رمان هیلیر پارت ۶۵

4.6
(58)

 

 

 

 

چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی به چیه، متعجب پرسیدم:

 

– چی؟ ده روز نبودم، چه بلایی سر این منطقه آوردی؟

 

پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

 

– ربطی به من نداره. پای منم به خاطر تو کشیده شده وسط!

 

متعجب تر شدم و گفتم:

 

– چی تفت میدی الان دقیقا؟

 

گفت:

 

– چند روز پیش جلوی دیوار اتاقم بودم، همون که شیشه ایه، داشتم کلبه اتو نگاه می کردم که یهو دیدم از ته همین جاده یه ماشین سیاه داره میاد!

 

ماشین سیاه؟ این جا؟

دلیار با اخم گفت:

 

– فهمیدم تو نیستی، حس بدی داشتم. خودمو ازش مخفی کرم اما دیدم چه اتفاقی افتاد. یه مرد سیاه پوشی بود، اومد از ماشینش پایین، تفنگشو آماده کرد و رفت توی کلبه تو.

 

خونه منو ندید، مهم فقط کلبه تو بود انگار.

اما وقتی اومد بیرون یهویی خونه منم دید و خیلی حساس شد! تصمیم گرفت با زور بیاد تو و زنگ زد به رئیسش و اجازه گرفا اما طرف اجازه نداد و فرستادش دنبال آدمایی به اسم صفا که انگار داتشن می اومدن این جا

 

 

 

لعنت!

لعنت به اول و اخرت!

پوزخندی زدم! یعنی الان زنده موندنم رو مدیون اون کفتار پیرسگم؟ هه! چه طنز کثافتی داره این دنیا.

 

میشناختم اونی که دلیار برام توصیف کرده بود رو.

دستیار شخصیش بود، کسی که در جریان تموم کاراش بود و مسیرو براش صاف می کرد.

 

دلیار ادامه داد:

 

– قبل ازراین که بره یه حرکت دیگه هم زد. جلوی خونه تو و جلوی خونه من دوربین نصب کرد لا به لای شاخ و برگ درختا.

 

هه!

 

– به خاطر همین من چند روزه از پنجره آشپزخونه میرم و میام. نیومدم جلوی دوربین. ترسیدم برام بد بشه.

 

یه دفعه معترض گفت:

 

– ببین! پای منم گیره! میخواستم به محض اینکه دیدمت بکوبم تو دهنت، منتها نتونستم

 

 

 

نیشخند زدم که گفت:

 

-آره بایدم بخندی عن آقا! دارم میگم به خاطر تو من حتی نتونستم برم شهر خوراکی بخرم! بعد تو برای من پوزخند می زنی؟ بزنم دک و دهنتو صاف کنم؟

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

– این قدر تهدید بیخودی نکن وقتی هیچ غلطی نمی تونی بکنی.

 

و بعد رفتم سمت ماشین، دلیار دوباره گفت:

 

– تو چیکاره ای لامصب؟ جاسوس آمریکایی؟

 

قهقهه ای زدم و درو باز کردم، شاکی گفت:

 

– با تو دارم حرف میزنم رویین.

 

جواب دادم:

 

– بیا بالا اگه میخوای زود برسی.

 

چشماش برق زد و گفت :

 

-میخوای منو برسونی؟با جیپ افسانه ایت؟

 

فقط نگاهش کردم که گفت:

 

– بریم بریم!

 

و ماشینو دور زد!

 

 

 

 

 

بوی عطرش پیچید توی ماشین ، یادم افتاد به این که این رفیق پیر من تا حالا هیچ کسو بجز خودم سوار نکرده..

عطر میوه ای خوشبوی دلیار شروع خوبی میتونست باشه!

 

گفتم:

 

– هر جایی که حس کردی تو دید دوربینه بگو بایستم. باید از شرشون خلاص شم.

 

سری تکون داد و جواب داد:

 

– کنار اون درخته که یه نمه کجه وایسا.

 

ایستادم و برگشتم عقب، شاتگانم رو برداشتم. دلیار چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:

 

– چرا فکر می کردم یه ماموریت درست حسابی رفتی؟ رفته بودی آدم بکشی؟ این ماموریتای تو دولتی ان؟ یا همیندجوری عشقی میری برای خودم شکار انسان؟

 

خشابشو چک کردم و گفتم:

 

– زرت و پرت نکن!

 

و بعد راه افتادم سمت کلبه، یکم که رفتم جلو از پشت پیرهنم کشیده شد و دلیار گفت

 

-جلوتر از این نرو، دوربینا میگیرنت!

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

– اگه نمیخوای دیده بشی بمون همین جا.

 

و بعد رفتم جلو، تو زاویهددید دوربین.

 

 

 

 

نمی دونستم کدوم درخته اما پیدا کردنش سخت نبود. دنبال سنگینی نگاه گشتم.

پیداش کردم، به نقطه سیاه کوچولو بین برگا.

 

پوزخند زدم و رفتم جلو، ایستادم رو به روش و با همون پوزخند چند ثانیه ایستادم، بعد دستمو بردم بالا، انگشت وسطمو بلند کردم و براش فاک گرفتم و

از یه جایی پشت درختا صدای خنده دلیار رو هم شنیدم.

 

یکم که گذشت پوزخندم تبدیل به بی تفاوتی شد، تفگو بردم بالا، دقیق نشونه گیری کردم و یه آن شلیک!

تموم!

 

مرتیکه الدنگ قرمساق! دم دستم بودی جرت میدادم!

دلیار اومد کنارم و گفت:

 

– تر و تمیز بود. میشه اونی که جلوی خونه منه رو هم بزنی؟

 

جواب دادم:

 

– نه!

 

معترض گفت:

 

– عه! رویین!

 

نیشخند زدم و گفتم:

 

– حقته! یکم پاره شو تا حالت جا بیاد!

 

مظلومانه نگاهم کرد، خواست یه چیزی بگه که گفتم:

 

– شرط دارم!

 

 

 

 

عصبی شد و جبهه گرفت و گفت:

 

– من ازراین جا نمیرم، از تو هم دور نمیشم، دلم هم نمیخواد دور و بر تو و کلبه ات آفتابی نشم! این جا خونمه، هر غلطی بخوام توش میکنم. شرطت اگه اینه به جهنم، از پنجره میرم و میام.

 

به چهره تخصش نگاه کردم.

اخم ظریفش، حالت صورتش همه نشن دهنده لجبازی و پافشاری داشت.

 

توی سکوت نگاهش کردم که گفت:

 

– هی برای من قانون نذار رویین! من از قانونای خودمم پیروی نمی کنم.

 

اجازه دادم قشنگ حرفاشو بزنه.

 

اومد جلو و گفت:

 

– کارت خیلی زشته که هی میخوای از مردم باج بگیری. فکر می کنی من خودم بلد نیستم از شر اون دوربین خلاص شم؟ اصلا فکر می کنی من بلد نیستم از تفنگ استفاده کنم؟ همین یدونه تو روی کره زمین هدف گیریت خوبه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x