تا جهانگیر را از زنگ زدن پشیمان نکند که دست برنمیدارد.
جهانگیر با حسرت میگوید:
– دیگه حتی تعجب هم نمیکنم از حرفات. جنین دو ماهه به نظرت حضانتش با کی میتونه باشه؟
– سوگند؟
جهانگیر عصبی میغرد:
– دو دقیقه جدی شو میخوام حرف بزنم. زنگ نزدم بگم داری عمو میشی.
آرش با ذوق انگار که تازه فهمیده باشد جریان از چه قرار است مثل بیش فعال ها از جا میپرد و هیجان زده میگوید:
– وای خدایا… جدی میگی؟ دارم عمو میشم؟
اخطار آمیز صدایش میزند:
– آرش!
– وای بابا نمیدونی بخدا چقدر ذوق کردم دارم عمو میشم. فکر کن حالا سیاوش چقدر ذوق میکنه بفهمه داره بابا میشه.
– خدا لعنتت کنه نری به سیاوش چیزی بگی…
– خیالت راحت باشه بابا!
جهانگیر مینالد:
– هربار گفتی خیالت راحت یه گندی بعدش بالا آوردی.
آرش مطمئن میگوید:
– نه این سری فرق داره. نمیگم بهش. چی بود کار مهمت؟ میخواستی مسئولیت خطیر راز داری رو بهم تحمیل کنی؟
جهانگیر مکثی میکند.
آرش موفق شده بود.
از زنگ زدن پشیمانش کرده بود!
اما میدانست راه دیگری ندارد.
کاملا دو دل میگوید:
– آرش یه طوری که این بچه هیچی نفهمه…. میتونی بیاریش ایران؟
– نیلی؟
جهانگیر بهت زده میپرسد:
– نیلی کیه؟
– چه میدونم بابا میگی این بچه رو بیار ایران فکر کردم نیلی رو میگی! دختر آیلین…
– وای خدایا…. صبر ایوب بده به من! نیلی رو میخوام چیکار کنم من؟ دارم در مورد سیاوش صحبت میکنم.
کشدار میگوید:
– آها… از اول بگو. بابا اون که دیگه بچه نیست، بچه سازه! داره پدر میشه.
– بی شرف… هی تکرار نکن اینو. میتونی بیاریش؟
متفکر فکر میکند.
پس از چند لحظه میگوید:
– آره… خیالت تخت! بهش بگم سوگند اومده عمارت سه سوته با سر میاد.
داد جهانگیر به هوا میرود:
– عقب افتاده میگم اسم سوگند رو نیار! چرا حرف تو کلهی تو نمیره؟
آرش با لحن حق به جانبی میگوید:
– گفتی بهش نگم سوگند حاملهس نگفتی حتی نگم سوگند اونجاس که!
جهانگیر با بیچارگی دیگر به التماس میافتد:
– آرش بابا… تو رو خاک مرده هات هی نگو سوگند حاملهس اون بچه مثل تو گیراییش مشکل نداره، تیزه میفهمه بدبخت میشیم!