لبخند احمقانه و کجی روی صورت سیاوش جا خوش میکند.
واقعا آرش هنرمند بود.
در لحظه از تصمیمش پشیمانش کرده بود!
– خفه میشی یا گوشی رو قطع کنم؟
– منم دوستت دارم داداشی.
صورتش را با انزجار جمع میکند.
پشت میزش مینشیند.
یکی دیگر از خواص آرش این بود که انقدر چرت و پرت میگفت نام خودش را هم فراموش میکرد چه رسیده به نگرانی هایش.
– متاسفم که ناامیدت میکنم ولی من زن دارم…
آرش با لوده بازی، در حالی که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، با نارحاحتی ساختگی میگوید:
– با اینکه از این تصمیم بیزارم اما…
” آه ” غلیظی میکشد که چشم سیاوش گرد میشود به خنده میافتد.
ادامه میدهد:
– آه…. میتونم صیغهت بشم!
سیاوش دیگر خندهاش را کنترل نمیکند و بلند میخندد.
– تف تو ذات خرابت! پاشو تن لشتو جمع کن گوشی منو از دایه بگیر تا نداده پیک بیار شرکت.
نوکر بابات سیاه بود سیا جون. ازم خواهش کن تا ببینم چی میشه.
با حرص چشم ریز میکند.
میغرد:
– لطفا.
آرش با خباثت میپرسد:
– لطفا چی؟
– لطفا خبر مرگت گوشیمو بگیر بیار شرکت کارت دارم.
آرش تخس جواب میدهد:
– نچ! دِ نه دِ… پسشخصیت خرد شدهی من چی این وسط؟ روحیهی صدمه دیدهی من چی پس؟ مطابق روح لطیفم خواهش کن.
سیاوش با تاسف سری برای خودش تکان میدهد.
دور از جان سوگند، نرمال ترین آدمی که دورش داشت آرش بود.
خاک برسرش با این آدمهای نرمالش!
– من ریدم تو خودت و روحیه لطیف و آسیب پذیرت آرش. میخوام که نیای!
می گوید و با حرص تماس را قطع میکند.
موبایلش را روی میز میاندازد و پوست لبش را عصبی میجود.
واقعا نیاز داشت با کسی صحبت کند و متاسفانه سنگ صبورِ مورد اعتمادی بهتر از آرش پیدا نمیکرد!