دختر جوانی با خنده از آشپزخانه بیرون میآید.
– تقصیر خودته… خودت سر به سرش میذاری.
آرش چپ چپ به پدربزرگشنگاه میکند.
– سوزنش گیر کرده هی بهم میگه عزرائیل.
قهقههی پونه به هوا میرود.
آرش دست از سر پدربزرگش برمیدارد و سمت پونه میرود.
– کو دایی جونم؟
پونه لبخند ریزی میزند.
– مدرسهس.
– خدایا شکرت… ننه بزرگ جدیدم سنش از من کم تره. داییم جای بچمه.
سرش را سمت پدربزرگش میچرخاند و دوباره میگوید:
– ولی دسخوش به این توان!
پیرمرد کمی نگاهش میکند و دوباره وحشت زده میگوید:
– عزرائیل؟
آرش با خنده جواب میدهد:
– اونو شرمنده کردی پیش خدا… روش نمیشه اینورا پیداش شه. آسوده بخواب که من آرشم!
صدای فرانک از پشت سرش بلند میشود.
– من حاضرم. بریم.
آرش جلوتر از فرانک از عمارت بیرون میرود.
سریع خودش را به جهانگیر میرساند و در گوشش میگوید:
– با هزارتا بدبختی راضیش کردم بیاد دست بهش نمیزنی.
جهانگیر انگار که دنیا را فتح کرده باشد با خوشی لبخند میزند.
– هرچی بگید… هرکار بگید میکنم.
فرانک چمدان به دست از خانهی پدریاش بیرون میآید.
پشت چشمی برای جهانگیر نازک میکند و صندلی عقب مینشیند.
آرش اشاره میزند تا جهانگیر حرفی نزند.
سوار ماشین میشوند و به سمت عمارت حرکت میکنند.
ماشین در سکوت فرو رفته بود که تلفن آرش زنگ میخورد.
صدایش را روی بلندگو میگذارد.
– بگو خان داداش.
سیاوش با استرس میپرسد:
– کجایی؟
– اومدم با بابا مامان رو بیاریم خونه.
سیاوش بی خبر از اینکه فرانک میشنود، وحشت زده میگوید:
– اون زنه… مین بود نارنجک بود کی بود؟ همون که جهان بلند کرده بود اومده شرکت میگه از خان دایی حاملهس. فرانک جون رو نیار الان خونه.
آرش شوکه پایش را روی ترمز میگذارد.
جهانگیر رنگ پریده آب دهانش را قورت میدهد و فرانک یکدفعه منفجر میشود:
– منو برگردون خونه بابام… همینم مونده سر پیری زنگوله پا تابوت این هوسباز رو بزرگ کنم!
پشت میز ریاست نشسته بود و جهانگیر را به باد ناسزا گرفته بود.
از درون مانیتور بزرگ روی میز، دخترک اجنبی را دید که از بدو ورود صدایش را روی سرش انداخته و به تایلندی چیزی میگوید.
با منشی شرکت تماس میگیرد.
– بفرمایید رئیس.
سیاوش عصبی میغرد:
– مگه نگفتم به حراست بگو این زنیکه رو ببرن تو اتاق کنفرانس حبسش کنن تا جناب صرافیان بیان؟ چرا هنوز داره توی محوطه ول میچرخه؟ اینجا مگه طویله باباتونه که هرکاری دلتون میخواد میکنید؟ انقدر بی صاحاب شده اینجا؟
منشی ترسیده از روی عصبانی سیاوش که تا به حال ندیده بود؛ با لکنت میگوید:
– بب… ببخشید جناب رئیس. اشتباه از من بود. الان میگم بچه های حراست ببرنش.
سیاوش خشک و جدی میگوید:
– سریع تر.
و تماس را قطع میکند.
شمارهی آرش را دوباره میگیرد.
– الو؟
نگران میپرسد:
– فرانک جون خوبه؟
دیگه آب دیده شده بابا… یکم داد و بیداد کرد بردیمش عمارت گفتیم نمیذاریم جهان بیاد خونه. ما هم تو راهیم.
سیاوش دندان قروچهای میرود.
– آرش فقط بجنب من نمیدونم این زنیکه وحشی رو چطور آروم کنم. به خان دایی بگو دیگه دخترای مملکت خودت تموم شده بود رفتی آن سوی مرز توله پس انداختی؟ یه زبون نفهمی هم هست این زنیکه نارنجک دومی نداره!
آرش ریز ریز میخندد.
سیاوش دوباره میگوید:
– فقط زودتر بیاید تا رد ندادم.
تماس را قطع میکند.
از مانیتور دوباره خیرهی زن میشود که دو مرد از تیم حراست کشان کشان سمت اتاق کنفرانس میبردش.
اینبار شمارهی سوگند را میگیرد.
صدای مضطربش در تلفن میپیچد:
– بگو سیاوش.
– کجایی؟
سوگند، دزدگیر ماشینش را میزند و با آن کفش های پاشنه بلند درون محوطهی شرکت میدود.
تکه تکه و با نفس های منقطع جواب میدهد:
– دارم میام بالا. تو کجایی؟
سیاوش چشمش را چند لحظه روی هم میگذارد تا کمی آرام بگیرد.
نفس عمیقی میکشد و لب میزند:
– من اتاقمم.
– اول برم مین رو…
سیاوش تاکیدوار حرفش را قطع میکند:
– تو اول میای اتاق من!
سوگند کلافه در اتاقش را باز میکند.
زیر لب غر غر میکند:
– چرا زور میگی انقدر؟ معلوم نیست اون دختره رو چیکار…
سیاوش جدی نگاهش میکند.
بدون هیچ انعطافی انگشت اشارهاش را روی بینیاش میگذارد و “هیس” کشداری میگوید.
– هیس… چقدر حرف میزنی سوگند.
سوگند با حرص برایش چشم درشت میکند.
سیاوش لپش را از داخل گاز میگیرد تا سوگند متوجه خندهاش نشود و برایش زبان درازی نکند.
با اخم های تصنعی به کنار دستش اشاره میزند.
– بیا اینجا.
سوگند چرخی به چشمانش میدهد و کنار سیاوش میایستد.
سیاوش شیطانی لبخند میزند.
با یک حرکت سوگند را از کمر بلند میکند و روی میز مینشاند.
سوگند وحشت زده چشمش گرد میشود.
– هین… سیاوش تو شرکتیم!
سیاوش اینبار با لب هایش اعنراضش را خفه میکند.
دستش را دور کمر دخترک میاندازد و روی میز، کمی به سمت عقب متمایلش میکند.
و در همان حال با خشونت لب هایش را میبوسد.
انقدر غرق بوسیدن میشود که نمیفهمد کی سوگند را کامل روی میز دراز کش میکند و وسیله های روی میز را، پایین میریزد.