رمان هیلیر پارت ۶۸

4.5
(51)

 

 

انگشت شستشو کشید روی گونم و مبهوت گفت:

 

– الان چی صدا زدی منو؟

 

هیچی نگفتم. فقط نگاهش کردم. اما چهره دلیار یه طور عجیبی بود! انگار بهش شلیک کرده باشم!

لب زد:

 

– بهم گفتی دل آ ؟

 

سری به نشونه آره تکون دادم. اشک جمع شد توی چشماش و گفت:

 

– حس خوبی داشت… هیچ کس تاحالا توی بیداری دل آ صدام نزده بود…

 

خاکستر خیس خورده نگاهشو مهربون دوخت به چشمام. چند ثانیه طول کشید تا از شوک صدا زدنم در بیاد. گفت:

 

– تو ترسیدی…؟ برای چی؟

 

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

– خروجی این قضیه خوب نیست…

 

پافشاری کرد:

 

– برای چی خروجیش خوب نیست؟

 

توی دلم داد کشیدم وقتی تو بری، وقتی من توی این جهنم خاکستری تنها بمونم دیگه چی میمیونه ازم؟ چی میمونه از رویین وقتی کسی که به اون طرف دژش راهش داده دیگه نیست… وقتی تنها تر از همیشست؟

 

 

 

اما این حرفا نیومدن روی زبونم.

تموم خط قرمزای ذهنم هشدار می دادن!

آژیر خطرم به صدا در اومده بود.

چشمام بیشتر از هر وقتی می سوخت.

 

دلیار لب زد:

 

– چرا خودتو نمیسپاری به من؟ من هیچ قصدی ندارم. مثل یه دوست قبولم کن. قرار نیست هیچ کار خاصی بکنیم. فقط بذار باهات دوست باشم…

 

لب زدم:

 

– من هیچ وقت دوستی نداشتم.

 

دوستی کردن رو بلد نبودم.

نمی دونستم باید چطوری اینو بهش بفهمونم.

بی اهمیت به حرف من گفت:

 

– شل کن رویین! هیچ خبری نیست. من هزار تا دوست و رفیق دارم. توهم یکیش! اصلا کار سختی نیس.

 

نمی فهمید!

نمی گرفت من چی دارم میگم.

ازش فاصله گرفتم و دو قدم رفتم عقب و گفتم:

 

– بیخیال دلیار! من دوست خوبی برات نیستم! بکش از من بیرون…

 

لبخندی که زد نشون داد قرار نیست کوتاه بیاد

 

 

 

درحالی ازش دور شدم که کل وجودم بوی عطر میوه ایشو میداد.

عطرش رسوخ کرده بود به بند بند ریه هام.

 

صدای پاهاشو میشنیدم که پشت سرم داره میاد اما اهمیتی ندادم و اونم انگار می خواست بهم وقت بده که به پر و پام نپیچید و اجازه داد تا خود کلبه ام با خودم خلوت کنم.

 

وقتی درو بستم کلافه نشستم روی کاناپه مشکی وسط کلبه و سرمو تکیه دادم به پشتیش…

خیره شدم به سقف و میلیون ها سوراخی که روش بود و از لا به لای سوراخا و درزاش به آسمون نگاه کردم.

 

بهم گفت شل کنم… گفت هزارتا دوست و رفیق داشته و منم میشم یکیشون…

نمی فهمید چقدر برای من همین جمله دردناکه؟

محض رضای خدا!

من ده سال سگی بود که هی مونثی دور و برم نبود! هیچ محبتی ندیدم!

حالا این دختر با این عطر خاص و گرمش چی میخواست وسط زندگیم؟

چرا به این فکر نمی کرد که وقتی بره چه خلاء بزرگی میاد توی دنیای من؟

 

پوف کلافه ای کشیدم.

خیلی داشتم قضیه رو گنده می کردم!

به قول خودش خبری که نبود!

فقط یه دوستی ساده بود برای منی که بلد نبودم حد و حدود دوستی رو نگه دارم!

یهو به خودم می اومدم و می دیدم همین دوستی از نطر دلیار ساده شده کل دنیای خشن و خرکی من!

همین!

خبری نبود که!

باید شل می کردم!

 

 

 

 

 

نفس عمیق و کلافه ای کشیدم که یه آن متوجه شدم یه بوی عجیبی داره توی خونم میاد.

یه جور بوی خوراکی.

 

سرمو گردوندم توی کلبه و توی روشنایی کمی که به داخل می تابید دنبال منبع بو گشتم.

طولی نکشید که پیداش کردم.

اون طرف کاناپه یه ظرف کریستال دایره اش شکل بود که درداشت و درش بخار کرده بود.

 

برش داشتم و درشو باز کردم!

هه! یادش بخیر!

اخرین باری که پیتزا خودم چند سالم بود؟

رودین احمق یکی یکی قارچا و زیتوناشو جدا می کرد و حالمو بهم می زد! یادمه کوبیدم روی دستش و گفتم “عین آدم کوفت کن” اون الدنگم بغض کرده بود و زده بود زیر گریه!

 

یه تیکه مثلثی ازش برداشتم. این درحالی بود که تموم ذهنم جیغ می کشید!

ترجیح می دادم لاشه اون مرال الان جلوی خونم بود و من داشتم کبابش می کردم تا کوفت کنم و بعدش بگیرم کپه مرگمو بذارم. این پیتزای لعنتی عجیب بهم طعنه می زد! عجیب!

 

گرفتمش جلوی چشمم و انگشت اشاره اون یکی دستمو گرفتم سمتش و اتهام آمیز گفتم:

 

– تو دیگه از کجا پیدات شد جونور؟ هان؟

 

ضربه ای بهش زدم و گفتم:

 

– هان؟

 

آهی کشیدم …

داشتم خل می شدم….

یه گاز ازش خوردم قبل از این که به حرف بیاد و جوابمو بده!

کنترل همه چیز از دستم در رفته بود!

 

 

 

 

 

می خواستم از این جا دور بشم تا آدم شم و برگردم چون دیدمددارم نسبت به دلیار نرم میشم. سه روزم شد ده روز چون کل کله گنده های ایران بسیج شده بودن منو بگیرن و بکننم تو گونی. مخفی شدم توی آغل گوسفندا و لا به لای مزارع ذرت و شبونه حرکت کردم. بعضی اوقات یه متر یه متر می رفتم و بعضی وقتا چند کیلومتر می دویدم. مجبور شدم به یکی پول بدم بره ماشینمو بیاره، مجبور شدم تغییر قیافه بدم و مستقیم برم تو دل اونایی که جنازمو میخواستن، به اندازه صد روز کیری من خفت و خاری کشیدم تا برسم این جا.

وقتی رسیدم پیش خودم گفتم دیگه پرونده اون دختر بسته شده. دیگه مجبورش میکنم گورشو گم کنه یا می کشمش…

منتها همین چند ساعت پیش وسط جاده همه چیز دیخت بهم!

هه!

دستام خیانت کردن بهم، نفسام، قلبم…

من یه جسم به درد نخور خائن داشتم!

 

خلاصه که بد باخته بودم!

به یه جفت چشم خاکستری که وسط دنیای خاکستری من رنگی ترین چیزی بود که میشناختم.

 

 

 

 

 

◄●● دلـــــــیار ●●►

 

 

با لذت مشغول خوندن کامنتای زیر آخرین پستم بودم.

دیشب بعد از مدتها رقصیده بودم و از خودم فیلم گرفته بودم و از قضا انگار خیلی مورد پسند بقیه شده بود.

 

عادل کامنت داده بود ” همیشه به رقص ابجی بزرگه! ” منم در جوابش نوشتم “ایران گردی به کام اخوی! ”

 

و ناگهان زنگ زد و منو بست به فحش چون دوست دخترش نمی دونست رفته عشق و حال و فکر می کرد اومده امریکا پیش من!

 

لبخند روی لبم خیلی عمیق شد، هم زمان که می رفتم تا به غذا سر بزنم موهامو از توی حوله انداختم بیرون و گذاشتم هوا بخوره تا بخشکه.

 

سرخوش چرخی زدم که دامن کلوش لباسم رفت بالا یه حرکت نمایشی باله دفتم که چون کفش پام نبود آم رفت هوا و با خنده شردع کردم لی لی رفتن

 

غافل از چشمایی که چند دقیقه بود تموم حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود.

 

 

 

 

 

وقتی برگشتم دیدمش، تو چهارچوب در تکیه داده بود و با نیشخند بهم نگاه می کرد.

گفتم:

 

– عه اومدی؟

 

تکیه اشو از چهارچوب گرفت و مستقیم رفت طرف پیانو.

امروز خیلی جیگر شده بود. چرا؟ چون رنگ روشن پوشیده بود، یه تی شرت سفید و شلوار راحتی نسکافه ای!

 

موهاشو با یه کش پشت سرش بسته بود با این حال از این ور و اون ور کش دراومده بودن و ریخته بودن توی صورتش.

 

اخرین نگاهو به غذا انداختم و رفتم نشستم کنارش روی صندلی پیانو.

بی اون که نگاهم کنه گفت:

 

– خب، اون قطعه ای که ساختی برای دیزنی رو بهن بده؟

 

متعجب گفتم:

 

– دیزنی رو میشناسی؟

 

چشماشو چرخی داد و گفت:

 

– من تا هجده سالگی توی بهترین امکانات و اخرین تکنولوژیا بزرگ شدم دختر خانم!

 

تحسین برانگیز نگاهش کردم و گفتم:

 

-خیلی خوبه،فکر می کردم حالا دو ساعت بابد برات توضیح بدم…

 

دستشو گرفت سمتم و گفت:

 

– دفتر نوت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرررسی قاصدک جون.😍

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x