رمان هیلیر پارت ۹۷

4.5
(57)

 

 

 

آهی کشیدم و پچ پچ وار گفتم:

 

– اون زن! همونی که منو به دنیا آورد… جمعه ها که نمی رفت سر کار زود تر از همیشه بلند میشد و یه عالمه از اینا درست می کرد.

 

– مادرت شاغل بود؟

 

سریع گفتم:

 

– من مادر ندارم.

 

اصلاح کرد:

 

– ببخشید. همون زن…

 

سرمو فرو کردم لا به لای موهاش و گفتم:

 

– اره. اون پیر سگ الدنگ خیلی دوست داشت، اون زن هم جمعه براش از همه لحاظ سنگ تموم میذاشت تا کمبودش رو جبران کنه…

 

– پدرت؟

 

خشک و سرد گفتم:

 

– من هیچ خویشاوندی ندارم! نه پدر، نه مادر، نه برادر! تکرارش نکن. اذیتم می کنه.

 

 

 

آروم گفت:

 

– باشه دیگه نمیگم.

 

سکوت کردم. دلیار دوباره پرسید:

 

– اگه ازش خاطره بدی داری میخوای دیگه درست نکنم؟ بوش اذیتت نمی کنه؟

 

سرمو فرو کرم لا به لای موهاش و گفتم:

 

– نه ادامه بده! بوی زندگی مبده! بوی آرامش! بوی سالهای قبل از طوفان.

 

لب زد:

 

– رویین میدونی باید بری پیش تراپیست؟

 

آروم گفتم:

 

– تو خودت تراپیستی!

 

تک خنده ای کرد و بعد از یه نفس عمیق گفت:

 

– برات خیلی خوشحالم. برامون خوشحالم.

 

صدای شرشر بارون از نورگیری که کار گذاشته بود به خوبی می اومد. اروم گفتم:

 

 

 

– انقدر سمج بازی در آوردی تا آخرش کار خودتو کردی.

 

سرشو آورد بالا و شاهرگ گردنم رو برسید و گفت:

 

– برو بشین، میزو از قبل چیدم، الان میام.

 

دستامو از دورش باز کردم و رفتم نشستم پشت میز.

یاد اون روزا افتاده بودم. روزایی که من و رودین کلی باهم کلکل می کردیم و دست اخرش رودین گریه اش در می اومد و پناه می برد به اون زن! اون زن هم جفتمونو دعوا می کرد منو به خاطر این که باز با رودین درگیر شده بودم، اونو هم به خاطر این که سیزده سالش بود و تا یه اتفاقی می افتاد گریه می کرد! بعد اون پیر سگ عوضی می اومد خونه با کلی خوراکی برای رودین و یه کتاب برای من.

بلد بود چطوری خوشحالم کنه. بلد بود چیکار کنه تا از ته دل احساس خوشبختی کنم. اول منو برد به عرش! طعم محض و مطلق آرامش رو بهم چشوند و بعد از اون بالا پرتم کرد پایین!

یهو به خودم اومدم و دیدم تا گردن فرو رفتم تو گه!

 

دلیار اومد رو به روم نشست و گفت:

 

– به چی فکر می کنی؟

 

گفتم:

 

– به بچگیام.

 

دلیار با علاقه گفت:

 

– چرا من هیچی ازت نمیدونم؟ برام تعریف کن. از خاطره های قشنگت بگو! عکس بچگی هاتو بهم نشون بده. خیلی راجع بهت کنجکاوم.

 

 

 

یکم از پنکیکی که درست کرده بود رو خوردم و گفتم:

 

– طعمش دقیقا همونه! اونم روش عسل می ریخت.

 

دلیار آروم گفت:

 

– از یه فرد خاص اینو یاد گرفتم. اونم از همسرش یاد گرفته بود. همیشه به یاد زنش درست می کنه پنکیکاشو. و اتفاقا اونم جمعه ها درست می کنه.

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

– چه تشابه جالبی. فرقش اینه که اون پیرسگ از زنش و بچش متنفر شد. هیچ وقت ممکن نیست حتی یک ثانیه هم به یاد همسرش یه کاری بکنه.

اگه ببینتش حتما می کشتش! تیکه تیکه اش می کنه و هر تیکه اشو میندازه جلوی سگاش!

 

دلیار دستمو گرفت، دستی که انقدر توش دسته چاقو رو فشار داده بودم که بند بند انگشتام سفید شده بود می لرزید. آروم گفت:

 

– هیششششش! فراموشش کن. بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم.

 

گفتم:

 

– فکر کردم میخوای راجع به بچگی های من بدونی.

 

قاطعانه گفت:

 

– اگر قراره این طوری بهمت بریزه به هیچ عنوان!

 

 

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– نه بچگی هام منو بهم نمی ریزه. بچگی خیلی خوبی داشتم. توی ناز و نعمت بودم واقعا!

خونه امون توی زعفرانیه بود. وقتی سه سالم بود پیانو و سنتور رو شروع کردم. کاملا برنامه ریزی شده!

اون پیرسگ می خواست هم سنتی باهام کار کنه هم کلاسیک تا از همون بچگی علایق خودم رو بشناسم و بعد یکیش رو انتخاب کنم. خودش آخه عاشق موسیقی بود! اون زن… اون یه نوازنده ویولون سل بود! هم دیگه رو توی کنسرت اون زن دیده بودن.

 

دم عمیقی گرفتم و گفتم:

 

– بهترین مدرسه تهران می رفتم. اون سالا باورت نمیشه چه شهریه نجومی ای می داد! با راننده اختصاصی می رفتم و با همون بر می گشتم. اون و زنش همه رفتارای من رو به یه روان شناس گزارش می دادن و ازش مشورت می گرفتن تا بهترین تربیت رو داشته باشم.

 

لبخند نشست روی لبم. امان از روزای خوب! خاطره هاشون توی گه ترین شبای پادگان خوارمو میگایید!

یکم از نون تستی که دلیار برام گذاشته بود گوشه بشقاب خوردم و ادامه دادم:

 

– دوتا زبان رو هم زمان یاد می گرفتم. فرانسه و انگلیسی. برنامه غذایی خاص خودم رو داشتم. بهترین تفریحات و بهترین امکاناتی که می شد یه بچه داشته باشه. هفت سالم بود و حسابی توی پیانو حرفه ای شده بودم که اون کثافت برام بلک سوان رو خرید. به عشق قطعه دریاچه قو اسمش رو گذاشتم بلک سوان. دریاچه قو هنوزم نمایش مورد علاقه منه.

 

شروع کردم ریتمش رو زیر لب زمزمه کردن. سر که بلند کردم دیدم دلیار متعجب و مات نگاهم می کنه.

بهش لبخند زدم و گفتم:

 

– برگات ریخته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

دیگه مطمئن شدم,رویین همون پسر توی عکسه,پسر دوست بابای دلیار(عموی غیر واقعیش)

camellia
10 ماه قبل

خیلی وقته پارت نداریم قاصدک جون😣😐

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x