رمان مفت برپارت ۳۱

4.4
(175)

 

 

#پارت صد و یازده

 

خودش را سمت در اتاقش می کشد و از بس گریه کرده نفس ندارد

 

– زن داداش!

 

صدایش می لرزد…

دو روز گذشته بود و پدرش این دو روز را توی بیمارستان بود و او هیچ خبری از پدرش نداشت. آنقدر التماس کرده بود و اشک ریخته بود که دیگر هیچ نایی نداشت. ضعف شدیدی که گریبانش را گرفته بود آنقدری بود که اجازه ندهد بایستد

 

– زن داداش تو رو اما فقط یه خبر از آقاجونم بده… نگرانشم.

 

نمی شنود صدای غر زدن های زن ماهان را… نمی شنود فحش های زیر لبی زن مهران را و بیشتر التماس می کندد

 

– تو رو قرآن زن داداش… در و باز کن فقط می خوام ببینم حالش خوبه.

 

باز هم کسی توجهی به زجه هایش نمی کند. بیشتر هق می زند و دو روز تمام با چند تکه نانی که از ضعف توی دهانش گذاشته بود زنده مانده و ناهاری که نگین با اخم برایش آورده بود دست نخورده روی میز قرار داشت. مهران توی اتاق حبسش کرده بود و دستور داده بود هیچ کس حتی یک کلمه هم با او حرف نزند.

 

آن روز وقتی پلک باز کرده بود توی اتاقش بود و اما هیچ خبری از پدر و برادرانش نبود. گوش به در چسبانده و از حرف های زن برادرانش فهمیده بود که پدرش سکته و توی بیمارستان است. گونه هایش را پاک می کند انا اشک دوباره آن گونه های رنگ پریده و زرد را خیس می کند

 

– دستشویی دارم زنداداش.

 

طولی نمی کشد که دوباره نگین در اتاقش را باز می کند و با اخم نگاه می گیرد

 

لب تر می کند…

 

– نگین!

 

دخترک چهره توی هم می کشد

 

– دردسر درست نکن عمه…

 

مانند ابر بهار اشک می ریزد و نگین اما توجهی نمی کند. فین فین کنار سمت در می رود نگین را مادرش صدا می کند. به خاطر گریه ی زیاد سکسکه اش گرفته وقتی از ساختمان بیرون می زند و سمت سرویس بهداشتی گوشه ی حیاط می رود. صدایی توی سرش اما می پیچد که بلند است و وسوسه کننده…

 

« دیگه همچین فرصتی پیش نمیاد ماهور… می تونی خودت بری و آقاجونت رو ببینی…»

 

بزاق دهانش را قورت می دهد و نگاهش به چادر آویزان شده ی مادرش کنار در حیاط می افتد…

 

– نه ماهور… بیشتر از این گند نزن… بتمرگ خونه و منتظر مرگت باش.

 

اما نمی تواند با حس نگرانی اش بجنگد… طب بک تصمیم ناگهانی مسیر کج می کند و بعد از برداشتن آن چادر گل گلی از حیاط بیرون می زند.

 

#پارت‌صدودوازده

#p112

 

نمی داند پدرش توی کدام بیمارستان است اما با تنی لرزان، بی اهمیت به نگاه های تیز و مشکوک زنان همسایه از کوچه خارج می شود و به دلیل گرسنگی ضعف کرده است. کاش همین جا بیوفتد و بمیرد!

 

دست برای تاکسی دراز می کند و اما تاکسی به دلیل پر بودن ماشینش متوقف نمی کند. این پا و آن پا می کند و بیشتر صبر می کند و بالاخره یک ماشین سبز رنگ کنار پایش روی ترمز می زند. سوار که می شود دست روی صندلی ماشین گذاشته و تنش را به جلو می کشد

 

– نزدیک ترین بیمارستان….

 

اگر قرار بود تمام بیمارستان شهر را بگردد این کار را می کرد.

 

زن راننده از توی آینه به رنگ پریده و چشمان خیس و سرخش نگاه می کند و سرش را با تأسف تکان می دهد

 

– حالت خوبه دخترجون؟

 

صدایش لرزان است و بریده بریده وقتی جواب زن را می دهد

 

– بله…. پدرم… پدرم بیمارستانه.

 

زن مشغول رانندگی اش می شود و زیر لب برای خوب شدن حال پدرش دعا می کند و او با بغضی نفس گیر و بی پدر تشکر می کند. همه چیز تقصیر او بود…

 

نباید آن نگاه گیرای سیاه رنگ دلش را می لرزاند…

نباید برای نزدیک شدن به او و حرف زدن غیر از درس و مدرسه، در دامش می افتاد…

 

هزاران باید و نباید و کاش توی سرش بود که مانند غول های بزرگ و تشن بودند و مغزش را می خوردند. زن که مقابل بیمارستان متوقف می شود بغضش شدیدتر می شود با یادآوری اینکه هیچ پولی همراهش ندارد. دست روی گلویش می گذارد و جان می کند تا بگوید

 

– ببخشید من یادم رفته کیف پولمو… می شه شماره کارتتونو بدین براتون بزنم بعدا؟! به خدا می زنم!

 

زن با ترحم از توی آینه نگاهش می کند و آنقدرها هم بی رحم نیست که دلش برای این دخترک کوچک که نگران سلامتی پدرش است، نسوزد.

 

– نیازی نیست دخترم… امیدوارم هر چه زودتر حال پدرت خوب بشه…

 

اشکش می چکد و کاش زمین باز شود و وجود نحسش را ببلعد!

 

– آخه… آخه نمی شه که… من…

 

– چرا نشه دخترم؟ فکر کن من خواهر بزرگتم که رسوندمت!

 

گونه اش را پاک می کند اما دوباره اشک از گوشه ی چشمش سر می خورد و دوباره روی گونه اش می غلتد… کاش یک خواهر بزرگ تر داشت!

 

– خیلی ممنونم… خدا عزیزاتو برات نگه داره.

 

#پارت‌صدوسیزده

#p113

 

پیاده می شود و چادرش را محکم زیر چانه می گیرد. روسری به سر ندارد و با بلوز و شلوار خانگی و دمپایی پلاستیکی بیرون زده و نمی داند قرار است چگونه برگردد…

 

وارد بیمارستان می شود و از پذیرش سراغ پدرش را می گیرد و تا مرد توی سیستم اسم پدرش را سرچ کند او گوشه ی ناخن هایش را می جود

 

– شخصی به این اسم اینجا بستری نیست خانم.

 

قفسه ی سینه اش سنگین تر می شود… آب گلویش را قورت می دهد و با تنی لرزان عقب می کشد. چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟! حتی پولی برای سوار شدن به اتوبوس هم نداشت. پای پیاده توی این شهر بزرگ چگونه دنبال پدرش می گشت؟!

 

از بیمارستان بیرون می زند.

باران نم نم می بارد و او کنار دیوار قدم برمی دارد تا خیس نشود اما انگار خدا هم با او لج کرده بود. می خواست هر طوری که شده او را امروز هم مثل هر روز به زانو دربیاورد.

 

بی توجه به نگاه های متعجب اطرافیانش سد راه یکی از زنهای میانسال می شود

 

– ببخشید این اطراف بیمارستان دیگه ای هست؟

 

زن ابتدا لباس هایش را نگاهی می کند و سرش را به طرفین تکان می دهد

 

– نه! ولی دور نیست، با تاکسی می تونی ده دقیقه ای برسی.

 

اشک هایش هم همراه باران می بارد وقتی امیدوارانه می پرسد

 

– تو کدوم خیابونه؟

 

این که شهر و کوچه پس کوچه هایش را مثل کف دستش بلد نیست بخاطر محدودیت هاییست که از دوران کودکی همراهش است. زن آدرس دقیق می دهد و او با نگاهی گریان تشکر می کند و به مسیرش ادامه می دهد. مسیر ده دقیقه ای که زن گفته بود را او با پای پیاده در عرض یک ساعت و یک ربع طی می کند و وقتی به بیمارستان می رسد نفس نفس می زند.

 

اما با فهمیدن اینکه پدرش توی این بیمارستان هم نیست توی محوطه با لباس هایی که به خاطر بارش باران خیس شده، می نشیند و با گرفتن دستانش مقابل صورتش گریه می کند.|

 

– خدا لعنتت کنه کوروش… ازت متنفرم. همه ی اینا به خاطر توعه.

 

– چی شده دخترم؟

 

با صدای پیرمردی که صدایش می کند، دستانش را از مقابل صورتش برمی دارد و طی یک تصمیم ناگهانی می گوید

 

– می تونم با گوشیتون یه زنگ بزنم؟

 

پیرمرد با مهربانی گوشی ساده اش را به دستش می دهد و دور می شود و او با شماره هایی که هنوز توی ذهنش مانده تماس می گیرد اما تماس بدون اینکه زنگ بخورد روی پیغام گیر می رود.

اینطور بهتر است!

 

– من عاشقت شده بودم.

 

اولین بار است او را اول شخص مفرد خطاب می کند

 

– شایدم واقعا نمی دونم عشق چیه و اصلا عشق نبوده… اما از همون روزی که اومدی کلاسمون و نگاهت روی من یکم بیشتر ثابت موند دلم برات لرزید. شاید بچه باشم و اصلا حسی که داشتم عشق نباشه اما… از خدا می خوام همون حسی رو تجربه کنی که من کردم. من به اینکه می گن چوب خدا صدا نداره اعتقاد دارم جناب کوروش خان!

 

هق می زند و پیرمرد متعجب نگاهش می کند

 

– پدرم داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه… تکلیف خودم با این تخم حروم توی شکمم معلوم نیست، اتفاقی که می خواستی میوفته، به هدفت می رسی کوروش… ولی این صدا رو هیچ وقت یادت نره… من هیچ وقت نمی بخشمت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

آخی ماهور بیچاره😢

Mana Hasheme
1 ماه قبل

خدا خودش به خیر بگذرونه سرنوشتشو…

نازنین Mg
1 ماه قبل

ای به زمین گرم بخوری کوروش ذلیل شده بمیرم واسه ماهور🥺😭ممنون قاصدک جونم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x