با حالت نجوا گونه این سوال را پرسید.
مانند خواب زده ها.
و البته که قرمز بود!
زن مو قرمز، کابوسش شده بود و این کابوس بالاخره واقعی شده بود!
منشی سری تکان میدهد.
– آره… یه خانوم مو حنایی…
دیگر نیازی نمیدید مابقی حرفش را بشنود.
فقط میخواست مطمئن شود که سوگند به چهعلت رفته…
که مطمئن شد!
با عجله از جا بلند میشود.
سوگند میخواست عروسی را بهم بزند.
اما او نمیذاشت به خاطر کار هرگز نکرده، سوگند را از دست بدهد!
دیوانهوار به سمت خانهاش راند.
وسایل سوگند آنجا بود، باید از آنجا همهچیزش را برمیداشت.
اما او همه چیز سیاوش بود.
سیاوش اجازه نمیداد همه چیزش را بگیرند!
در را با عجله باز میکند و وارد میشود.
جای خالی وسایل سوگند، مثل خار در چشمش فرو میرود.
4
دیوانه میشود.
هرچیزی جلوی دستش میآید را خرد میکند.
تمام وسایلی که با سلیقهی سوگند، دو نفری خریده بودند را میشکند.
نمیخواست.
این وسایل را بدون سوگند نمیخواست.
با همان حال خراب، پشت فرمان ماشین مینشیند.
دیوانه وار تا آپارتمان سوگند رانندگی میکند.
وقتی سوگند را آنجا هم پیدا نمیکند، دیگر به جنون میرسد.
دیگر نمیتواند بیش از این روی پاهایش بایستد.
لعنت به مینا و تمام توهمات مزخرفش!
گوشی شکستهاش برای بار هزارم زنگ میخورد.
به خودش زحمت نمیدهد نگاهی بیاندازد.
موبایل سوگند خاموش بود.
سوگند رفته!
دیگر هیچکس مهم نبود…
زندگی شیرینی که قولش را به خودش و سوگند داده بود، تمام شده بود!
سوگند رفیق نیمه راه شده بود.
بدون اینکه به او فرصت توضیح بدهد، رهایش کرده بود.
سیاوش در آن واحد هم دلخور بود، هم دلگیر و هم شرمنده!
شرمنده از نگفتن حقیقت...
اینبار، وقتی با ناامیدی پشت فرمان مینشیند و دیوانهوار رانندگی میکند، دیگر دلیلی نمیبیند مواظب خودش باشد.
انقدر به ته خط رسیده بود که وقتی با سرعت صد و هشتاد در بزرگراه رانندگی میکرد و ماشینی داشت مستقیم سمتش میآمد، به خودش زحمت نداد فرمان را بچرخاند.
ماشین سیاه بزرگی، مستقیم به در راننده کوبیده میشود.
ماشین سیاوش چند دور، دور خودش میچرخد و همانطور که ایربگ باز میشود، سر سیاوش چندین بار به پنجره برخورد میکند.
و گرمی خون راه گرفته کنار سرش و سپس تاریکی مطلق!
تاریکیای که در آن، رویای بودن سوگند را میبیند….
* * * * * *
جهانگیر نگران به آرش میتوپد.
– یه زنگ بزن به این بچه دلم شور میزنه… اون چه مدل خبر دادنی بود خاک بر سرت؟
آرش سیگار دیگری آتش میزد و عصبی دود میکند.
– چی میگفتم؟ اول میگفتم سوگند مرده؟ بعد که خوب بهش شوک وارد شد میگفتم نه دروغ گفتم فرار کرده؟ من چمیدونم با چی بگم بابا... چند بار عروسم فرار کرده بدونم باید چطور خبر بدم؟ خودت میگفتی اصلا!
جهانگیر چشم ریز میکند و با حرص نگاهش میکند.
و آرش بی توجه، به غر زدنش ادامه میدهد:
– آخه مگه با دکترا طرفی که گله هم میکنی از نوع خبر دادنم؟ یه لیسانس نصفه نیمه از دانشگاه آزاد اونم با پول گرفتم! توقع چی داری از من؟ اون سیاوشه دکتره نه من… من آرشم!
جهانگیر فکش را بهم می فشارد و از جا بلند میشود.
پس گردنی محکمی حواله آرش میکند.
– دو دقیقه فک نجنبون بچه! برو بگرد داداشتو پیدا کن. من برم تالار اون مامان بدبختت، تک و تنها رفته مهمونا رو راهی کنه بگه عروسی کنسله.
با تاسف سری تکان میدهد و همانطور که از در خارج میشود، ناراحت زیر لب میگوید:
– اینم مزدت جهانگیر آخر عمری… اون از عروست که فرار کرد. اون از بچت که معلوم نیست چه به روزش اومده. اینم از این یکی که نگم سنگین ترم.
آرش چپ چپ نگاهش میکند.
یکی دیگر دیوانه بازی در میآورد، یکی دیگر فرار میکرد، فحشش را آرش باید میخورد!
این هم یکی دیگر از عوارض نامش بود که بد در رفته بود!
گوشیاش را برمیدارد شمارهی سیاوش را میگیرد.
توقع دارد مثل صد بار قبلی، انقدر بوق بخورد تا قطع شود اما، در کمال تعجب زنی جواب میدهد.