رمان هیلیر پارت ۹۲

4.7
(62)

 

 

 

 

دستام از دو طرف حلقه شد دور تن ظریفش، یکی از دستام رفت لای موهاش و یکیش نشست روی کمرش… لبای درشتش رو با لبام محصور کردم و آروم بوسیدم لب پایینش رو.

 

حالا اون عطر میوه ای رو چشیده بودم…

حالا می دونستم مثل عطرش طعم مبوه های جنگلی میده…

 

قلبم محکم می تپید…

تموم تنم نبض می زد و کل وجودم شده بود لبام… چشمام از فرط لذت بسته شده بود، حس معرکه ای داشتم. انگار یه خاکستر خاموش توی وجودم داتشنم که حالا شعله ور شده بود!

 

دو ثانیه هم طول نکشید این بوسه.

اونی که لباشو جدا کرد من بودم چون هیچ ری اکشنی از دلیار نمی دیدم.

 

خیره شدم بهش و با نفس نفس پرسیدم:

 

– دل آ ؟

 

هیچ جوابی نداد. فقط زل زد توی چشمام. نگران شدم. شاید نمی خواست ببوسمش.

 

 

 

کم کم اشک جمع شد توی چشماش و من یخ کردم!

پرسیدم:

 

– کار اشتباهی کردم؟

 

هیچی نگفت!

 

ترسیده بودم.

کارم نسنجیده بود. شاید باید میذاشتم خودش پیش قدم شه! .

اصلا چرا فکر می کردم دلیار ذره ای علاقه داره منو ببوسه؟

چرا بوسیدمش؟

 

دختر به این کاملی، به این زیبایی، دختری که همه چیز داره اخه برای چی باید دلش بخواد مرد عوضی و دیوونه ای مثل من که تکلیفش با خودش معلوم نیستو ببوسه؟

 

کلافه شده بودم!

الان ولم می کرد و می رفت!

من هزار روش رو امتحان کردم که دلیارو فراری بدم و هیچ کدوم کارساز نبود. از اول باید فقط می بوسیدمش تا بره و هیچ وقت دیگه بر نگرده!

 

از جا بلند شدم و لب زدم:

 

– خودت خواستی دل آ… خودت گفتی دلت میخواد پیش قدم شی منو ببوسی…

 

سگ شده بودم.

دلیار فقط نگاهم می کرد. یه نگاه خیس…

آهی کشیدم و از اتاقش رفتم بیرون.

خاک بر سرت رویین!

 

 

 

دلم میخواست زمین و زمان رو خراب کنم. با این حال دلم نمی اومد آسیبی به خونه اش بزنم.

حال مزخرفی داشتم.

مثل یه فرمانده بودم که توی جنگ تک تک سربازاشو از دست داده و خودش زخمی و داغون داره بر می گرده به شهر…

 

لبام نبض می زد و توی رویای اون بوسه بودم و از این که این حسا رو داشتم شدیدا کلافه بودم.

 

صدا های توی سرم داشتن افسار پاره می کردن و من منتظر صدای دلیار بودم که حداقل یه چیزی بگه اما مثل خود واقعیش سکوت کرده بود و اجازه می داد صدای یوجین و مدیا و اون پیر سگ منو به مرز جنون بکشن…

 

دلیار رقصنده بود و طراحی رقص می کرد.

دوبلور شخصیتای کارتونی بود.

آهنگساز کمپانی دیزنی بود.

خوشگل بود.

کامل بود و هیچی توی زندگیش کم نداشت.

پدر و مادر داشت و یه برادر که خیلی هم دوستش داشت.

پول خیلی زیادی داشت، خونه، ماشین، بهترین امکانات رفاهی…

 

آخه رویینِ احمق!

یه همچین دختری رو چه به تو؟

چی داری آخه؟

حتی عقل درست و حسابی هم نداری!

 

 

 

 

از خونش زدم بیرون و راه افتادم سمت کلبه ام.

حتی سنگینی نگاهش رو هم از اون بالا حس نمی کردم.

 

منِ بیچاره دوباره سقوط کرده بودم! همین الان!

دلیارو از دست داده بودم و تازه فهمیده بودم چه حجم بزرگی از زندگیم رو پر کرده و حالا که از دستش دادم می فهمم چقدر همه جا خالیه.

 

لعنت به اون بوسه…

کاش حداقل می تونستم برگردم عقب و …

نه!

حتی اگر با علم به این که این اتفاق می افته بر می گشتم عقب باز هم می بوسیدمش…

اتفاق فوق العاده ای بود! مثل این بود که کامل شده باشم. مثل این بود که همه اون چیزی که یه عمر کم داشتمش رو بهم تقدیم کرده باشن.

 

رسیدم جلوی کلبه و درشو با پا باز کردم.

هوا ابری بود. همین که من رفتم داخل بارون گرفت و قطره های درشتش خورد به سقف.

 

من خیلی چیزا رو از دست داده بودم.

تقریبا همه چیزی که به تازگی بدست آورده بودم رو…

دلیار رو…

لعنت به اون بوسه…

 

 

 

خراب شدم روی کاناپه زهوار در رفته وسط کلبه ام و سرمو گرفتم بین دستام.

 

صدای برخورد بارون به سقف چوبی کلبه مثل صدای تپ تپ پای آدما روی زمین بود.

چشمام می سوختن، قلبم بیشتر…

 

بلند شدم و پیرهنم رو در وردم، حالا با یه رکابی آستین حلقه ای توی این هوای سرد وسط کلبه ایستاده بودم و همچنان نمی دونستم دارم چه گهی میخورم، باید چه گهی بخورم و گهی که خوردمو چطوری درست کنم…

 

دلیار همین امروز پرسیده بود حتی یذره هم دوستش ندارم؟

و من کس گفته بودم!

حالا به این نتیجه رسیدم که کس گفتم!

 

من… بعد از ده سال، بعد از ده قرن به یکی علاقه مند شده بودم!

قلب یخی و طاعون زده ام گرم شده بود…

 

و اینو دقیقا وقتی فهمیدم که افتضاح به بار اوردم.

تنها کسی که منِ وحشی حروم زاده عوضی رو دوست داشت حالا…

حالا احتمالا داره وسایلش رو جمع می کنه که بره و دوباره بعد از ده سال من می مونم و من و من!

 

با یه عالمه تنهایی و یه صداهای توی سرم!

 

 

 

دنیا خیلی مسخره بازی سر من دراورده بود!

 

اول قلبمو پلمپ کرد، بعد یه دژکوب اورد و انداخت به جونم!

 

اصلا همین که من توی این وانفسا و توی این وضعیت گه خالص نگران بودم دلیار دلش هنوز درد می کنه یا دردش آروم شده نشون می داد تا چه حد گرما به تموم وجودم نفوذ کرده.

 

پوف کلافه ای کشیدم.

سرمو تکیه دادم به پشتی کاناپه و زل زدم به فضای پشت سرم، به سر گوزن و آهویی که زده بودم به دیوار.

 

امروز دلیار گردنبند گوزن انداخته بود گردنش، چقدر هم به پوست سفید و ترقوه برجسته اش میومد بی پدر!

اون لحظه هایی که داشتم با اون گردنبند توی گردنش ور می رفتم توی ذهنم داشتم بوسه ای که قرار بود اتفاق بیوفته رو پلان بندی می کردم.

 

اه کلافه ای گفتم و محکم چشمامو مالیدم، چرا این سوزش مسخره اش تموم نمی شد؟

یه دید سیاه سفید که این همه درد و مسخره بازی نداشت! چرا اذیتم می کرد، خودم کم بدبختی داشتم؟

 

محکم چشممو می مالیدم که یه آن تقه ای به در خورد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
10 ماه قبل

واااای قاصدکی چه بدجایی تموم شد☹️

camellia
10 ماه قبل

پارت خوب و احساسی ودر مرز تغییر تو دوستیشان بود,ولی چرا دلیار این کارو کرد?!😒دیونه!مگه همینو نمیخواستی?😐چرا گند زدی خو?!😕
تازه یه روز تاخیر داشتی قاصدک جون,ولی چشم پوشی میکنم😉,چون سابقه طلایی داری😍😘

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
zeinab
پاسخ به  camellia
10 ماه قبل

چون دلیار شروع کرده و تموم کننده باید رویین باشه ب نظرم رویین داره دیگه خوش ب حالش میشه و باید یه قدمی برداره مثل الان که داشت فک می کرد چجوری کارشو درست کنه… یه رابطه دو نفره است و تا الان فقط دلیار براش تلاش کرده الان نوبت رویینه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x