دستهای نقره کمی شل شد ولی همچنان طبیب را گرفته بود.

داشت دنبال دلیل کارش می‌گشت؟

 

خب نجاتش داده بود که چه؟

اگر طبیب پیشش نمی‌آمد شاید زودتر به داخل برمی‌گشت و کسی به او مشکوک نمی‌شد.

 

قسمتی از درونش فریاد زد که نه!

طبیب لطف بزرگی کرده بود…

برای چه کسی مهم بود که او بمیرد یا نه؟

مگر جز یک خدمتکار چه بود؟

 

آن هم خدمتکار طبیب.

مردی که همه از او متنفر بودند.

 

دست‌هایش دوباره دور کمر طبیب سفت شدند و گفت:

 

– من مزرعه رو دیدم، خوک‌هارو. فکر کردم قراره باز برگردم همونجا.

 

مالک هنوز بین حلقه کردن دستش دور آن کمر نحیف و هل دادنش در جنگ بود.

اخرین باری که تنی را در آغوش گرفت کی بود؟

 

– من که زود اومدم، این همه داستان برای چیه؟

دستاتم نابود کردی‌.

 

نقره بغض کرد و سرش را به شانه‌ی طبیب تکیه داد.

چه کسی دردش را می‌فهمید؟

چه کسی آن همه درد را می‌توانست بشنود؟

 

صدای فین فینش که بلند شد مالک بالاخره دست بلند کرد و دور کمر نقره انداخت.

دخترک را سریع اما سفت به خودش چسباند.

 

سرش را روی شانه‌اش گذاشت.

نقره دست‌هایش را سفت تر کرد و بو کشید.

 

طبیب بوی گل می‌داد، مثل همیشه و مثل تمام لباس‌هایش.

 

هیچ کدامشان دل رها کردن یکدیگر را نداشتند.

نقره ناجی‌اش را در آغوش گرفته بود و مالک تنها کسی که با دیدنش حالش بد نمی‌شد…

 

مالک دستش را شل کرد و‌نقره به خودش آمد. عقب کشید و با درد تنی که تازه متوجه‌اش شده بود به او زل زد.

 

– لباست رو دربیار می‌خوام تنت رو چک کنم.

 

همین حرف کافی بود تا حالش بد بشود.

 

– لباس؟ نه من…

 

– من تا تهت رو دیدم از چی خجالت می‌کشی؟

 

#پارت_152

 

این چندمین بار که این را یادآوری می‌کرد؟

نقره با لب‌های جمع شده رو چرخاند.

 

– میشه اینقدر این رو نگید؟

 

– نه، درمیاری یا خودم دست به کار بشم؟

 

نفس کلافه ای کشید. به درد زیر سینه‌اش فکر کرد.با این درد حتی نمی‌توانست خوب بنشید. پس منطقی اش این بود که اجازه دهد مالک معاینه‌اش کند.

 

– خب…میشه برید من دربیارم؟

 

– نه.

 

بهت زده با دهانی باز به مالک خیره شد و با دیدن جدیتش نفسش را محکم رها کرد‌.

آرام دست به سمت بندهای جلوی لباسش بردکه با حس باز بودنشان میخکوب شد!

 

– خودم باز کردم، ادامه بده.

 

آب دهانش را با ترس قورت داد، بندهایش را هم که باز کرده! یقه‌ی لباس را پایین آورد و تا شکمش برهنه شد.

 

کف دستش را روی سینه‌هایش گذاشت.

 

– دراز بکش.

 

آرام با صورتی که از آن حرارت بیرون می‌زد دراز کشید که دست سرد مالک را روی شکمش حس کرد و کمی از جا پرید.

 

– آروم بگیر.

 

ملحفه را توی دستش گرفت. مالک پیراهنش را پایین تر زد و دستش را زیر سینه‌اش روی محل آسیب دیده کشید.

 

– صبر کن برات مرهم بیارم.

 

این را گفت و بلند شد. به آن سوی اتاق رفت و مرهم خمیری شکل و کمی داروی خشخاش برداشت.

پیش نقره برگشت.

 

نقره‌ای که سعی داشت لباسش را بالا بکشد. با دیدنش گفت:

 

– چیکار می‌کنی؟ می‌خوام دارو بذارم.

 

– اخه…من…

 

بدون‌ توجه به حرفه‌های نقره لبه‌ی تخت نشست و کمی از مرهم را زیر سینه‌اش مالید.

نقره از درد صورتش درهم شد و ناله‌ای کرد.

 

– تحمل کن الان تموم میشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: نهان که ترکیه بزرگ شده و میخوان مجبورش کنن با کسی که مسنه و ازش متنفر ازدواج کنه اما اون شب عروسیش از تالار

  رمان باغ پاییزی ژانر: عاشقانه /ارباب_رعیتی /همخونه_ای خلاصه: بهار با پائیز خواهر هستند ولی کاملا با هم از لحاظ اخلاقی فرق میکنند هر چقدر

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری

  خلاصه: رمان راجب دختری به نام سرابه که توسط پدرش فروخته شده و توی یه فاحشه خونه کار میکنه و توسط فردی به اسم

    خلاصه گوشه ای هستم برای بودن های تو… نبودت را لمس و بودنـــت را محــــو میکنم… وقتی به غیر از من کسی را

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x