فقط خانم رحیمی بود و چند تن از مامورین بهداشت .

 

با غرور نگاهم میکند و میگوید

 

× عزیزم فراموش کردم بگم مهد این هفته تعطیله فعلا ……. دیگه نیازی نیست بیای .

 

من هم به تبعیت از او ، لبخند میزنم و با اطمینان جوابش را میدهم

 

_ بله …. اقای سلیمی زنگ زدن بهم گفتن

 

چهره اش بعد از شنیدن حرفم آنقدر دیدنی بود که میخواستم یک دل سیر بخندم .

 

× که اینطور

 

_ امروز با شما کار داشتم که اومدم .

 

دستم را سمت اتاقش نشانه میروم

 

_ میشه بریم تو اتاقتون حرف بزنیم ؟

 

با شک نگاهم میکند و بعد از مدتی ، سر تکان میدهد

 

پشت میزش مینشیند و میگوید

 

× اگر برای تسویه حساب اومدین ، خیالتون رو راحت کنم که تا اخر امشب به حسابتون میاد .

 

پا روی پا می اندازم

 

_ نگران نباشید ….. اون مقدار پول اصلا برام اهمیتی نداره .

راستش دیشب که آقای سلیمی گفتن مهد تا اخر هفته به دلیل مسمومیت تعطیل شده ، خیلی تعجب کردم .

 

سوالی نگاهم میکند

 

× تعجب چرا ؟

این اتفاقا توی مهد زیاد میوفته

 

_ حرف های صبحتون خیلی تو سرم تکرار میشد ….این که میگفتین فردا پس فردا همیار جدید میاد و دیگه لازم نیست من بیام .

آقای سلیمی که بهتون گفتن باید تا اخر هفته بمونم …… احساس کردم ناراحت شدین

 

شروع میکند به انکار

و چشم هایم میبینند انگشت هایش را که از شدت استرس در هم می لولیدند …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه

      خلاصه : من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه

    🌼خلاصه: درباره دختر بی بند و باری که دلشو به همسایه روبه رویی شون ک مردی معتقد و نجیبه میبازه در حالی ک

خلاصه :   – امروز بار جدید سفارش دادم، حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌رسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش

خلاصه رمان:   خلاصه : آبنبات هل‌دار یه داستان طنز از زبون یک پسربچه به اسم‌محسن که بجنوردیه و برادرش به جبهه میره و اسیر

  خلاصه: الناز با سپهر قرار خواستگاری گذاشته و خانواده ها آماده برای عروسی این دو هستن.. آتلیه ای که الناز و دو دوستش شراکتی

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

دوئل نفس با رحیمی شروع میشود🤭
ممنون قاصدک جان

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x