رمان مفت برپارت ۴۶

4.3
(178)

 

 

#p161

 

 

تیزی چاقویی که ضامنش کشیده میشود،جلوی چشمانش برق میزند:

 

_داد و بیداد کنی…میکنمش تو ناکجا آبادت…

 

 

با لذت نگاهی به چهره ی ترسیده اش میکند و لبخند کریهی میزند:

 

_چته…چرا ترسیدی فقط میخوام لختت کنم…

 

قلبش چنان بر قفسه ی سینه اش می کوبید که هر آن امکان ایست داشت…

 

دندان هایش از ترس روی هم می لغزید و مرد صدای کمشان را می شنید…

 

از اینکه او را ترسانده بود زیاد از حد خشنود بود…

 

_بِکَن ببینم چی با خودت داری؟!

 

زبانش بند آمده بود،مغزش فرمان هیچ کاری را نمیداد!!!

 

 

اصلا نمیدانست که الان باید چه کار کند…

 

دست مرد روی دکمه های مانتویش لغزید…

 

به سرعت کارش را انجام میداد و ماهور مانند بت بدون هیچ حرکتی مقابلش ایستاده بود…

 

جیب ها و مچ دستش را نگاه کرد و مدام اطرافش را می پایید…

 

با دیدن برق گردنبند در گردنش،دوباره لبخند کریه به چهره اش برگشت:

 

_طلاس دیگه نه؟!…

 

با قدرت هرچه تمام تر گردنبند را از گردنش پاره کرد…

 

سوزش پوستش را حس میکرد ولی مهم نبود…

 

هر ثانیه ای که این مرد رو به رویش ایستاده بود…انگار ساعتها میگذشت…

 

نفس هایش به تقلا افتاده بودند…مرد متوجه حال بدش شده بود…

 

دستی به بالاتنه اش کشید:

 

_خوب لعبتی هستی ولی حیف که نه وقت دارم نه مکان…وگرنه یه حال اساسی میدادم بهت…

 

حس گرمای دستانش همراه با سردی بدنه ی چاقو روی تنش،بالاخره زمین گیرش میکند…

 

 

 

#p162

 

 

تکانی به بدنش می‌دهد و همزمان کل تنش از درد لرز میگیرد…

 

صورتش جمع میشود ولی علاقه ای به باز کردن چشمانش ندارد…

 

با تکان دستش،سوزن انژیوکت را حس میکند…بوی الکل حالش را زیر و رو میکند…

 

بدنش بیش از حد حساسیت نشان می‌دهد که به یکباره از حالت خوابیده روی تخت می نشیند و عق ریزی میزند…

 

پرستار به سرعت سمتش می آید:

 

_بیدار شدی؟!…

 

حال بد ماهور تشدید میشود:

 

_حالم…حالم خوب نیست…

 

لبخند گرم پرستار پررنگ تر میشود:

 

_خب مامان شدن این چیزا رو داره دیگه…بذار کمکت کنم…

 

دستی به زیر بازویش می اندازد:

 

_میخوام برم دستشویی….بدنم….خیلی درد میکنه…

 

آرام آرام گام برمیدارد و پرستار پر حوصله لب میزند:

 

_بیماری خاصی داری؟!

 

 

نگاه از دمپایی های آبی رنگ بیمارستان میگیرد…

 

_چرا این سوالو میپرسید ؟!

 

 

پرستار سری تکان می‌دهد…انگار که دخترک اصلا به یادش نمی آمد که چه بلایی بر سرش آمده بود!!!

 

 

عق های ریزش شدت گرفته بود…سوزش اسید معده اش را در گلویش حس میکرد…

 

و در آخر بالا آوردن زردآب در روشویی کمی حالش را جا می آورد…

 

پیچ و تاب های دلش همچنان به قوت خودش باقی بود و چیزی از حس بدش کم نمیکرد…

 

دوباره عق زد…جوری که دوست داشت هرچه در دل دارد را استفراغ کند…

 

 

#p163

 

 

_بشین…متوکلوپرامید بیارم برات…همینجوری عق بزنی چیزی ازت نمیمونه…ماههای اول بارداری همینه عزیزم…

 

دوباره روی تخت جای میگیرد…دستی به گردن خشک شده اش میکشد…سوزشش دلش را ریش میکند…

 

انگار که زخم عمیقی روی گردنش ایجاد شده بود!!!

 

به یاد آورد لبخند چندش آور مردی که دیشب به این حال و روز انداخته بودش…

 

حتی یادآوری اش هم حالش را بد میکرد…

 

دوباره پیچ های دلش شروع شد …و عق هایی که حالا جان دار تر از قبل بودند…

 

پرستار با لیوان آب و بسته ی قرصی وارد اتاق میشود…

 

 

لیوان آب را به دست ماهور می‌دهد اما برگه قرص را کنار صورتش تکان می‌دهد :

 

_نگفتی بیماری خاصی که نداری؟!

 

سری به نشانه ی نه تکان می‌دهد که پرستار همزمان با بیرون کشیدن قرص لب میزند:

 

_پس چرا غش کرده بودی؟! از دیشب تا صبح تو پیاده رو بودی…یه خانومه آوردت بیمارستان…دردای تنتم واسه همونه…بدنت تا صبح تو خنکی شب خشک شده بوده…

 

موشکافانه حرف میزند و دخترک را برانداز میکند…

 

_از خونه فرار کردی؟!

 

 

به چشمان زن دقیق میشود…هر کسی هم جای او بود همین فکر را میکرد…

 

دخترکی تنها ،کنار خیابان پس افتاده و جنینی درون رحمش روز به روز بزرگ تر میشود…

 

_نه…

 

تنها کلمه ایست که در جواب تمام کنجکاوی های پرستار لب میزند…

 

لبان زن دوباره از هم باز می‌شوند …ولی پشیمان شده و به سمت در عقب گرد میکند…

 

_اسمت چیه؟!

 

 

آرام جوری که فقط خودش بشنود لب میزند:

 

_ماهور….ماهور موحد…

 

p164

 

 

نگاهش ریزش قطره های سرم را نظاره میکرد…

 

قرص اهدایی پرستار کمی حالش را جا آورده بود…

 

دوست داشت ساعت ها روی همان تخت بیمارستان بخوابد…

 

کوروش زن داشت و او نمیدانست…

 

چقدر از خودش متنفر شد…هرچند که سر تا پای این ازدواج بوی تعفن میداد…

 

قطره ی اشکش از کنار چشمش سر خورد و لاله ی گوشش را خیس کرد…

 

صدای بالا کشیدن آب بینی اش همزمان شد با پیچیدن صدای مرد ترسناک روزگارش:

 

_چه گوهی میخوری اینجا؟!

 

همان کافی بود تا قلبش نبض بگیرد…تنش رعشه و نفسش منقطع شود…

 

سعی کرد آرام روی تخت بنشیند…

 

چشمانش دو گوی سرخ بودند و قابلیت دریدن تن دخترک را داشتند:

 

_کدوم گوری بودی از دیروز مثل سگ دنبالتم…

 

لبش لرزید…باید از خودش دفاع میکرد…نباید؟!

 

_او ….اون خانومه گفت برم…

 

نگاهش صورت بی روح و لب های خشکش را نظاره کرد…

 

جای زخم روی گردنش،انقدری عادی به نظر نمیرسید که شب را در جایی امن گذرانده باشد…

 

_کدوم جهنمی رفتی؟!

 

حرف نمیزد و مرد دیوانه ی رو به رویش را دیوانه تر میکرد…

 

بلند میشود درست رو به رویش خم میشود و گردنش را چنگ میزند…درست روی زخمش را:

 

_مگه بهت نگفتم با کسی تو اون خراب شده دهن به دهن نشی؟!

 

 

من من کنان لب میزند:

 

_من…هیچی…نگفتم…به خدا…گفت برو بیرون…از خونه…

 

از میان دندان هایش میغرد:

 

_گوه خورد با توعه سگ…مگه نگفتم فقط به حرف خودم گوش میدی؟!مگه نگفتم وقتی گفتم برو میری وقتی گفتم بیا میای…

 

 

نگاهش انقدر ترسناک است که بالاخره اشک چشم دخترک را میریزد…

 

فشار دستش لحظه به لحظه بیشتر میشود و آخ ماهور را در می آورد:

 

_مگه نگفتم وقتی گفتم بمیر…میمیری؟!…

 

سری به تایید صحبت هایش تکان می‌دهد تا بیخیال گردن از مو باریک‌ترش شود که بالاخره چنگالش پوست زخم شده اش را رها میکند:

 

_پس برو بمیر….

 

 

#p165

 

 

نفس های خود کوروش هم منقطع بود وقتی تا نیمه های شب با قدیر به دنبال دخترک میگشتند و هیچ اثری از او نبود…

 

هر لحظه با خود تکرار میکرد که او دختربچه ای شانزده ساله است که تنها در آن تاریکی در حالی که گوشی و حتی کیف پولش را درون ماشین او جا گذاشته است…

 

 

انقدر رانده بود تا به جلوی در خانه شان برسد…

 

تا قشقرق به پا کند و زنش را طلب کند ولی خانه خاموش بود و تا چشم و گوش کار میکرد تماما سکوت بود و سکوت…

 

دوباره به خانه بازگشته بود و هر چه لایق پانیذ بود نثارش کرده بود…

 

اصلا ماهور به آن خانه پا گذاشته بود تا عذاب بکشد و این زنیکه ی بی فکر همان اول کاری دخترک را آزاد کرده بود…

 

 

تا خود صبح چشم بر هم نگذاشته بود…

 

جا سیگاری اش پر از فیلتر های تا ته دود شده بود و دم دمای صبح بود که با تلفنش تماس گرفته بودند…

 

نمیدانست چطور تا بیمارستان آمده بود تا دق دلش را سر دخترک خالی کند…

 

خالی کرد ولی نه اونجوری که دلش خواست…

 

زیاد از حد حرص خورده بود برای دردانه ی موحدها…

 

ذره ذره اش را از وجود دخترک بیرون می کشید…

 

 

ماهور اما…

ترخیص شده بود…نمیدانست کی ترخیصش کرده بود …

 

کوروش پس از ناسزاهایش رفته بود…

 

ولی پرستار با آوردن ناهار به او گوشزد کرده بود که بعد از صرف آن میتواند برود…

 

و او بود که هاج و واج وسط حیاط بیمارستان ایستاده بود…

 

اینکه باید چه میکرد و به کجا میرفت…باعث شده بود تا باز قدم هایش را سنگین بردارد…

 

با صدای بم کنار گوشش،نگاهی به او انداخت:

 

_برو بتمرگ تو ماشین تا بیام…

 

با ریموت در را باز کرد و دوباره به ساختمان بیمارستان بازگشت…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 178

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

مرگ بر کوروش با این پارتای کم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x