رمان هیلیر پارت ۴۰

4.4
(64)

 

 

 

 

عای عای! چه فک زاویه دار زیبایی داشت. و یه ته ریش خفن…

از اون دسته فکای زاویه داری بود که همه می رفتن عمل می کردن تا بهش برسن.

بعد این بشر خدا دادی داشت…

 

موهاش آویزون شده بودن از دو طرف صورتش پایین!

 

ولی من دور دنیا رو گشتم، با هر سگ نری لاس زدم و هر ابلهی رو امتحان کردم اما توی دل این جنگل و توی غیر ممکن ترین اتفاق ممکن، درحالی که ذره ای انتظارشو نداشتم کسی رو پیدا کردم که همه چیزای ظاهرش رو طبق استاندارد های خودم از کارخونه زده بودن!

 

همه چیزش ایده آل بود! شاید از نظر بقیه کیری، ولی از نظر من ایده آل و عالی بود!

حتی اون زخمای قلوه کن شده تنشم جذاب و به شدت مرموز بود برام.

 

پرسید:

 

– آخرین وصیتت چیه؟

 

با آسودگی دوتا دستامو گذاشتم زیر سرم و با نیشخند گفتم:

 

-که آزادم کنی برم!

 

نیشخندش غلیظ تر شد و گفت:

 

-فکر کنم یکی این جا اول گوله نمک بوده بعد دست و پا در آورده!

 

 

 

 

حواسش نبود چقدر وضعیتمون باحاله!

و لامصب به پشمشم نبود که حدود یه دقیقه ست داره پلانک میره!

من دو ثانیه این جوری می ایستادم دهنم گاییده می شد.

بعد این تو این حالت یه دقیقه ست داره باهام لاس نا آگاهانه می زنه!

 

خبر نداشت دارم باهاش تیک می زنم، نا خود آگاه باهام همراه شده بود! به این نوع لاس می گفتن لاس نا آگاهانه یا تخصصی ترشو بخوام بگم لاس پنهان!

 

چشمکی براش زدم و گفتم:

 

-انگار یکی خیلی بهش سخت گذشته از آبشار تا خونه رو لخت بیاد!

 

اخمی کرد و گفت:

 

– به نفعت بود یادآوری نکنی!

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

 

-اخه الان چجوری میخوای منو بکشی؟ انفدر هوارو تنفس می کنی تا برای من نفس کم بیاد؟

 

به خوشمزگی حرفم خندیدم. اون ولی پوکر نگاهم کرد و گفت:

 

– من بلدم حتی با یه تیکه سنگ کوچیک آدم بکشم!

 

می تونست منو جوری ببوسه که از بی اکسیژنی خفه بشم؟ سکسی ترین راه مردن به دست این بشر همین بود.

 

 

 

 

خیلی ریلکس و به کیرم بودم و همین عصبی و گیجش می کرد.

لابد عادت داشت هر کیو که می خواست بکشه کلی التماسش می کردن ولی من نه!

اون هم دلیل داشت! یه دلیل مسخره! حس شیشمم بهم می گفت قرار نیست به دست این آدم بمیرم!

یه جورایی حسم می گفت امن ترین جای جهان برای منِ جوجه تو دهن همین تمساحه!

گفتم:

 

– آخه چرا این قدر تهاجمی ای تو؟ همش کشت و کشتار، قتل، خون ریزی، تفنگ، تهدید، مرگ…. ای بابا! سختت نیست این قدر وحشی بودن؟

 

نیشخندش غلیظ تر شد انگار که ازش تعریف کرده باشم.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– نه وقتی ذات اصلیم همین باشه….

 

کنجکاو گفتم:

 

– و ذات اصلی تو قاتل بودنه؟

 

دیدم که نگاهش رنگ باخت… عصبی شد و کم کم دیدم که نگاهش داره بر می گرده به همون نگاه ترسناک اون روز…

 

همون نگاهی که شاید به من خیره بود، اما قطعا بهم نگاه نمی کرد! انگار با چند نفر حرف می زد! چشماش نوسان داشت. انگار که از یکی به یکی دیگه بپره! انگار یه چیزایی می دید که بقیه نمی دیدن.

 

 

 

 

برای این که دوباره برنگرده به اون حال بلند گفتم:

 

– داره حوصلم سر میره ها! چجوری میخوای منو بکشی؟

 

نگاهش دوباره متمرکز شد! حتی سوال قبلیمو جوابم نداد. فقط خیره بهم نگاه می کرد! این بار نگاهش فرق کرده بود!

این بار مطمئن بودم چشمامو نگاه می کنه! مطمئن بودم بلاخره داره بهم دقت می کنه.

 

یه حس عجیبی داشتم! یه حسی که انگار ازش متنفر بودم اما شدیدا جذبش می شدم!

همون رایحه خیلی مردونه و خاص رو می داد، رایحه ای که غلغلکم می داد!

منم خیره شدم تو قهوه ای چشماش…

 

نا خود آگاه یه ان حس کردم خیلی باهاش آشنام!

انگار یه عمر با این آدم زندگی کردم! انگار سالها این منظره رو دیدم… حس آشنا پنداری عجیبی بود با مردی که شاید به زور پونزده شونزده بار اونم به قصد کشت دیده بودمش!

 

پرسیدم:

 

– وصیت آخرمو بکنم؟

 

یکم طول کشید تا جواب بده:

 

– چیه آخرین وصیتت؟

 

نیشخند زدم… حالا شد!

 

 

 

 

دست بلند کردم و پایین یه طره از موهاشو گرفتم و پیچوندم دور دستم…

از این که این قدر نرمه متحیر شدم! وای! چرا آخه؟

جنس موهاش از موهای منی که این قدر بهشون می رسیدم و ور می رفتم هم لطیف تر بود.

 

اخم کرد، احتمالا از این که به موهاش دست زده بودم سگ شده بود.

برای این که حواسشو دوباره پرت کنم لب زدم:

 

-اسمت! به عنوان اخرین خواسته و وصیتم میخوام اسمتو بدونم.

 

ابرویی بالا انداخت و بهم گفت:

 

-به چه دردت میخوره؟

 

حالا اونم داشت باهام لاس می زد!

البته که نمی دونست داره باهام لاس می زنه ولی داشت انجامش می داد و من به این نتیجه رسیدم مرد هر جوری هم که باشه، هر اخلاقی هم که داشت باشه، حتی یه آدم به دور از تمدن هم باشه آخرش بلده لاس بزنه!

لاس تو ذات انسانه! اصلا غریزیه این لامصب!

 

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:

 

-میخوام اسم قاتلمو قبل از مرگم بدونم. اون دنیا اگر ازم پرسیدن کی تو رو کشته نمیتونم بگم یه هالک بی شاخ و دم که!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x