رمان هیلیر پارت۹۴

4.6
(69)

 

 

 

گفتم:

 

– حس بدی بهم داد. مطمئن بودم داری جمع می کنی که بری.

 

ناباور برگشت سمتم و گفت:

 

– جمع کنم برم؟ تازه پیدات کردم رویین. تازه دیدمت، تازه فهمیدمت.

 

پرسیدم:

 

– چرا؟ چی عوض شده مگه؟

 

برگشت سمتم و گفت:

 

– ربطی به بوسه امروزمون نداره، البته که اینم خیلی چیزارو تغییر میده ولی حرف من سر این چند وقت اخیره. دقیقا از وقتی بعد از ده روز برگشتی. وقتی شخصیتت نرم تر شد، منو به اون طرف دژ محکم خودت راه دادی. رویین شاید نتونی باور کنی ولی شخصیتت فوق العادست. تو زیر اون پوسته سخت و تیره الماس وجودتو پنهان کرده بودی.

 

دیدن پوست براقش وقتی اشعه نارنجی شعله های آتیش روشنش کرده بود برام خیلی دلچسب بود.

 

بوسیدن لباش، لبای یه زن، بدون اینه که بخواد موهاتو از ریشه بکنه و روی گردنت جای چنگ بذاره خیلی لذتبخش بود. بوسیدن یه زن وقتی ته ته خشونتش شدید تر و محکم تر بوسیدن بود واقعا خوب بود.

 

گفتم:

 

-بیا بشین، درد نداری دیگه؟

 

نمیدونم چرا این قدر افراطی به نگرانی های من واکنش نشون می داد!

 

 

 

 

پتو رو رها کرد که افتاد پایین پاش روی زمین و خودش سریع اومد سمت من.

نشست روی پام و دستاشو حلقه کرد دور گردنم!

 

با خنده بغلش کردم و گفتم:

 

– چرا وحشی بازی درمیاری؟

 

آروم گفت:

 

– باورم نمیشه! تو کتم نمیره نگران دل درد بیخود من باشی!

 

چشمامو دوختم به رنگا، به رنگا، به رنگا… لب زدم:

 

– منم باورم نمیشه، تو کتم نمیره این قدر راحت معجزه کرده باشی.

 

سرشو گرفت بالا و پرسید:

 

– دومین باریه که اینو میشنوم ازت. چه معجزه ای کردم؟

 

زل زدم به خاکستر نگاهش… اون قدر عمیق نگاهش کردم که نگران پرسید:

 

– رویین؟

 

آروم گفتم:

 

– از وقتی بوسیدمت اتفاق افتاد…

 

بی طاقت گفت:

 

– چی؟

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

– دیدن رنگا…

 

 

 

یه دفعه مردمک چشمش از تعجب گشاد شد و توی چشماش اشک حلقه زد.

انگار عظمت خودشو فهمیده باشه، انگار تازه متوجه عمق چیزی که من گفتم شده باشه… کش دار و آروم اسممو صدا زد.

لبخندم بیشتر شد و موهای مجعد و نیمه خیسش رو از صورتش زدم کنار و گفتم:

 

– بعد از این که بوسیدمت، چشم که باز کردم تنها چیز خاکستری ای که دیدم چشمای تو بود! بجز نگاهت همه جا پر از رنگ بود، پر از قشنگی…

 

لباش لرزید و یه قطره درشت اشک از چشماش افتاد روی تی شرت من.

آروم ردشو از روی گونش پاک کردم و گفتم:

 

– معجزه گر…

 

از ته دل زمزمه کرد:

 

-حتی نمیتونی تصورشو بکنی چقدر به خاطرت خوشحالم!

 

یه قطره اشک دیگه از چشمش ریخت و این بار از روی چونش سر خورد، از گردنش رد شد و رفت توی یقه لباسش.

همون طور که رد خیسی شو با پشت انگشت اشاره ام تا پایین دنبال می کردم گفتم:

 

– میدونم دختره ی دیوونه! میدونمت!

 

یه دفعه سرخ شد و گفت:

 

– ببین نمیخوام جَو رمانتیکمونو خراب کنم، ولی دوباره دستت جای بدیه. من یکم بی جنبه ام.

 

 

 

خندیدم و دستمو از روی یقه اش برداشتم

لب زدم:

 

– چقدر تو منحرفی! یه فکری به حال خودت بکن!

 

ابرویی انداخت بالا و گف!

 

– اها من متحرفم؟ دستمو بذارم رو معامله ات بمالونم تو حالی به حالی نمیشی؟

 

تک سرفه ای کردم و گفتم:

 

– نه واقعا! من ده سال تموم توی پادگان کافور خوردم! نهایت به چشم خواهری ببینمت!

 

خندید و کوبید به شونم و گفت:

 

– غلط کردی! حیف که شرم و حیا دست و پامو بسته وگرنه بهت ثابت می کردم کی منحرفه!

 

پقی زدم زیر خنده و گفتم:

 

– شرم و حیاتو برم بچه! لم دادی تو بغلم بعد میگی حیا و شرم!؟

 

 

 

خیره به لبخندم گفت:

 

– کسی بهت گفته خنده های قشنگی داری؟

 

بدون این که حتی بخوام فکر کنم سری به نشونه نه تکون دادم. هیچ کس از خنده هام تعریف نکرده بود. هیچ کس اصلا منو نمی دید حتی اون موقع که توی خونه اون پیرسگ زندگی آرومی داشتم.

دلیار زمزمه وار گفت:

 

– لبخندت خیلی کمیابه! خیلی خاصه! مثل یه باد خنک وسط جهنم 16 تیرماه!

 

متفکر گفتم:

 

– چرا 16؟

 

شونه ای بالا انداخت و گفت:

 

– تولدمه! خیلی گرمه، خیلی تخمیه، نمیتونم برم بیرون چون از گرما متنفرم مجبورم برم فضاهای بسته و کولر دار.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

– و من یه نسیم خنکم؟

 

سری به نشونه آره تکون داد و پرسید:

 

 

– تو کی به دنیا اومدی؟

 

نفس عمیقی کشیدم، توی صفحه یک شناسنامه ام وقتایی که برای یه ماموریت یا درخواست انتقالی ازش کپی می گرفتم یه تاریخ نوشته بود. باید اونو می گفتم؟ لب زدم:

 

– یازده بهمن.

 

 

 

گوشش رو گذاشت روی قلبم و آروم گفت:

 

– من تو اوج تابستونم و تو اوج زمستون. حتی توی روز تولدمون هم باهم متناقضیم!

 

دستامو پیچیدم دورش و سکوت کردم. حالم خوب بود! خیلی خوب بودم.

عطر میوه ای موهای دلیار می زد زیر بینیم. تنش بین دستام بود و کامل توی آغوشم جا شده بود. رنگها رو می دیدم، دیگه چشمام تیر نمی کشید.

فکر کنم زندگی بلاخره به من رو آورده بود. یه نفر با خودش برام زندگی هدیه آورده بود. یه نفر اومده بود و منو از اون تحجر اجباری در آورده بود.

نمی دونستم از امروز به بعد هنوزم می تونستم برم پادگان؟ می تونستم تفنگ دستم بگیرم و راحت مثل آب خوردن آدم بکشم؟ نمی دونستم اصلا دیگه می تونستم یه محیط خشک و خشن رو تحمل کنم وقتی هوای بهاری دختری که موهاش بوی میوه های جنگلی می داد رو تجربه کرده بودم؟

 

آروم شروع کرد به زمزمه یه ملودی، سرمو چسبوندم به تکیه گاه کاناپه و به صدای اروم و آرامش بخشش گوش دادم. صدایی که حالا کم کم داشت به کل صداهای ذهنم غالب می شد.

دلیار درمانگر بود، شفابخش ، معجزه گر. خیلی دیر پیداش کرده بودم یا بهتره بگم پیدام کرده بود! خیلی سختی کشیده بودم تا برسم به این حال. خیلی شکنجه شده بودم.

تو اوج افکارم بودم که یهو ملودیشو با یه حرف شکست:

 

– میخوام باهات بخوابم!

 

ابروهام با تعجب بالا رفت که بی اون که جاشو تغییر بده با همون پوزیشن گفت:

 

– نه اون خوابیدن که تو فکر می کنی. میخوام تو امنیت حوضه استحفاظی تو بخوابم. از اون روزی که پاشدم دیدم یه ارتش اومده توی جنگل دنبال تو یه خواب درست حسابی نداشتم. امروز هم خیلی طولانی بود برام. البته نه این که بد بوده باشه ولی خیلی کش اومد. میخوام بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم تو کنارمی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zeinab
10 ماه قبل

عالی 

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x