رمان هیلیر پارت ۸۶

4.6
(71)

 

 

 

خودمو بهش رسوندم و سریع درشو باز کردم و رفتم تو.

 

شروع کردم به گشتن.

توی سالن اصلی و آشپزخونه که نبود. سرویسای پایین رو هم گشتم، حتی همون دوپوشی که توش قایم شده بودیم رو هم نگاه کردم اما نبود.

 

بلند صدا زدم:

 

– دلیار؟

 

هیچ جوابی نیومد.

یه لحظه فکرای مزخرف زد به سرم.

نکنه دیروز اون آشغالا برگشته باشن و دلیارو با خودشون برده باشن؟

نکنه توی خطر باشه؟

نکنه به خاطر من الان گروگان اون آشغالا شده باشه؟

 

نگاه کردم به آشپزخونه، هیچ نشونه ای از حیات توش نبود.

نه مثل همیشه ماگ قهوه ای روی میز بود، نه هیچ غذایی روی گاز، ظرفا مال همون روزی بود که اخرین بار اومده بودم این جا!

 

 

 

 

لب زدم:

 

– کجایی دلیار؟

 

خیلی وقت بود یادم رفته بود نگرانی چه شکلیه!

حدودا ده سالی می شد که نگران هیچ بنی بشری نشده بودم، ده سال بود که هیچی حسی توی من بیدار نشده بود، نه ترس، نه اضطراب، نه نگرانی…

 

ولی الان ترسیده بودم! دلیار کجا بود؟

اضطراب داشتم، چطوری باید پیداش می کردم؟ نگرانش بودم، چه بلایی سرش اومده بود؟

 

هجوم یک باره این احساسات باعث شده بود فلج بشم و حتی جون نداشته باشم بالا رو بگردم.

 

با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به بالای پله ها و دویدم سمت اتاقا.

بلاخره توی یکیشون باید می بود. اگر نمی بود خون به پا می کردم!

 

بلند داد زدم:

 

– دلیار…

 

و در اتاق وسطی رو باز کردم…

اما با دیدن تصویری که رو به روم بود روح از تنم رفت…

 

 

 

 

دلیار بود.

روی تختش خوابیده بود بین یه عالمه پتو..

 

چشماش نیمه باز بودن و دستشو دراز کرده بود سمت من…

دلیار مریض بود! خیلی هم زیاد مریض بود.

 

لباش خشک شده بود و لا به لای خشک شدگی هاش خون رو می شد ببینی.

پوستش رنگ پریده تر از هر وقتی شده بود.

رنگ پریده تر از یه جسد!

من جسدای زیادی دیده بودم که رنگ و روی بهتری نسبت به این بچه داشتن.

 

با نگرانی گفتم:

 

– این جایی؟ چته تو؟

 

رسیدم بالای سرش. فقط تونست با نگاهش نگاهم کنه، هیچ ری اکشن دیگه ای نشون نداد

 

 

 

 

 

نشستم لبه تخت، دستشو که گرفتم وحشت کردم! خیلی یخ بود، واقعا دماش با دمای بدن یه جسد برابر بود!

 

نچی کردم و گفتم:

 

– چرا این طوری شدی؟

 

اروم لای لباشو باز کرد و تا حرف بزنه ولی من هیچی نمیشنیدم.

سرمو بردم نزدیک تر و گفتم:

 

– چته دل آ؟ بگو به من!

 

پچ پچ وار گفت:

 

– چقدر دیر…

 

دیتشو محکم تر گرفتم و گفتم:

 

-چی شده؟ میگی یا نه؟ میگی یا برم اون سازمان رو روی سرشون خراب کنم؟

 

 

 

لبخند نشست روی لبش، سگ شدم! با این حال بیخود چطوری می تونست بخنده؟ داشت می مرد!

 

من وقتی مریض می شدم توی این ده سال، یه گوشه می افتادم تا خوب بشم! ولی قبلش اون کثافتا منو می بردن دکتر… الان باید چیکار می کردم؟ می بردمش دکتر؟

 

دکتر توی شهر بود، شهر تا این جا دو ساعت فاصله داشت!

میرسید؟ زنده می موند؟

داشتم تصمیم می گرفتم چطوری ببرمش دکتر که خودش به حرف اومد:

 

– رویین؟

 

دوباره سرمو بردم نزدیک لبش… گفت:

 

– برام… یه چیز… شیرین… بیار…

 

وات؟

واقعا عصبی شده بودم! با خشم گفتم:

 

– کسخلی؟ می برمت دکتر… صبر کن برم جیپو بیارم نزدیک…

 

 

 

 

خواستم از جا بلند شم که دستمو گرفت، برگشتم سمتش، اخم ریزی بین ابروهاش بود و سعی داشت یه چیزی بگه…

 

کلافه دستمو فرو کردم بین موهام و رفتم دوباره نزدیکش. لب زد:

 

– تو کابینت سوم… از سمت در آشپزخونه… عسل دارم… بریزش توی آبجوش…

 

با خشم غریدم:

 

– دلیار میخوای خودم بکشمت؟

 

صداشو بلند کرد و نالید:

 

– فشارم… افتاده احمق… زود باش الان میمیرم… آخ…

 

این قدر به حال مرگ افتاده بود برای یه افت فشار؟ این حال بدش با یه آبجوش و عسل حل می شد؟

چند وقت پیش توی پادگان یکی از سربازا فشارش افتاده بود و غش کرده بود توی حموم. بگذریم که چی خورده بود و چی مصرف کرده بود مرتیکه کصپدر ولی پیداش که کردن بردنش بیمارستان، پنج روز هم بستری بود!

حالا دلیار…

 

مردد نگاهش کردم که گفت:

 

– بابا رویین! پریود شدم! بفهم! عه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

فکر کنم موهامون مثل دندونامون سفید میشه,ولی این دوتا هنوز یه عشق یه طرفه دارن.😥

ساناز
10 ماه قبل

پارت جدیدددد😕😕😕

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x