رمان هیلیر پارت ۸۷

4.7
(72)

 

 

به آنی دوزاریم افتاد.

دلیار به خاطر یه اتفاق بیولوژیکی توی بدنش به اسن حال و روز افتاده بود؟

 

از جا بلند شدم، داشت خیلی دقیق نگاهم می کرد ببینه ری اکشنم چیه.

بی حرف رفتم بیرون و خودمو رسوندم به آشپزخونه، آب گذاشتک بجوشه…

 

اولین بار مدیا بهم گفته بود پریود چیه.

اونم با خنده!

دلیل خندش چی بود؟ من! منی که تا سن هجده سالگی نمی دونستم پریود چیه! بهم می گفت آکبند، می گفت مرد زندگی و خیلی صفتای دیگه…

 

یادمه وقتی برام تعریف کرد تا روز ها توی شوک بودم!

پیش خودم فکر می کردم موجودی که شیش هفت روز ازش خون بره ولی نمیره دیگه چه جونوریه!

 

عسلو پیدا کردم، کشیدمش بیرون و به این فکر کردم الان که نظامی ام هم نمیدونم دختر چه موجودیه! حتی سگ جون ترین حیوانات هم یه ساعت بعد از تیر خوردن و از دست دادن خون میمیرن اما دخترا…

 

 

 

دوتا قاشق پر و پیمون عسل ریختم توی لیوان و آب نیمه جوشیده رو هم ریختم روش.

 

درحالی که همش می زدم بردمش بالا، در اتاقو که باز کردم دلیار توی همون حالت مونده بود و چشماشو بسته بود.

 

آروم لب زدم:

 

– بیداری؟

 

هوم کش دار و بی جونی گفت و سعی کرد از جاش بلند بشه.

کمک کردم نیم خیز بشه و گفتم:

 

– درد نداری؟

 

مظلومانه نگا کرد و گفت:

 

– تموم بند بند… تنم درد داره!

 

حس می کردم داره اغراق می کنه.

لیوانوداز دستم گرفت و یه نفس رفت بالا!

پرسیدم:

 

– دیگه چیزی نمیخوای؟

 

درحالی که لباش خیس بود مثل گربه شرک نگاهم کرد و گفت:

 

– بغل!

 

 

 

جند لحظه طول کشید تا بفهمم منظورش چیه! اخمی کردم و چپ چپ نگاهش کردم که احمقانه بغض کرد و نالید:

 

– رویین! اذیتم نکن! دلم درد می کنه!

 

غریدم:

 

– می مردی یه خبر به من بدی؟

 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– نگرانم شدی؟

 

اره نگرانش شده بودم! مثل سگ! ولی قرار نبود خودش بفهمه! گفتم:

 

– مثل این که داری خوب میشی! مریضیتم مثل آدم نیست!

 

پرسید:

 

– دلخوش کرده بودی که دارم میمیرم؟

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

– اره! همین چند دقیقه پیش میخواستم در حقت لطف کنم و اجازه ندم زجر بکشی و خودم با تیر خلاصت کنم!

 

لبختد تلخی زد و گفت:

 

– هنوز نفهمیدی آدمِ کشتن من نیستی؟

 

 

 

 

چرا فهمیده بودم! خیلی هم دیر فهمیده بودم نمیتونم حتی اجازه بدم دلیار آخ بگه چه برسه به این که خودم نفسشو ببرم!

خیلی دیر فهمیده بودم این دختر برام با بقیه مردم فرق داره. خیلی خیلی دیر!

وقتی بدنم از عقلم نا فرمانی کرد و بعد از ده روز، ده سال، فهمید یه چیزی بدون این آدم کمه، گمه، محوه!

 

من حتی چشمام به درد دلیار عادت کرده بودن!

زخمای مدیا به دستای دلیار معتاد شده بودن! به نوازشاش!

صداهای توی ذهنم حالا یه لیدر داشتن! یه لیدر که بقیه صداها رو خفه می کرد! صدای نازک و ملیح دختر رو به روم! دلیار… دل آ..!

 

نگاهش کردم، چشمای خمار از دردش با کنجکاوی خیره شده بودن به چشمام!

من حتی به این چشما هم معتاد شده بودم!

به این که از پشت پنجره خونش سنگینی شونو روی خودم حس کنم!

 

دلیار دم از آدم کشتن نبودن من می زد و من این مرحله رو خیلی وقت بود رد کرده بودم!

من حالا حتی آدم دور بودن ازش هم نبودم!

اگر دقت می کرد از واکنش همین چند دقیقه پیشم می فهمید! آخه رویین ایزدستا رو چه به نگرانی… اونم برای یه دختر!

 

دم عمیقی گرفت و گفت:

 

– نمیخوای بدونی چرا این مدت نبودم؟

 

 

 

فقط توی سکوت نگاهش کردم که گفت:

 

– به چند تا دلیل! شاید فکر کنی کل این و روز رو مریض بودم اما محض اطلاعت بگم تازه دو ساعته پریود شدم و به حال مرگ افتادم!

 

دستام مشت شد!

پس برای چی خودشو ازم گرفته بود؟

 

نفسم حبس شد! جمله ترسناکی بود!

دلیار مگه مال من بود که حالا با نبودش بخواد خودشو ازم بگره؟

 

بی توجه به اخمای من ادامه داد:

 

– یکی از دلایلم این بود که می خواستم بهت وقت بدم برای این که راجع به من فکر کنی! راجع به حرفام. راجع به دنیای من. میخواستم یه چند روز منو نبینی و پیش خودت دو دوتا چهارتا کنی و به نتیجه برسی که دلیار، آره یا نه؟

که ببینی میتونی منو در حالی توی زندگیت قبول کنی که میدونی تا مغز استخون بهت مبتلام یا نه!

 

صداش ضعیف بود، داشت از دل درد نفس نفس می زد و رنگش پریده بود!

من برای کسی که این حالو داشت تره هم خورد نمی کردم اما حالا همین زخم صداش و همین جمله های ضعیف داشتن تموم وجود و موجودیت منو زیر و رو می کردن!

به سادگی هرچه تمام تر!

من نمی دونستم تا مغز استخون به کسی مبتلا بودن چه حسی داره اما می دونستم این که یکی بهت مبتلا باشه عجیب قشنگه! عجیبه!

 

 

 

دوباره لب زد:

 

– ازت دور موندم تا حرفامو هضم کنی! تا بفهمی من دلیارم! مدیا نیستم. تا توی ذهنت تموم خاطرات مزخرفت از مدیا رو زیر و رو کنی و اون روی دیگه دنیا رو با دنیای من ببینی.

میخواستم دور بشم ازت تا فکر کنی ببینی طاقت تغییر توی ندگیت رو داری؟ میتونی این لایف استایل ده ساله اتو رها کنی و به دنیای من پیوست بشی یا نه!

 

لب زدم:

 

– گفته بودی از من انتظار عشق نداری!

 

پلکی زد و دستمو گرفت، لبخند تلخی نشست روی لبش و گفت:

 

– ابدا ندارم! میدونم آدمی مثل تو با اون تجربه آشغالی که داشته و ده سالی که از زندگیش به بدترین شکل ممکن گذشته خیلی سخت عاشق میشه! ممکنه حتی عاشق نشه اصلا!

 

نفس عمیق و دردناکی کشید و لب زد:

 

– منظورم از پیوست شدن این بود که منو قبول کنی. من پیوستت می کنم به زندگی خودم.

 

بی تاب گفتم:

 

– دلیار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

بالاخره این رویین یه کم به خودش اومد و یه حرکتی زد.🤗

man
10 ماه قبل

سلام قاصدک جون
ببخشید دوباره مزاحم شدم 🤦🏻‍♀️

شما گفتین بهم دسترسی دادین رمان بقیه رو هم تایید کنم
ولی چرا هیچ رمانی برای من نیست که تایید کنم؟
ادمین ها تایید میکنن🤦🏻‍♀️🥺
یعنی واسم نمایش داده نمیشه

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط
man
پاسخ به  قاصدک
10 ماه قبل

آهان ممنون

ساناز
10 ماه قبل

دلبارِ عاشقِ مظلوم :))

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x