۱۳ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 25

3.9
(50)

 

نمی‌خواستم عصبیش کنم.
امشبم باز مثل اون شب اذیتم کرد.
ابروهاش بالا پریدند و عصبی خندید.
– حتما باید یه بچه‌ بذارم توی شکمت تا حالیت بشه شوهرتم؟
با استرس بهش نگاه کردم.
پهلوم‌و گرفت.
– اگه بخوای اینکار رو می‌کنم.
با ترس گفتم: نه نمی‌خوام.
نیشخندی زد.
– پس اول حرفت‌و مزه مزه کن بعد بزن.
از روم بلند شد که با نفس‌های عمیق سعی کردم نفس‌هایی که کم آوردم‌و جبران کنم.
همه چیزش‌و از روی زمین برداشت و به سمت پله‌ها رفت.
به کمک دسته‌ی مبل بلند شدم.
عوضی! فقط بلدی از آدم استفاده کنی؛ شاید واقعا همینه، تو فقط من‌و واسه استفاده می‌خوای، واسه توی تختت می‌خوای.
نفس عمیقی کشیدم.
با صدای آب لبخند عمیقی روی لبم نشست.
الان وقتشه.
سریع شلوارم‌و پام کردم و به سمت اتاق دویدم.
با احتیاط از پله‌ها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
با دیدن گوشیم روی میز چشم‌هام برقی زدند.
زود به سمتش رفتم و برش داشتم.
از اتاق بیرون اومدم و همون‌طور که حواسم به در حموم بود شماره‌ی ایمان‌و گرفتم.
چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.
با چهار بوق جواب داد.
– سلام.
آروم گفتم: سلام، گوش بده چی میگم…
– چرا آروم حرف میزنی؟
معترضانه گفتم: حرف نزن گوش بده، مهرداد من‌و به زور آورده شمال.
با صدای دادش تعجب کردم.
– چه غلطی کرده؟
با همون حالت تند گفتم: آروم باش، توروخدا فردا بیا نجاتم بده، این روانی می‌خواد من‌و تا جمعه نگه داره.
غرید: غلط می‌کنه عوضی، همین الان میام حسابش‌و می‌ذارم کف دستش.
با استرس گفتم: امشب نه، توروخدا فردا بیا، فقط توی ویلای بغلی منتظرم باش از توی حیاط میام تو حیاط شما، نمی‌خوام مهرداد بفهمه که تو نجاتم دادی.
سکوت کرد.
تنها صدای نفس‌های عصبیش‌و می‌شنیدم.
– من دیگه باید قطع کنم ممکنه از حموم بیرون بیاد.
– بهت دست زده؟
از خجالت لبم‌و گزیدم.
– چیزه… من باید برم… خدا…
یه دفعه بلند گفت: دست زده یا نه؟
نفس پر استرسی کشیدم.
– تو یه ویلا نه می‌تونم از دستش فرار کنم نه اونقدر زورش‌و دارم که پسش زدم.
عصبی خندید.
– پس زده! می‌دونم باهاش چی‌کار کنم.
با استرس گفتم: بیخیال، من باید برم خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم.
شمارش‌و از لیست تماس‌هام پاک کردم و گوشی‌و سر جاش گذاشتم.
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و چیزهای مورد نظر دیگه رو از توی کمد برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد یکی دیگه از اتاق‌ها شدم.
**
تو اون تاریکی اتاق به ماهی که تو قاب پنجره خودش‌و نشون می‌داد خیره بودم.
از وقتی که رفتم حموم و بیرون اومدم از اتاق بیرون نرفتم که ببینمش.
خودشم پیگیرم نشده که چرا بیرون نمیام.
نفس عمیقی کشیدم.
دارم کار درست‌و می‌کنم خدا؟
شاید ازدواج با ایمان واسم بهتره، شاید با اون خوشبخت ترم چون جز خوبی چیزی ازش تو خاطرم نیست و بهتر می‌تونم باهاش زندگی کنم اما مهرداد… درست برعکسشه، گاهی وقت‌ها بدجور دلم‌و می‌شکنه.
دستم‌و که زیر سرم بود رو زیر بالشت بردم و چشم‌هام‌و بستم.
با صدای غیز مانند در استرسم گرفت اما سعی کردم خودم‌و به خواب بزنم.
نکنه بازم اومده… وای خدا!
چیزی نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورش‌و پشت سرم حس کردم.
دستش که دور بدنم حلقه شد و از پشت بهم چسبید نفسم‌و بند آورد.
یه کلام حرفی نزد و فقط کنارم خوابید.
می‌خواستم پسش بزنم اما با فکر به اینکه دیگه آخرین باریه که تو بغلش خوابیدن رو تجربه می‌کنم سکوت کردم.
اینم سرنوشت من و توعه مهرداد.
اون دستش‌و آروم از زیر دستم رد کرد و دورم حلقه کرد.
حالا درست توی آغوشش بودم.
صدای آرومش‌و شنیدم.
– بخاطر اینکه اینقدر اذیتت می‌کنم معذرت میخوام.
غم وجودم‌و پر کرد.
نفس عمیقی کشید‌ و دیگه چیزی نگفت.
****
تا وقتی که از در بیرون بره با نگاهم بدرقه‌ش کردم.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم کنارم نیست، انگار نمی‌خواسته بفهمه که شب با بغل کردن من خوابش برده.
الانم فقط یک کلام گفت که می‌خواد بره پیش فرهاد.
پوزخندی رو لبم نشست.
من‌و اینجا زندانی کرده اونوقت خودش میره می‌گرده!
کاش ایمان بیاد و نجاتم بده.
از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم و وارد هال شدم.
بی‌هدف دور تا دور خونه قدم می‌زدم.
چیزی نگذشت که با صدای ایمان پاهام میخ زمین شدند.
– مطهره؟
زود به خودم اومدم و با دو به سمت در حیاط رفتم.
از ساختمون بیرون اومدم که با دیدنش خوشحالی وجودم‌و پر کرد.
نگران از اون حیاط توی این حیاط پرید و به سمتم اومد.
– خوبی؟
با خوشحالی گفتم: الان که تو رو دیدم عالیم.
بهم رسید و اجزای صورتم‌و از زیر نظر گذروند.
– اذیتت که نکرده؟
به زور لبخندی زدم.
– نه، تا برنگشته بریم.
– نگران اون نباش، تا من نخوام برنمی‌گرده اینجا.
تعجب کردم.
– یعنی چی؟
– برو وسایل‌هات‌و بردار توی ماشین بهت میگم.
– تنها یه کیف داشتم که اینم توی ماشین مهرداده.
نالیدم: تاره گوشیمم دستشه.
لبخندی زد.
– نگران نباش، همه چیز تحت کنترل منه.
مشکوک بهش نگاه کردم.
– چیکار کردی؟

با همون لبخند گفت: بهت میگم، بریم.
کنار دیوار وایسادیم.
تا خواستم به اونور بپرم ایمان بازوم‌و گرفت.
– بذار کمکت کنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– فکر کردی از اون دخترای نازنازیم که از دیوار خونه بالا نرفته؟
ابروهاش بالا پریدند که خندیدم و به اون طرف پریدم.
همون طور نگاهم می‌کرد.
دست به سینه گفتم: نمی‌خوای بیای؟ نکنه کمک می‌خوای؟
چشم غره‌ای بهم رفت که خندیدم.
به این طرف پرید و باهم به سمت در هال رفتیم.
وارد هال شدم که با دیدن اینکه معماری اینجا هم شبیه اونوره ابروهام بالا پریدند.
از ویلا که بیرون اومدیم با دیدن ماشین مهرداد با تعجب گفتم: چرا ماشینش اینجاست؟!
به ایمان نگاه کردم.
– مهرداد کجاست؟
در ماشین‌و باز کرد.
– چند نفر اجیر کردم بیان بگیرنش تا تو رو از اینجا دور کنم.
با چشم‌های گرد شده داد زدم: چی؟
کوتاه خندید.
معترضانه گفتم: ایمان! نزنی یه بلایی به سرش بیاریا!
اخم ریزی کرد.
– نگرانش نباش، بشین.
با استرس گفتم: ببین، بخدا اگه…
با اخم گفت: گفتم نگرانش نباش، کاری باهاش ندارم، بشین.
پوفی کشیدم و نشستم که در رو بست.
ماشین‌و دور زد و سوار شد.
روشنش کرد و به راه افتاد.
با ناباوری گفتم: فکر نمی‌کردم که تو هم اینکاره باشی!
اخم‌هاش شدید در هم رفت و عصبی گفت: فکر کردی من خلافکارم؟ فقط به چند نفر پول دادم برن بگیرنش تا تو رو از اون ویلای لعنتی بیرون بکشم، یعنی اینقدر بی‌درکی؟
نگاه ازش گرفتم و از روی شرمندگی لبم‌و گزیدم.
کلافه دستی توی صورتش کشید.
سر به زیر آروم گفتم: معذرت میخوام، منظوری نداشتم.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد.
– اشکال نداره.
کمی به سمتم خم شد و دستش‌و توی جیبش کرد.
موبایلی‌و بیرون آورد که با دیدن اینکه موبایل خودمه با تعجب نگاهش کردم.
به سمتم گرفت.
– از توی جیبش پیدا کردند.
خودم‌و جمع کردم و ازش گرفتم.
– ممنونم.
سری تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم.
– می‌ترسم برگردم آپارتمان بیاد اونجا، مطمئنم حسابی عصبی میشه.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– می‌برمت خونه‌ی آقاجونت.
تند گفتم: اصلا اصلا، برم اونجا همشون سوال پیچم می‌کنند چی شده که می‌خوام اونجا بمونم.
سشتش‌و به لبش کشید.
– یه فکر دیگه.
با کنجکاوی گفتم: بگو.
– نه آپارتمان برو و نه خونه‌ی آقاجونت، جایی می‌برمت که حتی دستشم بهت نرسه.
ابروهام بالا پریدند.
– کجا؟
– خونمون.
با چشم‌های گرد شده گفتم: خونمون؟!
سری تکون داد.
– آره، همون جایی که قراره زندگی کنیم، به نظرم فکر خوبیه.
باز داغ دلم تازه شد.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه اما به شرط اینکه تنها باشم، تو پیشم نباشی.
– قبوله.

#جــمـعـــه

روزا انگار مثل برق و باد گذشتند.
وقتی به خودم اومدم که دیدم پای سفره‌ی عقدم.
چهارشنبه‌ای مهرداد پدر گوشیم‌و درآورد از بس زنگ زد.
به پیشنهاد ایمان خطم‌و عوض کردم.
تو روزهایی که خونه‌ی به اصطلاح خودمون بودم هیچ کسی نمی‌دونست اونجام، حتی به محدثه و عطیه هم نگفتم، با اینکه کلی اصرار کردند که بگم.
شبش همه خونه‌ی خانواده‌ی ایمان دعوت بودیم.
از چهارشنبه تا امروز صبح که واسه آرایشگاه رفتم عطیه و محدثه رو ندیده بودم.
شرکتم نرفتم.
قراره استعفا بدم.
می‌دونم که تو این چند روز مهرداد در به در داره دنبالم می‌گرده اما دیگه نمی‌خوام ببینمش، این هم واسه من خوبه و هم واسه‌ی خودش.
با صدای عاقد که برای بار سوم می‌گفت ” عروس خانم وکیلم؟” از توی افکارم بیرون اومدم.
تردید داشتم اونم حسابی اما حالا که تا اینجاش اومده بودم حق پا پس کشیدن نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه‌.
– با اجازه‌ی بزرگ‌ترا… بله.
صدای دست و سوت و کل مثل مته توی سرم فرو رفت.
قطره‌ای اشک روی گونم چکید که با انگشتم پاکش کردم.
قوی باش مطهره، تو کار درست‌و داری انجام میدی.
با بله گفتن ایمان بازم صداها اوج گرفت.
با کشیده شدن پرده که قسمت مردونه رو جدا می‌کرد ایمان چادرم‌و انداخت و شنلم‌و گرفت.
صداش‌و کنار گوشم شنیدم.
– اجازه هست؟
آروم گفتم: آره.
شنل‌و که انداخت نگاهم تو نگاهش گره خورد.
لبخند عمیقی روی لبش نشست و با بهت خندید.
– باورم نمیشه که…
اجرای صورتم‌و از زیر نظر گذروند و با چشم‌های پر از اشکی که از خوشحالی بود گفت: خیلی خوشگل شدی… یعنی خوشگل بودیا الان یه چیز عجیبی شدی!
سعی کردم لبخند بزنم.
حقش نیست که تازه عروسش غم‌زده باشه.
دستم‌و گرفت و پشت دستم‌و عمیق بوسید که صدای دست و سوت دخترا بلند شد.
نگاهم به عطیه خورد.
لبخند داشت اما تلخ.
با صدای فریبا خانم، مامان ایمان، نگاهم‌و ازش گرفتم.
– نوبت حلقه‌هاست.
خندید.
– بعدا یه دل سیر هم‌و نگاه می‌کنید.
ایمان خندید اما من تنها به زدن یه لبخند اکتفا کردم.

#مهـرداد

با پام روی زمین ضرب گرفته بودم.
نمی‌دونم چرا یه حس بدی داشتم.
این عوض کردن سیمکارت و ندونستن اینکه کجاست بدجور نگرانم می‌کنه.
کجایی که حتی دوستاتم نمی‌دونند؟

یه دفعه صدای آیفون بلند شد.
به خیال اینکه شاید مطهره باشه سریع بلند شدم و به سمتش رفتم اما با دیدن ماهان بادم خالی شد.
بی‌حوصله دکمه رو زدم که در باز شد.
با لرزش گوشیم روی میز به سمتش رفتم و برش داشتم.
با دیدن ” بابا ” ابروهام بالا پریدند.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام.
یه جایی بود که حسابی سر و صدا میومد.
– سلام پسر، معلوم هست تو و ماهان کجایید؟
اخمی کردم.
– مگه باید جایی باشیم؟!
با تعجب گفت: مگه نمی‌دونی امروز عروسیه؟! به داداشت گفتم که بهت بگه.
با ابروهای بالا رفته گفتم: عروسیه؟ عروسی کی؟
– عروسی نوه‌ی آقا رضا دیگه!
بیخیال گفتم: خب به من چه پدرم؟
با حرص گفت: به من چه یعنی چی؟ مهدی ناراحت میشه!
اخم‌هام به هم گره خوردند.
نمی‌دونم چرا قلبم تند میزد.
– چرا آقا مهدی ناراحت بشند؟
با تعجب گفت: نه! انگار اون پسر بهت نگفته، از دست این ماهان!
با ورود ماهان و سلام کردنش دستم‌و بالا آوردم.
به سمتم اومد.
– کیه؟
با اضطراب گفتم: عروسیه کدوم نوشه؟
– دختر مهدی، مطهره خانم.
با شنیدن این حرف حس کردم که قلبم واسه یه لحظه نزد و بهت زده گوشی از دستم در رفت.
پاهام سست شدند که روی مبل فرود اومدم.
ماهان سریع به سمتم اومد.
– ‌مهرداد؟ خوبی؟
کل تنم کوره‌ی آتیش شد.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد و بلافاصله بی‌اراده تند تند روی گونه‌هام سر خوردند.
وجودم پر شد از یه بغض بزرگ.
ماهان با ترس بازوم‌هام‌و گرفت و تکونم داد.
– مهرداد؟ کی بود؟ چی گفت؟
یه دفعه مثل دیوونه‌ها با گریه زدم زیر خنده و با صدای لرزون گفت: ماهان، بابا میگه عروسی مطهره‌ست!
ترس توی نگاهش از بین رفت و جاش‌و به غم شدیدی داد.
با خنده گفتم: حتما اشتباه می‌کنه، حتما عروسی یکی دیگه‌شونه.
اشک توی چشم‌هاش حلقه زد.
– درسته مهرداد.
سرم‌و به چپ و راست تکون دادم.
– نه نه، داری سر به سرم می‌ذاری، نه؟
فقط نگاهم کرد‌.
دست لرزونم‌و به صورتم کشیدم و با پاهای سست بلند شدم.
– نه! درست نیست!
– مهرداد…
به طرفش چرخیدم و با گریه و عصبانیت داد زدم: این درست نیست، نمی‌تونه اینکار رو بکنه، نمی‌تونه با من اینکار رو بکنه.
اشک روی گونه‌ش سر خورد و به سمتم اومد.
با عصبانیت و بغض لگدی به مجسمه‌ی کنارم زدم و فریاد زدم: تو نمی‌تونی لعنتی.
و پس بندش شروع کردم به به هم ریختن کل هال و فقط فریاد زدم.
ماهان از پشت گرفتم و سعی کرد آرومم کنه.
با گریه گفت: آروم باش، دیگه تموم شد، عقدش کردن.
حس کردم قلبم خرد خرد شد.
دست از تقلا برداشتم و صدای هق هق مردونه‌م همه جا رو پر کرد.
دست‌هاش‌و پس زدم و دو زانو روی زمین فرود اومدم.
با نفس تنگی که از بغض و گریه بود مشت‌هام‌و به دیوار کوبیدم و با گریه گفتم: تو نمی‌تونی اینقدر بی‌رحم باشی، نمی‌تونی.
کل وجودم پر شده بود از عصبانیت.
دلم می‌خواست جلوم بود و اونقدر می‌زدمش تا دلم ازش صاف بشه.
با فکری که به ذهنم رسید به دیوار خیره شدم.
چاره‌ای واسم نذاشتی احمق خان.
با عصبانیت بلند شدم که ماهان با استرس گفت: مهرداد؟
غریدم: یعنی کاری بکنم کارستون ماهان خان.
خواستم قدم بردارم اما با ترس جلوم‌و گرفت و گفت: دیوونه بازی درنیار! چی‌کار می‌خوای بکنی؟
خون جلوی چشم‌هام‌و گرفته بود.
– می‌فهمی داداش کوچیکه.
به شدت کنارش زدم و به سمت پله‌ها رفتم که پشت سرم اومد و با ترس گفت: مهرداد خواهش می‌کنم کار اشتباهی نکن.
از پله‌ها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
توی دستشویی رفتم و صورتم‌و شستم.
بیرون اومدم و لباسم‌و درآوردم و یه لباس آستین بلند دکمه‌دار سفید پوشیدم.
ماهان تموم مدت با ترس نگاهم می‌کرد.
فقط بشین ببین چی‌کار می‌کنم سرکار خانم موسوی.
حالا می‌خوای کنار یکی دیگه باشی؟ یکی دیگه اون تن لامصبت‌و لمس کنه؟ از کردت مثل سگ پشیمونت می‌کنم.
کت مشکیم‌و هم پوشیدم و شلوار جین مشکیم‌و پام کردم.
– مهر…
– ببند دهنت‌و حرف نزن.
با پاش روی زمین ضرب گرفت.
ساعت مچیم‌و دور مچم بستم و ادکلنی که عاشقش بود رو توی خودم خالی کردم.
بعد از اینکه موهام‌و مرتب کردم کلید کشویی که همیشه قفل بود رو از توی جیب یکی از شلوارهام برداشتم.
در کشو رو باز کردم و صیغه نامه رو برداشتم.
خواستم به سمت در برم اما ماهان جلوم‌و گرفت و جدی گفت: می‌خوای چه غلطی بکنی؟
صیغه نامه رو بالا گرفتم.
– این‌و می‌بینی؟ میرم‌و پرت می‌کنم جلوش، حرفم‌و جوری بلند می‌گم که همه بفهمند عروس خانمشون روزی زن من بوده.
ترس نگاهش‌و پر کرد.
– تو دیوونه‌ای؟ آبروی خودش و خانوادش میره!
نیشخندی زدم.
– نترس، واسه بعدشم برنامه دارم، اون دختره‌ی احمق‌و سر عقل میارم، می‌خواد من‌و دور بزنه؟ به گه خوردن می‌ندازمش.
به کنار پرتش کردم که سریع دست‌هاش‌و روی میز گذاشت.
از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم.
دارم میام مطهره جون؛ منتظرم باش.
عروسی‌ای که تو عروسش باشی اما من دامادش نباشم‌و روی سرت خراب می‌کنم.
بهت گفتم هیچوقت سعی نکن ته عصبانیت من‌و ببینی.

ماهان با دو جلوم وایساد.
– تو روانی شدی؟!
صیغه نامه رو توی مشتم گرفتم.
– آره روانی شدم.
داد زدم: اون احمق من‌و روانی کرده.
بازوهام‌و گرفت.
خواستم پسش بزنم اما محکم‌تر گرفت.
– باشه، هر جا می‌خوای بری برو اما اول خودت‌و آروم کن.
پوزخند عصبی زدم.
– من آروم آرومم.
– اول بشین شربت واست بیارم بخوری آروم‌تر بشی بعد برو.
با التماس گفت: خواهش می‌کنم مهرداد، باشه؟ هنوز اول شبه و تو تا آخر شب وقت داری.
چشم‌هام‌و بستم و دست‌هاش‌و پس زدم.
چشم‌هام‌و باز کردم و روی مبل نشستم.
– خیلوخب.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
به میز زل زدم و عصبی با پام روی زمین ضرب گرفتم.
چی شد که این تصمیم‌و گرفتی؟ چی شد که این بلا رو سر من و خودت آوردی؟
اون آدمای چهارشنبه کیا بودند و کی تو رو نجات داد؟
لبم‌و با زبونم تر کردم.

#مــاهــان

همون‌طور که حواسم به مهرداد بود قرص قوی خواب آور رو توی شربتش ریختم و شروع کردم به به هم زدنش.
ببخشید داداش، مجبورم.
این هم واسه‌ی خودت خوبه و هم واسه‌ی مطهره.
رگ دیوونگیت گل کرده و مطمئنم تا زهرت‌و نریزی بیخیال نمیشی.
کاملا که حل شد لیوان‌و برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
شدید توی فکر بود.
به شونش زدم که به خودش اومد و بهم نگاه کرد.
لیوان‌و به طرفش گرفتم که ازم گرفتش و دو نفس سر کشید.
امیدوارم زود اثر کنه.
صیغه نامه رو برداشت و از جاش بلند شد.
حالا چجوری معطلش کنم؟
تو این فکر بودم اما با حرفی که زد با استرس نگاهش کردم.
– اون داماد لندهور کیه؟
سکوت کردم که سوالی نگاهم کرد.
– آم… چیزه داداش…
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم.
چشم‌هاش‌و بست و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– نگو که ایمانه.
آب دهنم‌و به زحمت قورت دادم.
– خودشه.
دستش‌و توی صورتش کشید و یه دفعه با داد لگدی به میز زد که با صدای بدی روی زمین افتاد.
با استرس گفتم: آروم باش.
غرید: می‌کشمش، اصلا نه، هردوشون‌و می‌کشم، باید می‌فهمیدم که سر و سری باهم دارند!
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
– مطهره بیچارت…
خمیازه‌ای کشید.
ایول داره جواب میده.
بدو بدو قرص جان، اثر کن.
مشتش‌و به دیوار کوبید و به سمت جاکفشی رفت که پشت سرش رفتم.
– می‌دونم باهاش چی‌کار کنم، عروسی که تو عروسیش دزدیده میشه، بعدم حالیش می‌کنم با کی درافتاده دختره‌ی احمق‌!
کفشش‌و برداشت اما یه دفعه دستش‌و به دیوار گذاشت.
تموم مدت منتظر نگاهش کردم.
یه دفعه پاهاش سست شدند که سریع گرفتمش.
با چشم‌هایی که به زور باز بودند آروم لب زد: چرا…
بهم نگاه کرد و قبل از اینکه چشم‌هاش بسته بشند با صدای ضعیف و عصبی لب زد: به هوش بیام می‌کشمت ما…
جمله‌ش‌و کامل نکرده بی‌هوش شد که نفس آسوده‌ای کشیدم.
بلندش کردم و روی مبل خوابوندمش.
صیغه نامه رو کنارم روی مبل گذاشتم و گوشیم‌و از جیبم بیرون آوردم.
بلافاصله به محدثه زنگ زدم.
برای بار اول جواب نداد که دوباره زنگ زدم.
این دفعه با سومین بوق جواب داد.
– الو؟
سر و صدای زیادی میومد.
– مهرداد همه چی‌و فهمید.
صداش پر از ترس شد.
– چی؟ خب… خب چی‌کار کرد؟ چی‌کار می‌خواد بکنه؟
به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم.
– کلا روانی شد، می‌خواست صیغه نامه رو بیاره و جار بزنه مطهره زنش بوده.
کشیده و با ترس گفت: یا خدا، الان کجاست؟
– ‌نگران نباش، بی‌هوشش کردم.
– آخ خدایا شکرت، نمیای؟
پوزخندی زدم.
– واقعا انتظار داری بیام عروس شدن عشق داداشم‌و ببینم؟
اونم پوزخندی زد.
– داداشت یه کاری کرده که مطهره تن به این ازدواج داده، وگرنه اون آدمی نبود که بخواد با ایمان ازدواج کنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– هیچ کدومشون حرفی نمی‌زنند.
– دیگه گذشته، بهتره برادرت باهاش کنار بیاد.
پوزخند تلخی زدم.
– مهرداد به این راحتیا بیخیال نمیشه خانم من!

#نــیـمـا

با عصبانیتی که داشت آتیشم میزد دارت‌و پرتاب کردم.
– می‌کشمت ایمان.
یکی دیگه پرتاب کردم.
– من شکست نمی‌خورم.
تا خواستم یکی دیگه پرتاب کنم گوشیم به صدا دراومد.
نفس زنان از روی میز برش داشتم که با دیدن ” سحر ” پوفی کشیدم و جواب دادم.
– چیه؟
– چرا تا حالا عروسی نیومدی؟
چشم‌هام‌و بستم و دندون‌هام‌‌و روی هم فشار دادم.
– یه کم کار داشتم، یه چند دقیقه دیگه میام.
– باشه، منتظرتم.
خودم تماس‌و قطع کردم و روی مبل نشستم.
دست‌هام‌و توی صورتم کشیدم.
این پایان بازی نیست… من به این راحتیا بیخیال نمیشم.
صددرصد مهردادم واکنش نشون میده.
باید صبر کنم ببینم اون مهرداد کاری می‌کنه که مطهره از ایمان جدا بشه یا نه، اگه نتونست خودم پیش قدم میشم.
تا جایی که امکانش هست فعلا کسی نباید بفهمه مطهره رو می‌خوام.
گوشی‌و روشن کردم و به لادن زنگ زدم.
با چهارمین بوق صدای سرخوشش بلند شد.
– سلام نیما خان.
صدای آهنگ میومد.
– کجایی؟
خندید.
– کجا باید باشم؟ عروسی دیگه! اونم عروسی زن سابق و دانشجوی محبوب مهرداد.

باز شروع کرد به خندیدن.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– اون نقشه‌ای که بهت گفتم‌و یادته؟
با صدایی که انگار داره یه چیزی میخوره گفت: آره چطور؟
– ‌دیگه نوبت توعه، وقتشه شروع کنی.
– اما ممکنه مهرداد هنوز درمان نشده باشه.
بلند شدم و کت مشکیم‌و از روی صندلی برداشتم.
– ‌امتحانش کن، امتحانش ضرری نداره.
– باشه، ولی باید صبر کنی تا بفهمم دقیقا چجوری باید بهش نزدیک بشم.
به سمت در رفتم.
-‌ حله.

#مطـهره

همه که از خونه بیرون رفتند مامان به سمتم اومد و کوتاه بغلم کرد.
– مراقب خودت باش.
لبخندی زدم.
– چشم.
دو طرف صورتم‌و گرفت و با بغض مادرانه‌ای گفت: خوشحالم که تو این لباس می‌بینمت، خوشحالم که این آرزو رو به گور نبردم.
لبخندم کم‌ رنگ‌تر شد.
گونم‌و بوسید.
– منم دیگه برم بابات منتظرمه.
به بازوم زد و شیطون گفت: امشب خوش بگذره.
با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم که اون و ایمان خندیدند.
تا دم در هال بدرقه‌ش کردیم.
مامان رو به هردومون گفت: خداحافظ.
با لبخند گفتم: خداحافظ.
ایمان: خداحافظ.
وقتی که از پله‌ها پایین رفت و در خونه رو بست در هال‌و بستم و نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
این کفش‌های لعنتی پام‌و تیکه تیکه کردند.
بی‌حوصله از خم شدن پام‌و تکون دادم که یه دفعه کفشه بخاطر باز بودن بندش از پام در رفت و راست رفت تو تلویزیون که هینی کشیدم و با خنده چشم‌هام‌و بستم.
– داغون شد؟
با خنده گفت: نه، بذار خودم اون کفشت‌و درمیارم.
چشم‌هام‌و باز کردم و با همون لباس عروس خسته روی مبل نشستم.
– نمی‌خواد.
اما توجهی نکرد و پایین مبل زانو زد.
کفشم‌و درآورد که به مبل تکیه دادم و گفتم: آخیش!
پام‌و ماساژ داد که سریع تکیه‌م‌و از مبل گرفتم و درحالی که سعی می‌کردم پام‌و از توی دستش بیرون بکشم گفتم: نمی‌خواد ایمان، خوبم.
– یه کم صبر کن، درد پات بهتر میشه.
پوفی کشیدم و آرنجم‌و به دسته تکیه دادم و مشتم‌و روی گونم گذاشتم.
غرق شده توی افکارم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم.
یعنی مهرداد الان چی‌کار می‌کنه؟
وقتی به خودم اومدم که دست ایمان‌و نزدیک زانوم حس کردم.
از جا پریدم و ترسیده گفتم: چی‌کار می‌کنی؟
با ابروهای بالا رفته گفت: ماساژ میدم خب!
با اخم‌های درهم بلند شدم.
– لازم نکرده.
لباس عروس‌و بالا گرفتم و به سمت اتاق رفتم.
وقتشه با یه حموم توپ از شر این آرایش‌و گیره‌های توی سرم راحت بشم.
جلوی میز آرایش وایسادم که باز با دیدن چهره‌م لبخند محوی زدم.
عجب چیزی شدما!
دست‌هام‌و بالا بردم و سعی کردم تاجم‌و با ملایمت از حصار موهام آزاد کنم.
ایمان همون‌طور که دکمه‌های لباس سفیدش‌و باز می‌کرد وارد اتاق شدم.
کاش ایمان می‌رفت تو یه اتاق دیگه.
نمی‌دونم چرا بی‌خود و بی‌جهت استرس دارم و قلبمم کمی تند میزنه.
اصلا دیگه هروقت بالا تنه‌ی لخت یه مرد رو می‌بینم می‌ترسم که یه اتفاقی بیوفته.
لباسش‌و از تنش درآورد که سریع نگاه ازش گرفتم.
آروم باش مطهره.
ایمان مثل مهرداد نیست که به خواستت توجهی نکنه و بدون میل خودت کاری باهات داشته باشه.
آب دهنم‌و به زحمت قورت دادم.
قلب لعنتی آروم‌تر بزن.
تاج‌و برداشتم و روی میز گذاشتم.
ایمان با همون بالا تنه‌ی لخت لباس سفید و کتش‌و به چوب لباسی آویزون کرد و به جالباسی میخ شده به دیوار کنار تخت وصل کرد.
تور رو از موهام جدا کردم و روی میز گذاشتم.
دستم‌و پشت سرم بردم و سعی کردم زیپم‌و باز کنم.
– کمک می‌خوای؟
با اخم ریزی از توی آینه بهش نگاه کردم.
– نه.
باشه‌ای گفت و به سمت کمد سفید_طلایی رفت.
زیپ‌و تا نصفه پایین کشیدم اما دیگه پایین‌تر نرفت.
تموم زورم‌و روش امتحان کردم و کلی وول خوردم تا شاید پایین‌تر بره اما مگه می‌رفت؟!
دستم حسابی درد گرفته بود.
غرزنان زیر لب گفتم: اه! درست شو دیگه!
پوفی کشیدم.
با صدای ایمان بهش نگاه کردم.
– ببین چجوری داری خودت زجر میدی! گفتم خودم باز میکنم واست.
به سمتم اومد که زیپ‌و ول کردم و دستم‌و ماساژ دادم.
پشت سرم وایساد و زیپ‌و بالا کشید و دوباره پایینش آورد اما بازم گیر کرد.
نفسم‌و به بیرون فوت کرد.
از آینه بهش نگاه کردم.
با اخم روی پیشونیش سعی داشت زیپ‌و پایین‌تر بکشه.
برخورد دستش به پوستم اذیتم می‌کرد.
درآخر با استرس گفتم: میشه دستت به تنم نخوره؟
با ابروهای بالا رفته سرش‌و بالا آورد.
– اونوقت چرا؟ یادت که نرفتم محرمتم؟
با استرس نگاهش کردم.
اخمی کرد و به کارش ادامه داد.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم.
لعنتی آروم باش.
بالاخره بازش کرد که نفس آسوده‌ای کشیدم.
دستم‌و روی لباس گذاشتم تا پایین نیوفته.
درست وایساد و از توی آینه به جایی که دستم روی لباس بود خیره شد.
انگار بهونه‌ای به قلبم دادند تا محکم خودش‌و به قفسه‌ی سینم بکوبه.
– میرم‌… میرم حموم.
خواستم بچرخم اما بازوهام‌و از پشت گرفت که قلبم از کار افتاد و سریع لباس‌و محکم‌تر گرفتم.
– ای…
از پشت گونم‌و بوسید که وجودم لرزید.

از ترس به نفس نفس افتاده بودم.
نفس بریده گفتم: ولم کن.
– نترس، باهات کاری ندارم؛ تا چند روز بهت مهلت میدم که با خودت کنار بیای.
دستش‌و دور شکمم حلقه کرد که با چشم‌های پر از اشک گفتم: خب… خب پس الان ولم کن.
بدون توجه به حالم ادامه داد: ببین مطهره، تو زن منی؛ من یه مردم و یه سری غریزه دارم، سخت می‌تونم خودم‌و کنترل کنم و اصلا هم دوست ندارم به زور باهات رابطه‌ای داشته باشم، من دوستت دارم و اگه دارم این‌ها رو میگم فکر نکن بخاطر نیازم باهات ازدواج کردم، نه اما مرد یه سری نیاز داره که دوست داره زنش اینا رو برطرف کنه.
حرف‌هاش هم بخاطر اینکه می‌دونستم تا من نخوام باهام کاری نداره آروم‌ترم می‌کرد اما بازم بخاطر اینکه باید روزی بهش اجازه بدم بازم استرس و ترس تو وجودم مینداخت.
با ملایمت گفت: بیشتر توضیح بدم یا متوجه شدی؟
سعی کردم صدام نلرزه.
– گرفتم چی میگی.
– خوبه.
همین که ولم کرد انگار دنیا رو بهم دادند.
سریع لباسم‌و بالا گرفتم و تند به سمت حموم رفتم.
واردش شدم و در رو بستم و قفل کردم.
به در تکیه دادم و چشم‌هام‌و بستم و نفس عمیقی کشیدم.
*****
در رو کمی باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.
با نبودش توی اتاق سریع با حوله لباسی از حموم بیرون اومدم و به سمت کمد خودم رفتم.
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و یه سری چیزهای دیگه برداشتم و وارد حموم شدم.
همش‌و که پوشیدم لباس عروس به دست بیرون اومدم.
آخیش! اصلا سبک شدما.
صدای تلوزیون از توی هال میومد.
لباس عروس‌و روی تخت انداختم و از توی کشوی میز آرایش، شونه و سشوار رو برداشتم و مشغول خشک و شونه کردن موهام شدم.
کارم که تموم شد لباس عروس‌و کنار کت ایمان وصل کردم و بدون توجه به حضور ایمان چراغ‌و خاموش کردم و روی تخت خوابیدم.
پتو رو روم کشیدم و چشم‌هام‌و بستم.
طبق عادتم دستم‌و زیر بالشت بردم.
چیزی نگذشت که صدای تلوزیون قطع شد و چند ثانیه بعد تخت بالا و پایین شد که ازش فاصله گرفتم.
پتوی روی من‌و روی خودشم کشید.
داشت خوابم می‌برد که با حلقه شدن دست ایمان دور شکمم و بهم نزدیک شدنش سریع چشم‌هام‌و باز کردم و خواستم بلند بشم اما با پاش پاهام‌و حبس کردم که ترسیده گفتم: برو اونورتر بخواب‌.
آروم گفت: حتی یه بغلم از زنم سهم ندارم؟ اذیتم نکن، بخواب.
از لحنش تسلیمش شدم و به اجبار سرم‌و روی بالشت گذاشتم.
چقدر بده که تو بغل شوهرت باشی اما فکرت پیش یکی دیگه باشه، پیش یه دیوونه، پیش یه نامرد!
چشم‌هام‌و بستم.
از اینکه ایمان بغلم کرده بود حس راحتی نداشتم.
چیزی نگذشت که از شدت خستگی چشم‌هام گرم شدند و خوابم برد…
آروم چشم‌هام‌و باز کردم و چند بار پلک زدم.
همه جا غرق در تاریکی بود.
از اینکه نصفه شب بیدار شدم کلافه نفسم‌و به بیرون فوت کرد.
با نفس‌های منظم ایمان معلوم بود که خوابه.
دستش‌و آروم از دورم برداشتم و پاش‌و روی تخت گذاشتم.
بلند شدم و به سمتش چرخیدم.
تیکه‌ای از موهاش توی صورتش ریخته بودند و بامزه‌ش می‌کردند.
پتو رو کاملا روش کشیدم و یه بالشت و پتو از توی کمد دیواری برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
بالشت‌و روی کاناپه گذاشتم.
روی کاناپه خوابیدم و پتو رو روم کشیدم و چشم‌هام‌و بستم‌.
********
چشم بسته غلطی زدم اما با حس دستی روی قفسه‌ی سینم سریع چشم‌هام‌و باز کردم.
با دیدن ایمان بالای سرم تعجب کردم.
دستش روی قفسه‌ی سینم گذاشته بود و بین بالشت و دسته‌ی کاناپه خواب بود.
با دیدن روشنی هوا نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
نماز صبحم قضا شد.
با دستم نیم خیز شدم و به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم.
بازم اومده بود تا کنارم بخوابه.
دستم‌و روی گونه‌ش گذاشتم.
آروم زمزمه کردم: معذرت میخوام، امیدوارم بتونم فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم و باور کنم دیگه تو شوهرمی.
خم شدم و آروم و کوتاه گونش‌و بوسیدم که تکون خفیفی خورد.
از جام بلند شدم.
بعد از اینکه دستشویی رفتم و دست و صورتم‌و شستم و مسواک زدم وضو گرفتم و بیرون اومدم.
نماز صبحم‌و خوندم و موهام‌و شونه کردم و وارد آشپزخونه‌ی نسبتا بزرگ و شیک خونه شدم.
خونه هیچ چیز از خوشگلی کم نداره.
کلا معماریش به روز و مدرنه، خونه جنوبیه و حیاطش که اون طرف خونه‌ست حسابی بزرگ و پر از گل و بوته و نهال‌هایی که هنوز رشد نکردنه.
باورم نمیشه یه روز تو همچین خونه‌ای زندگی کنم.
چای رو دم گذاشتم و سه تا تخم مرغ از توی یخچال بیرون آوردم.
مشغول صبحونه آماده کردن شدم.
دیشب تصمیم گرفتیم که امروز دانشگاه نریم.
پدر شوهر محترم هم زحمت می‌کشه تو دفتر استادمون واسمون حاضری رد می‌کنه.
درحال چایی ریختن بودم که با ورود ایمان به سمتش چرخیدم.
– صبح بخیر.
درحالی که موهاش‌و با حوله‌ی کوچیک خشک می‌کرد گفت: صبح تو هم بخیر، بیام کمک؟
لبخندی زدم.
– نه، بشین.
روی صندلی نشست.
سبد نون‌و روی میز گذاشتم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
danie
5 سال قبل

دارم میمیرم واسه اینکه ببینم اخرش چی میشه هوووووووووف

Atefe
5 سال قبل

چه زندگی آرومی، چرا شخصیتای رمانای ایرانی همش دنبال تنش و دردسر می گردن و از آرامش فرارین. رمان همین جا تموم شه منطقیه خخخخ

Ghazal
5 سال قبل

همش تَنِشه تازه هنوز مهرداد به هوش نیومده که دیوونه بازی در بیاره از اون ور یکی میخواد این دفعه نزدیک مهرداد بشه بعد نیما هم هست فراموشی بده مطهره
اه بابا دیگه داری خیلی چرتش می‌کنی کلی رمان رو خوندی همه رو میکس کردی
انقدر دیگه کشش نده یکم آرامش بزار خیلی هم طولانیش نکن

danie
پاسخ به  Ghazal
5 سال قبل

خب بابا عصبی ت رو اعصابت مسلط باش من قول میده همه چی درست شه (البته ببخشید دارم ب شوخی میگم)

Ghazal
5 سال قبل

ادمین شما با نویسنده ی رمان ها در ارتباطی؟؟

پری
5 سال قبل

ساعت چند پارت جدیدو میزارین؟؟

Diana
5 سال قبل

خیلیم خوبه هرچقدر که طولانی باشه بهترم هست و اونایی هم که میگن بده و طولانیش نکن میتونن هروقت دلشون خواست رمان رو نخونن ⁦=_=⁩ و اینکه تنش ها هم خیلی جذابه و حالا که نیما هم اومده جالبتر شده درکل عالیه عالیه عالی ممنون از این رمانه فوق العاده نویسنده عزیز لطفاً با همین فرمون پیش برو ممنون⁦:-)⁩

S.k
5 سال قبل

کارت عالیه نویسنده ادامه بده

5 سال قبل

مطهره آخرش به مهرداد میرسه یا نه ؟ کاشششش بهش برسه . خیلی رمان خوشگلیه . من خیلی دوستش دارممم . لطفا پارت بعدی را زودتر بذارید 🙏🙏🙏

هدیه
5 سال قبل

واقعا مرسی از نویسنده رمان جذابیه

zahra
5 سال قبل

سلاااام خسته نباشیید به نظرم کااش به ایمان برسه چون اونوقت خیلی جالب میشه اگه به مهرداد برسه مثله بقیه رمانا میشه بخدا اتفاقا ایمان خیلی هم خوبه و ز ته دل دوسش داره و مهرداد خیلی خودخواهه اههه اصلا خوشم نمیاد ازش دیوونس…

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x