رمان هیلیر پارت ۹۰

4.7
(55)

 

 

 

رام شده بودم!

این دختر رامشگر گرگ بود!

منِ وحشی دریده رو از پادگان تحویل گرفت، یه قاتل روانی رو تحمل کرد و کم کم تبدیلم کرد به یه رویین دیگه!

رویینی که حالا خیلی بیشتر از رویین سابق فاصله گرفته بود.

 

اعجاز این دختر بود، یا اعجاز پیانوش؟ شایدم اعجاز سر انگشتاش وقتی با همون ظرافت که پیانو می زد موهای منو هم می داد پشت گوشم!

هر چی که بود، رویی مرده ذهنمو زنده کرده بود. افسار صداهای توی ذهنمو دست گرفته بود و منو معتاد افیون خودش کرده بود.

 

بهش هشدار داده بودم خامم، محبت ندیده ام، بیچاره ام، وحشی ام، بی جنبه ام، بهش گفته بودم باهام شوخی نکنه. ولی دل آ مصمم بود که جدیه…

 

– کمرمو ماساژ بده!

 

تک خنده ای کردم و گفتم:

 

– پررو! جات راحته؟

 

 

 

 

آهی کشید و گفت:

 

– نه والا! همش عضله ای، یه جای نرم تو بدنت نیست آدم بهش تکیه بده، باید بسوزم و بسازم دیگه… چاره چیه؟

 

لبخند بیگانه ای نشست روی لبم و با همون لبخند گفتم:

 

– ای روتو برم! بهتری؟

 

هوم کوتاهی گفت که لبخندم رو عمیق تر کرد.

دستم نشست روی کمرش و آروم آروم شروع کردم به ماساژ دادن. تنش بین دستام شل شد و کامل توی بغلم لم داد.

حس خوبی داشتم.

می تونستم بگم الان صد و هشتاد درجه با خودم فرق کردم.

حتی با خود سابقم که عاشق مدیا بود!

 

بلندی مجعد و خنک موهاش از روی شونش سر خورد و افتاد روی دستام.

مشکیای ابریشمی ای که بوی میوه های تابستونی می دادن الان از وقت دیگه ای بیشتر دستام هوای گم شدن بینشون رو کرده بود.

 

– رویین؟

 

مثل خودش با هوم جواب دادم. لب زد:

 

– یه چیزی هست که راجع به من نمیدونی!

 

 

 

– چی؟

 

با مکث جواب داد:

 

– من نیومدم این جا برای همیشه بمونم.

 

سعی کردم به مفهوم جمله اش فکر نکنم. سریع گفتم:

 

– نمیخوام بدونم!

 

سر بلند کرد و زل زد به چشمام، و پرسید:

 

– نمیخوای بدونی کی میرم و از دستم راحت میشی؟

 

قاطع جواب دادم:

 

– نه!

 

سوالاتش تمومی نداشت :

 

– چرا؟

 

جواب دادم:

 

– جای کاندوم بین دارو ها نیست!

 

 

معترض گفت:

 

– رویین!

 

دلم نمی خواست بدونم دلیاری که تازه پیداش کردم و دارم کم کم طعم زندگیرو از نگاه اون می چشم به‌زودی قراره ول کنه و بره.

دلم نمیخواست این حس خوب الانم رو کوفت کنم.

 

اگر می فهمیدم کی داره میره شروع می کردم به شمردن روزا و این یعنی تباهی… این یعنی بیچارگی!

می دونستم این جسم کوچیک بین بازوهام برام با تموم دنیا فرق داره، اما نمیخواستم به خودم اقرار کنم از از دست دادنش واهمه دارم.

 

– داری تموم برنامه ریزی هامو می ریزی بهم.

 

سرمو فرو کردم لا به لای موهای خنکش و چشمامو با لذت بستم و با آه عمیقی گفتم:

 

– ببین کی داره از شاشیدن تو برنامه ها صحبت می کنه!

 

پلکی که زد گردنم رو غلغلک داد، حرف آروم و پر از حسرتش ولی همه وجودمو:

 

– یعنی حتی یذره هم منو دوست نداری رویین؟ حتی یذره؟

 

 

صادقانه جواب دادم:

 

– نمیدونم! احتمالا نه! شاید اگه بری در عرض دو سه هفته فراموشت کنم. فکر نمی کنم این اسمش دوست داشتن باشه.

 

شاید داشتم کس می گفتم، ولی احتمالا بعدا قرار بود بفهمم کس گفتم، الان این حس واقعیم بود!

 

دلیار آهی کشید و گفت:

 

– همینشم خیلی خوبه. من توی یه مدت کم از نفرت محض و میل به کشتن خودمو رسوندم به این نقطه! نقطه صفر مرزی تنمون وقتی این طوری چفت هم دیگست! حرفت باید منو از زندگی سیر کنه ولی وقتی این جام نمیتونم نا امید باشم! انگار اعجاز آغوشت باشه…

 

آغوش منِ نجس اعجاز داشت از نظر دلیار؟

کاش اون موقع ها به جای مدیا این دخترو پیش خودم داشتم، حداقل با حرفاش باعث می شد حس کنم سر سوزنی مهمم! که درسته نجسم، حروم زاده ام، ولی حداقل تنم برای یه دختر اعجاز داره.

 

پر از حسرت لب زدم:

 

– دل آ…

 

از ته دلش گفت:

 

– جانم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

کم بود 😐خانم قاصدک جووون😍خوب و منظم بود ولی از حق نگذریم.🤗👌

ساناز
1 سال قبل

چرا اینقدر با بی‌رحمی با دلیار حرف میزنه
با اینکه رمانه من دلم گرف برا دلیار

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x