رمان مفت برپارت ۴۴

4.3
(161)

 

 

#p153

 

 

هنوز هم همانطور بی اعصاب رانندگی میکند…

 

راهنما میزند و فرمان را می چرخاند…

 

انگار که در نزدیکی های عمارت است که تشرگونه لب باز می کند:

 

_با هیچکس دهن به دهن نمیکنی…سر به سر نمیذاری…حوصله ی بچه بازی ندارم من…

 

 

ماهور نگاهش را به بیرون می‌دهد ولی گوش هایش تیز تیز صحبت های کوروش را دنبال میکند:

 

_واسه من مهم نیست هر کی بهت بی احترامی کنه…هر چی بگه …خودت باید جوابشونو بدی…

 

 

رسما داشت اعلام میکرد که در خانه شان بی کس و کار است… ولی جمله ی بعدی قلبش را بیشتر فشرد…

 

_امان از روزی که جواب بدی…زبون درازی کنی…با من طرفی…

 

نگاه کهربایی و دلخورش را به کوروش داد…

 

لبخند به صورتش بازگشته بود و ماهور نمیدانست باز چه چیزی صورتش را به خنده مزین کرده است…

 

 

او نمیدانست ولی کوروش راضی بود…راضی از اینکه پانیذ درون آن عمارت جاخوش کرده است…

 

زیادی زحمت عذاب دادن ماهور روی دوشش نبود…

 

خود پانیذ عذاب الهی بود برای دخترک…

 

سوگلی کم سن و سال پدرش…به راحتی توانایی تخریب اعصاب صد نفر را همزمان دارد!!! ماهور که عددی نبود برایش…

 

 

با صدای ریموت در، نگاه سمت ورودی انداخت…

 

عمارتی باشکوه و زیبا که قرار بود قتلگاهش شود…

 

 

#p154

 

انقدر وحشیانه رانندگی میکرد ..همانطور هم وارد حیاط عمارت شد…

 

ترمز ناگهانی اش تعادل ماهور را بهم زد و باعث شد به جلو متمایل شود و شانه اش با داشبورد برخورد کند…

 

حیف نون زیر لبی کوروش را شنید و سعی کرد به روی خودش نیاورد…

 

نگاهی به اطراف چرخاند…

 

حیاطی زیبا با گل کاری و باغچه کاری هایی زیباتر…

 

کوروش دست سمت داشبورد دراز کرد و جعبه سیگار و فندکش را چنگ زد…

 

نگاهی به صورت رنگ و رو پریده ی دخترک کرد و با یادآوری چیزی دست در جیبش کرد…

 

 

رژ لبی که از مغازه ی آرایشی بهداشتی خریده بود را بیرون کشید و با خشونت وسط سینه ی ماهور کوبید:

 

_بمال رو لبات کبوده…لازم نیس از ثانیه ی اول بفهمن که یه هرزه رو عقد کردم…

 

 

گفت و از ماشین پیاده شد…

 

آفتابگیر پایین می آید و درون آینه چشمان بی فروغی مشاهده میشود…

 

چشمانی که مدام اشک درونشان حلقه میزند و تا مرز جان دادن پلک نمیزند تا نریزد…

 

 

خون مردگی زیر لبش ،به کبودی میزند…این مهر بوسه هایی است که خود کوروش بر لبانش مهر کرده بود ولی حالا خودش او را متهم به هرزگی میکند…

 

رژ را روی لب هایش میکشد…

 

انقدر سرخ است که با یک دور مالیدن تمام کبودی هایش زیر لایه ای از بافت رژ پنهان میشود…

 

کمی رنگ و رو به چهره اش بازمیگردد…

 

 

دست سمت دستگیره ی در می اندازد…

 

 

ترس دارد و استرس…

 

همه ی تازه عروس ها اینگونه با خانواده ی همسرشان آشنا میشدند!!!

 

p155

 

 

کوروش منتظرش نمانده بود…

 

تنها وارد خانه شد…او که شناختی از خانواده اش نداشت…کاش حداقل برای چند دقیقه ماهور را در کنار خودش تحمل میکرد …

 

تنها پا درون عمارت میگذارد…

 

نگاهش خدمتکاری که از پله های خم بالا میرود را دنبال میکند…

 

_آقا گشنه‌تون نیست؟! میز بچینم ناهار بخورید؟

 

 

صدای نه ضعیف کوروش را میشنود…

 

 

خدمتکار با دیدنش وسط عمارت مکث میکند:

 

_با کی کار داشتین؟!…

 

خواست بگوید با آقایت…ولی فقط نامش را لب زد:

 

_با کوروش…

 

دوباره صدای ضعیف کوروش به گوشش می‌رسد:

 

_بیا بالا موحد…

 

از کنار نگاه های خیره و بهت زده ی زن عبور میکند…

 

با مکث و دو دلی پله ها را بالا میرود…

 

 

صبر کوروش لبریز میشود از حرکات آهسته اش…

 

صدای کلافه اش را می شنود:

 

_جون بکن دیگه…حاج علی نون نداده بخوری؟!…

 

نام پدرش قلبش را به طپش می اندازد…

 

کاش کوروش ادامه ندهد و حرف بار پدرش نکند…

 

انگار که تمنای قلبش را می شنود که او هم سکوت میکند…

 

به تاج تختش تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود…

 

به پایین پایش اشاره میکند:

 

_بشین…

 

ماهور با فاصله مینشیند…

 

پوزخند گوشه ی لبش نشان دهنده ی زخم هایی است که قرار است دوباره بر تنش بزند…

 

 

#p156

 

 

_تو خونه ی خودم،حوصله‌مو سر بردی…نشد که توضیحات لازم و بدم بهت…

 

سرش پایین بود…با انگشتان دستش بازی میکرد…

 

اه کشدار کوروش دردلش مغزش را هم ملتهب کرد…

 

کاش انقدر مظلوم نبود…

 

کاش کمی حاضرجواب بود تا راحت تر بتازاند…

 

دوباره داشت کلافه اش میکرد…

 

با عصبانیت از تخت بلند میشود و سمت پنجره میرود…

یک دستش در جیبش قرار میگیرد و دست دیگرش نخ سیار را روی لبش قرار می‌دهد :

 

 

_با هیچکس دهن به دهن نمیکنی…جواب هیچکس و اینجا نمیدی…لال لال زندگی میکنی…جوری که انگار نیستی…

 

همچنان سرش پایین است ولی کوروش بی رحم تر میشود…

 

وقتی که دیگر صدای خنده های خواهرکش از اتاق کناری نمی آید و مسببش برادر بی ناموس ماهور است…

 

حالا ماهور دم دستی ترین بود برای خالی کردن حرصش…

 

به سمتش برمیگردد…

 

دست زیر چانه اش می اندازد…

فشارش هر لحظه بیشتر میشود و دندان های چفت شده اش محکم تر روی هم قرار میگیرند…

 

 

_دعوا مرافعه راه بندازی،بخوای داستان درست کنی،همین فکتو خودم خورد میکنم…

 

درد در دندان ها و فکش میپیچد…

با التماس نگاهش میکند تا بیخیال صورتش شود که به یکباره رهایش میکند…

 

 

دخترک دست روی جای دردش میگذارد و آرام شانه ای بالا می اندازد…او که با کسی دعوا نداشت…

 

دختر بیچاره!!!

او نمیدانست …

 

ولی کوروش که خوب میدانست با وجود پانیذ در این عمارت هر روز جنگ اعصاب خواهد داشت…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
14 روز قبل

شوکا؟🥺
خسته نباشی قاصدکی ❤️

خواننده رمان
14 روز قبل

خفه بشن الهی کوروش و پانیذ تا ماهور راحت شه
ممنون قاصدک جان شوکا رو هم ندادی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x