با بدخلقی میگوید:
– خیلی خب! نمیگم داره بابا میشه و سوگند حاملهس!
جهانگیر نفس عمیقی میکشد تا به خودش مسلط شود.
آرام میپرسد:
– میاریش بابا؟
آرش مطمئن جواب میدهد:
– آره خیالت تخت.
جهانگیر با ترس، ذوق میکند و محتاط میپرسد:
– چقدر دیگه میاریش؟
آرش متفکر جواب میدهد:
– یه شیش ماه دیگه حدودا…
داد جهانگیر دوباره به هوا میرود:
– شیش ماه دیگه میخوام نیاریش… سوگند خب زاییده تا شیش ماه دیگه.
آرش با تصور بچهی به دنیا آمدهی سوگند و سیاوش ذوق زده میگوید:
– آخی… عمو قربونش بره. چه تخمسگی بشه بابا بچهی سوگند و سیاوش.
ه هی تکرار نمی کنی سوگند حامله س و سیاوش داره پدر میشه.
آرش تخس میخندد.
جهانگیر با ملایمت میگوید:
– بابا میتونی تا ماه دیگه بیاریش ایران؟ میخوام کمک کنم سوتفاهم بینشون حل بشه. سوگند میخواد بچهشو نگه داره.
– خب نگه داره… سیاوش یکم دیرتر بیاد. نمیذاری بگم سوگند پیش شماس. وگرنه همین امشب ایران بود! اونجوری این بچه کله خر و یه دنده تو رو من نمیتونم توی زمان کم مجاب کنم.
جهانگیر احساس میکرد فشارش افتاده.
آرش توانایی پیر کردن یک ایلی را به تنهایی داشت!
در کلکل و دیوانه بازی از هیچ تلاشی فروگزار نمیکرد!
انگار که بخواهد به یک بچهی زبان نفهمد چیزی را تفهیم کند، میگوید:
– بابا جان… میدونی که سوگند و سیاوش صیغه بودن؟
– خب؟
جهانگیر شمرده شمرده میپرسد:
– میدونی که عقد نکردن؟
آرش مثل عقب مانده ها تکرار میکند:
– خب؟
جهانگیر کفری میغرد:
– خب و زهرمار! بچه بدون اسم پدر رو چیکار کنه سوگند وقتی باباش سر و مر و گنده اونور دنیا داره با افسردگی دست و پنجه نرم میکنه؟
تازه دوزاری کج آرش میافتد.
ابروهایش بالا میرود و بشکنی در هوا میزند.
بلند میگوید:
– الان گرفتم چی میگی!
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و با حسرت ادامه میدهد:
– اگه همون موقع که کابینت بازی میکردن مچشونو گرفته بودم بی شرفشون میکردم کار به اینجاها نمیکشید. تا کی من باید نقش صندوقچه اسرار بازی کنم؟ هعی خدا….
جهانگیر خسته حرفش را قطع میکند:
– آرش چیکار میکنی میاریش؟
مصمم پاسخ میدهد:
– آره خیالت تخت! تا نهایتا ماه دیگه ایرانیم! مجبورم حالا که نمیذاری بگم سوگند پیش شماست از متد های مخصگوص خودم استفاده کنم….