– سیاوش رفته… ایران نیست. دو هفته پیش رفت.
قلب سوگند از حرکت میایستد.
با مینا رفته بود؟
رفته بود برای ادامهی درمانش؟
بغض کرده میگوید:
– با… با دختر خالهش رفته؟
– کدوم دختر خاله سوگند؟ تو دیگه چرا آخه حرفای اون فتنه رو باور کردی؟ سیاوش هرچی هم که باشه نامرد نیست!
– زنش بود عمو….
جهانگیر نفسش را صدادار بیرون میفرستد.
– من این چیزا رو نباید برای تو توضیح بدم. با خود سیاوش باید حرف بزنی. نابود شد بچه. همون روز وقتی فهمید رفتی…. تصادف کرد.
به گریه میافتد.
دیوانهوار عاشق سیاوش بود.
حاضر نبود خار به پایش برود.
حرفهایی که جهانگیر میزد، روحش را آزار میداد.
با صدایی لرزان میپرسد:
– اتفاقی که براش نیفتاد؟
– نه اندازه دردی که رفتن تو براش داشت… تصادفش چیزی نبود.
صدای سوگند هم غمزده میشود.
– دلم نمیخواست روی خرابهی زندگی کس دیگهای خونه بسازم.
– من نمیتونم در این مورد باهات حرف بزنم. باید با سیاوش حرف بزنی.
سوگند آه دردناکی میکشد.
زمزمه میکند:
– میدونم. ولی الان آمادگشو ندارم.
جهانگیر از کودکی سوگند را خودش بزرگ کرده بود.
نمیتواند از این دختر بگذرد.
با مهربانی میگوید:
– هروقت آمادگیش رو داشتی، برگرد. اینجا همیشه برای تو جا هست. ازت نمیپرسم کجایی چون سیاوش هروقت زنگ میزنه ایران، اول از تو خبر میگیره. نمیتونن بی تابیش رو ببینم و چیزی بهش نگم.
سوگند به گریه میافتد.
چه مصیبتی بود بر سرشان آوار شده بود.
دلش از محبت جهانگیر لبریز میشود و از خودش شرمنده.
با گریه میگوید:
– ببخشید عمو… بد کردم در حقتون میدونم. ولی اجازه بدید یکم شرایط روحیم مساعد بشه. تا سیاوش برنگشته ایران، میام پیشتون.