الان وقتش نبود!
نمیتوانست ریسک کند.
سوگند تمام آرامش از دست رفتهاش بود.
سوگند نیمهی گمشدهاش بود.
چطور میتوانست روی داشتنش ریسک کند؟
سوگند با دیدن اخم غلیظ روی پیشانی سیاوش، لبخند از لبش پاک میشود و نگران میپرسد:
– میگی یا نه سیاوش؟ چی شده؟
تصمیمش قطعی بود.
میگفت اما نه الان. بعد از عقد… بعد از عقد حتما حقیقت را میگفت.
وقتی که نام سوگند در شناسنامهاش میرفت.
وقتی که سوگند به سادگی نمیتوانست ترکش کند.
برایش توضیح میداد.
نفسش را صدادار بیرون میفرستد.
– هیچی… باشه بعدا، الان یادم به یه چیزی افتاد.
– مطمئنی؟
سعی میکند خیالش را راحت کند.
لبخند زورکی روی لبش مینشاند و سر تکان میدهد.
– آره عزیزدلم. برو شما سر کارت بذار منم رو اینا تمرکز کنم. ذهنت هم درگیر چیزی نکن.
سوگند ذهنش از زن مو قرمز به کلی پرت شده بود و الان بیشتر نگران سیاوش بود.
کیفش را میبردارد و از جا بلند میشود.
– من که نفهمیدم چی شد! اگه خواستی حرف بزنی من هستم. فعلا.
سیاوش لبخند جذابی به صورتش میپاشد.
– باشه. برو دورت بگردم.
به محض رفتن سوگند، دوباره اخمهایش درهم میرود.
قطعا که هر زن مو قرمزی نباید آن زن میبود اما، باید مطمئن میشد.
خیالش باید از سمت آن آسوده میشد.
خوشبینانه با خودش میگوید:
– احتمالاً این یه نشونهس که همه چیز رو به سوگند بگم. وگرنه امکان نداره اون اینجا باشه.
یک درصد هم اگر مینا برگشته بود، یک درصد هم اگر قرار بود سوگند از گذشتهاش خبردار شود، ترجیح میداد خودش بگوید.
شمارهی عمارت را میگیرد.
دایه جواب میدهد:
– منزل صرافیان، بفرمایید.
نفس عمیقی میکشد.
تیغهی بینیاش را میفشرد و سعی میکند تمرکز کند.
– سلام دایه. سیاوشم.
– سلام پسرم.
– دایه زحمت دارم برات.
دایه با خوشرویی میگوید:
– چه زحمتی مادر. بفرما گوشم با توئه.
استرسش انقدر زیاد شده بود که دیگر نمیتوانست پشت میز بنشیند.
از جا بلند میشود و همانطور که طول اتاق را قدم میزند و میگوید:
– توی اتاق من، توی کشو میزم یه گوشی قدیمی هست. کشو اولی. اگه زحمتی نیست برام با پیک میفرستیدش شرکت؟
– چشم الان میرم.
با وسواس خاصی جوابش را میدهد:
– چشمت بی بلا دایه. فقط کارم ضروریه اگه میشه الان بفرست.
– باشه مادر همین الان میرم برش میدارم.
بی حواس و سرسری تشکر میکند و تماس را قطع میکند.
ذهنش درگیر شده بود.
فکر از دست دادن سوگند دیوانهاش میکرد.
سوگند جانش بود.
ناموسش بود.
رگ غیرتش بود.
دلشوره امانش را بریده بود.
هیچ رقمه آرام نمیگرفت.
نگاهی به پروندههای روی میز میاندازد.
یک کلمه هم نمیفهمید. در اوج ناباوری پیش خودش اعتراف کرد الان تنها کسی که میتواند او را از این حال خراب بیرون بکشد، آرش است!
شمارهاش را میگیرد.
روی تلفن خوابیده که سریع جواب میدهد:
– به به! خان داداش… شاه دوماد… ستارهی سهیل… دوست پارسال غریبهی امروزی…