سیاوش عصبی نگاهش میکند.
و میتوپد:
– بیام پایین زن ذلیل بازیای تو رو ببینم داغ دلم تازه شه؟ همین تا من میام کپه مرگمو بذارم فقط کرمت میگیره زجرم بدی…
– دروغ و افترا؟ نمیبخشمت! نه میبخشم نه فراموش میکنم! محبت های خواهرانهی منو داری زایل میکنی…
– سادیسمت میخوای ارضا شه وگرنه تا میام پایین بس داری لقمه میگیری میذاری دهن آیلین، میزان باد معده نیلی رو چک میکنی و صدتا قر و اطوار دیگه اصلا یادت نمیفته من مرده م یا زنده! سادیسم داری فقط نمیتونی آرامش رو به من ببینی….
آرش با شیطنت لپ سیاوش را میکشد:
– اگوری پگوری… گوریل انگوری! به اون بچه حسادت میکنی؟ میخوای تا باد معده تو رو هم در کنم؟
سیاوش نگاه غیضی حوالهش میکند.
– آرش برو گمشو ها… حوصله ندارم میزنم شل و پلت میکنم.
– غلط کردی… به خدا میترسم ولت کنم خودکشی کنی. پاشو بریم اصلا یه ساعت دیگه تو این بار و کازینوهای اینجا، چهارتا در و داف برات جور کنم شاید خدا خواست این دفعه دیگه بختت وا شد.
سیاوش وقتی میفهمد خودش به تنهایی نمیتواند از شر آرش خلاص شود، ناچار دست به دامن آیلین میشود.
تخت سینهگی آرش میکوبد و از روی تخت بلند میشود.
آرش پشت سرش لوده بازی درمیآورد:
– آ باریکلا… پسر خوب… این شد یه چیزی! همیشه حرف گوش کن.
– خفه آرش… ببند دو دقیقه!
از پله ها پایین میرود و رو به آیلین که با لبخند متینی نگاهشان میکند میگوید:
– کو نیلی؟
نیلی دختر یکی دو سالهی آیلین بود.
همانی که آرش برای به دنیا آمدنش از خود آیلین هم بیشتر ذوق داشت.
آیلین ریز میخندد.
– از آرش بپرس… همهش پیش آرشه. یا داره غذاش میده یا داره باهاش بازی میکنه یا میخوابونتش. میترسم به خدا وقتی برگرده ایران این بچه رو بد عادت کرده باشه عاجز شم از بدقلقی هاش!
– بیدارش کن اگه خوابه این سگ رو از من دور کنه. آسایش رو ازم گرفته… فقط نیلی میتونه از پسش بربیاد!
اردیبهشت شیراز خود بهشت بود.
نمیدانست اگر همین خالهی پیر را در این شهر نداشتند، در اوج بی کسی، چه بر سرش میآمد.
افسردگی و ناامیدی از زندگیای که بنا نشده، ویران شده بود، هرروز از روز قبل آب ترش میکرد.
خجالت میکشید حتی پیش خودش اعتراف کند اما، دلش برای سیاوش لک زده بود.
نمیدانست از خودش متنفر شود یا از مینا، فقط مطمئن بود نمیتواند از سیاوش بیزار شود.
دلخور بود.
همین!
خاصیت عشق بود…
خاصیت به درد نخور عشق این کار را میکرد…
درون حیاط خانه باغ خالهاش نشسته بود.
در هوای ابری، به نم نم بارانی که روی درخت های نارنج مینشست نگاه میکرد.
صدای مهربان خالهاش به گوشش خورد که با لهجهی غلیظ شیرازی میگفت:
– سوگند کوجویی؟ بیو ناهار کشیدم بَرَت بخور شدی یه پاره اسخون.
لبخند تلخی روی صورتش نشاند.
مهرانه، خالهی مادرش بود.
در جریان عروسی سوگند، دعوتش کرده بودند و او گفته تنهاست و نمیتواند برود.
وقتی روز عروسی، سوگند سرزده به خانهاش رفته بود و با قیافهای نزار خواهش کرده بود بگذارد مدتی را نزد او بماند، نزدیک بود پیرزن بیچاره قبض روح شود.
هنوز علت بهم خوردن عروسی را نمیدانست اما در جریان بود که عروسی بهم خورده است.
همین!
– اومدم خاله جان.
کلم پلو و سالاد شیرازی را با سلیقه و زنانگی روی میز چیده بود.
سوگند با شرمندگی نگاهش میکند و میگوید:
– خاله چرا زحمت کشیدید؟ صدام میکردید خودم میومدم میچیدم.
مهرانه با تاسف سر تکان میدهد و همانطور که بشقاب سوگندرا پر تا پر کلم پلو میکشد، میگوید:
– بیشین بچه…
سوگند بی میل قاشقی غذا درون دهانش میگذارد.
فقط به خاطر احترام به مهرانه بود که در طول این مدت همین یکی دو قاشق را هم به زور میخورد.
مهرانه با ناراحتی میگوید:
– نَمیخویی بگی آخر چیطو شده؟ او از بچهی کاکام که از مرد شانس نیوورد، ای هم از تو. دلم داره میپوکه از غمت ببم.
مادرش را میگفت.
بی رمق لبخند دیگری زد که نمیزد سنگینتر بود.
– حالا این وسط نمیخواد غصه مامان منم هم بخورید.
– مِی دروغ میگم؟ او بابای گور به گوریت که خدا ورش داره الهی هر جو که هست روز خوش نبینه به حق علی…. وقتی اون همه بلا سر مامانت آورد، به اون روز افتاد. با دوتا بچه ولش کرد رفت.
چشم سوگند پر از اشک میشود و سر پایین میاندازد.
صحبت از پدرش همیشه یک بحث ممنوعه بود.
هیچکس دوست نداشت روزهای تلخ گذشته را به یاد بیاورد.
مهرانه با مکث کوتاهی اضافه میکند:
– ای هم خو از تو… معلوم نی چه به روزت آوردن. جهانگیر، رفیق بابات بود. ولی برعکس خود نامردش، مرد از آب دراومد و هوای شما رو داشت. روزی که فهمیدم میخویی بشی عروس او خونواده به خداوندی خدا سر از پا نمیشناختم.