امان نمیدهد جهانگیر نطق بکشد، دوباره میگوید:
– بابا اینجوری نمیشه… یه تخت تو امین آباد رزرو کن من همین الان سیاوش رو میارم ایران. میدیم ببندنش بهش یه گالون آرامبخش تزریق کنن بعد یه ضرب بهش میگیم سوگند داره شوهر میکنه.
جهانگیر عصبی داد میکشد:
– خدا سنگت کنه آرش دو دقیقه دهنتو ببند بچه. بعد راهکارهای روان پریشی بده. اول بذار من زرمو بزنم.
آرش با ناراحتی لب باغچه مینشیند و میگوید:
– بزن بابا.
جهانگیر با تاسف سری برای خودش تکان میدهد.
گاو بزرگ کرده بود امید شعور دار شدنش بیشتر از آرش بود.
طبق اصول صرافیان ها، که هیچکدامشان با مقدمه چینی آشنا نبودند، جهانگیر هم طبق معمول بی مقدمه، سراغ اصل مطلب میرود و یک ضرب میگوید:
– سوگند حاملهاس!
چشم آرش گرد میشود.
– یا اکثر امامزاده ها….
– بابای بچه کیه؟
جهانگیر شوکه میپرسد:
– آرش ذلیل نشی یعنی چی بابای بچه کیه؟ سوگند دو ماهه حاملهس!
آرش با غم میگوید:
– نمیخوای به من بگی باباش کیه؟ به سیاوش نمیگم.
– مرده شورتو ببرن آرش که آخر نفهمیدم شوخ طبعی یا عقب افتاده. از وقتی عروسی بهم خورده کلا سه ماه هم نگذشته. چرت و پرت نگو به گوش سیاوش میرسه خون به پا می کنه.
بهت زده میگوید:
– یعنی بچه سیاوشه؟
جهانگیر کلافه میگوید:
– بله. بچه سیاوش رو حاملهس. جدی داری میپرسی این سوالا رو الان؟
آرش جواب نمیدهد در عوض متفکر میپرسد:
– حالا حضانتش با کی هست؟
آخه چرا اینقدر کم پارت میدین😞
شخصیت ارش زیادی مسخره س دیگه