رمان هیلیر پارت ۶۱

4.7
(43)

 

 

 

امروز هفتمین روزی بود که رویین رفته بود!

لعنتس از دستم فرار کرده بود و منو رها کرده بود وسط این جنگل بی در و پیکر…

 

با خودم که رو درواسی نداشتم، به امنیت حضور رویین بود که شبا خوابم میبرد این جا.

می دونستم رویین هست و اگر اتفاقی هم بیوفته به دادم می رسه، یا حداقل اگر به دادم نرسید میدونه من این جام و اگر مردم جسدمو یه کاریش می کنه بلاخره.

 

اما حالا که با بی رحمی تمام منو رها کروه بود و رفته بود حس مرگ داشتم!

شدیدا احساس نا امنی می کردم.

شدیدا دلتنگ بودم.

اکثر اوقات روز اطراف کلبه اش می پلکیدم. اون جا بهم حس امنیت می داد.

 

یه ترس بزرگ این روزا توی دلم افتاده بود!

ترس از این که رویین برنگرده.

ترس از این که منو این جا رها کرده باشه و رفته باشه…

لعنتی می ترسیدم اون قدر ازم دور شوه باشه که دیگه هیچ وقت نتونم ببینمش…

 

دلشوره اشو داشتم… دلم برای خودم و دلم شور میزد.

دقیقا هفت روز لعنتی بود که نبود… هفت روز!

 

 

 

اگر رفته باشه چی؟

مثلا نا امید شده باشه از رفتن من و رفته باشه یه جنگل دیگه یه کلبه ساخته باشه..

 

نگرانش بودم، وقتی حالش بد می شد کی توی اون جنگل به دادش می رسید؟

کی صدای فریادش رو می شنید؟ کی بغلش می کرد؟ کی آرومش می کرد؟ برای کی از صداهای توی سرش می گفت…؟

 

اشکم در اومده بود، تا حد مرگ به حضورش عادت کرده بودم.

 

هفت روز لعنتی رو با دلتنگی هام سر کرده بودم، با ترسام، با کابوسام.

حتی زنگ زدم به عادل که بگم بیاد پیشم اما یادم افتاد عادل رفته ایران گردی و الان حدودای شهرکرده.

 

خلاصه که روزگار سگ میگذروندم! روزگار سگ!

 

کم کم چشمام گرم شد و نشسته خوابم برد!

خواب که نه! سگ خواب شدم!

 

 

 

صبح وقتی از خواب بیدار شدم مثل تموم صبحا بدنم کوفته و دردناک شده بود.

دنیای تطرافم مثل همیشه بود، صدای پرنده ها میومد.

 

با امید و ارزو رفتم جلوی دیوار و تموم وجودم شد چشم تا دنبال جیپ رویین بگردم اما تموم بادم بعد از چند ثانیه خوابید! هیچ خبری نبود! ماشینش نبود! بر نگشته بود

 

از روی شیشه کلبه اشو نوازش کردم…

یهش نیاز داشتم، برای امنیتش، برای وجودش، رویین بودنش نیازش داشتم!

 

آهی کشیدم و خواستم برم عقب که متوجه یه حرکتی شدم…

 

پشت کلبه رویین یه جاده خاکی بود که مستقیم از جنگل خارج می شد.

جاده به زحمت از لا به لای شاخ و برگ درختا قابل دیدن بود…

اما من دیدمش، یه ماشین مدل بالای مشکی رو دیدم که از انتهای جاده نزدیک میشه…

 

نمیدونم چرا اما خوشحال نشدم، احساس خطر بیشتری کردم!

اصلا حس خوبی از ماشین نمی گرفتم…

یه حسی بهم می گفت محاله توش رویین باشه!

 

 

 

 

عجیب ترسیده بودم، ماشین هنوز خیلی دور بود، با این که با سرعت میومد اما خیلی طول می کشید بهم برسه.

 

ترسیدم! حس بدی ازش گرفتم! این اخرین سیستم مشکی از اون حیوونای نصف شب با چشمای درخشانشون ترسناک تر بود.

 

یه حسی بهم گفت باید خودمو مخفی کنم و این با ماشینم که دقیقا جلوی خونه پارک بود مغایرت داشت!

باید برش می داشتم!

قبل از این که اون ماشین برسه!

 

اون قدر سریع و آنی خودمو رسوندم به ماشینم که خودمم متعجب شده بودم.

 

وقتی سوار شدم نفس نفس می زدم، وحشیانه ماشین روشن کردم و گاز دادم سمت مخالف و پشت خونم. اون جا یه محوطه داشت که پشت درختا پنهان بود و جای خوبی بود برای مخفی کردن یه ماشین.

وقتی پارک کردم و پیاده شدم کم کم داشت صدای لاستیکای اون یکی ماشین که روی سنگلاخ جاده می لغزید بلند می شد.

 

 

 

 

 

 

آشوب بودم، با چنان سرعتی برگشتم توی خونه که وقتی رسیدم و با ترس از پله ها رفتم بالا نزدیک بود از بی اکسیژنی بیهوش بشم..

 

خدا لعنت کنه رویینو، اگه بود این قدر قبضه روح نمی شدم!

قلبم روی هزار می زد، خوابیدم روی زمین و سینه خیز رفتم سمت دیوار شیشه ای، این طوری چون از پایین نگاه می کرد منو نمی دید ولی من دیدمش که رسید جلوی کلبه رویین، خوبیش این بود که متوجه خونه من نشده بود.

 

خدا خدا می کردم همچنان نفهمه یکی دیگه هم این جا زندگی می کنه.

درا رو دیشب قفل کرده بودم، اگر کسی می فهمید هم نمی تونست بیاد توی خونه.

 

ماشینش ایستاد، درش باز شد و یه یارویی ازش پیاده شد، همون طوری که حدس زده بودم رویین نبود!

اما هر کی هم بود قطعا از دوستای رویین هم نبود. اینو از تفنگی که در آورد و خشابشو چک کرد فهمیدم!

 

یه نفر بود انگار، کسی دیگه همراهش نبود،

رفت و توی کلبه و همه چیزشو چک کرد، انگار میخواست مطمئن بشه رویین اون جا نیست!

اومد بیرون و رفت طرف ماشین. تموم مدت نفسم رو حبس کرده بودم و فقط نگاه می کردم. تا حالا که نفهمیده بود بغیر از کلبه رویین خونه دیگه ای هم هست…

 

داشتم خدا رو شکر می کردم که انگار به یه چیزی شک کرد، یه آن سرشو باند کرد و نگاه کرد خونه و بعد….

حاضر بودم قسم بخورم که زل زد توی چشمام!

 

 

 

 

راه رفته رو برگشت و مسیرشو تغییر داد سمت خونه من…

 

اگه بگم جون از تنم رفت و برای چند ثانیه قلبم نزد دروغ نگفتم.

مرد که کله کچلی هم داشت و قیافش شبیه بادیگاردا بود(مخصوصا با اون کت و شلوار بدون کروات مشکی) گامای بلندی بر می داشت سمت خونه من.

 

می ترسیدم چشمامو ببندم و وقتی بازشون می کنم ببینم مثل فیلم ترسناکا بالای سرم ایستاده!

از شدت ترس اشکم چکید روی گونم.

مرد رسیده بود پایین خونم، رو به روی در ورودی اصلی. از حیاط رد شده بود.

 

از این بالا به سختی می دیدمش، رفت سمت در و دستگیره اشو کشید…

باز نشد! دوباره قفلش کرده بودم!

 

گوشیم دم دستم نبود وگرنه زنگ می زدم به عادل و یه خبری بهش میدادم!

مرد خونه رو دور زد، امیدوتر بودم خیلی کنجکاوی نکنه، مطمئن بودم ماشینو نمیبینه ولی بازم استرس داشتم!

 

اگر می دیدش می فهمید یه نقر این جا زندگی می کنه!

می فهمید یه نفر سعی کرده خودشو پنهان کنه!

همه چیز بد می شد! خیلی بد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

حتما رویین لو رفته!😥

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x