رمان هیلیر پارت 174(فصل دوم)

4.3
(43)

 

PART_831

 

داد زد:

– دلیار! یعنی چی استعفا؟

– یعنیی رفتن. یعنی لفت دادن از اون گه دونی که بهش میگم سر کار! یعنی من خودم توی اوج بکشم کنار قبل از این که یه متقلب عوضی شناخته بشم؟

– چرا یه جوری میگی متقلب عوضی انگار خودتم باور داری؟

با بغض گفتم:

– من کاتایا رو تنهایی نساختم عادل… کسی که کاتایا رو کاتایا کرد کسی دیگه بود!

و بعد به خودم پیچیدم و سعی کردم به اعماق جمله خودم وارد نشم. عادل با دلنگرانی محض گفت:

– این طوری که نمیشه! این رویای تو بود دلی! رویات! خواب شبات و فکر و ذکر روزات! مگه میشه حالا که بهش رسیدی استعفا بدی؟

اره خواب شب و فکر روزم بود ولی حالا شده بود کابوسم… کمپانی برای من شده بود غسالخونه! شده بود مسلخ!

– عادل جان. برادر من! من دیگه اون ادمی که میشناختی نیستم. من رسما یه بی استعداد واقعی ام! استعداد من جا مونده ایران.

– مزخرف نگو.

آهی کشیدم و گفتم:

– وقتی این استعداد حالا که میخوامش به دردم نمیخوره پس میخوام اصلا نباشه… من فردا میرم کمپانی و نامه استعفام رو میذارم روی میز والتر و بر می گردم خونه…

🎆HEALER
🖤#PART_832

 

تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که این بهترین راه حله.

تقریبا قید والت دیزنی عزیزم رو، منبع خوشحالیم رو زده بودم و رسما پذیرفته بودم که از فردا قرار نیست کار داشته باشم که یهو عادل گفت:

– از طرفی دلی فکر نمی کنم اگه استعفا بدی مانع این بشه که دعوتت نکنن به اون مراسم و ازت نخوان براشون آهنگ بزنی! تو داری به عنوان دلیار شرافت میری نه یکی از کارمندای والت دیزین. این طوری فقط الکی الکی شغلتو از دست دادی.

و این طوری بود که یهو حقیقت کوبیده شد توی صورتم.
عادل درست می گفت!

این طوری حتی ممکن بود دشمنی ایجاد کنم ووالتر فکر کنه فقط برای این که دیگه آهنگساز دیزنی نباشم و اون جایزه به اسم اونا تموم نشه ازشون جدا شدم.
این یه جور اعلان جنگ هم بود.

نالیدم:

– چه غلطی کنم عادل؟

توی سکوت فقط نگاهم کرد. دقیقا همین چیزی بود که منم بهش رسیده بودم. بن بست.
کلافه لب زد:

– آخه تو چه مرگته دلیار؟ به خاطر… به خاطر اونه؟

🎆HEALER
🖤#PART_833

 

سرم گیج رفت…
کاش عادل هیچی نمی گفت.
از جا بلند شدم و گفتم:

– کاپوچینو میخوری؟

– دلیار

– شایدم نسکافه!

دلیار!

– امروز ریک دوباره سعی کرد باهام تیک بزنه. دوباره ضایعش کردم. روزی دوبار باید این بشر این طوری ضایع بشه.

اومد کنارم، دستمو گرفت و لب زد:

– دلیار جان… عزیزم…

اره من عادل بی قید و بند دختر باز و بی بند و بار رو آورده بودم آمریکا و انقدر درگیر مشکلات خودم کرده بودمش، انقدر ترحم برانگیز شده بودم که دلش به حالم سوخته بود و کارای خودشو گذاشته بود کنار و افتاده بود دنبال کارای من. دنبال من راه می رفت تا اگه یه اتفاقی برام افتاد نجاتم بده.
من عادلو توی پنج ماه اندازه پنج سال بزرگ کرده بودم.

🎆HEALER
🖤#PART_834

 

برگشتم و نگاهش کردم. پرسید:

– نمیخوای راجع بهش باهام حرف بزنی؟ پنج ماه گذشته!

سری تکون دادم و گفتم:

– حواسمو پرت کن!

مات نگاهم کرد. پلکی زدم و گفتم:

– از دوست دختر جدیدت برام بگو. آماندا…

اخماش درهم شد و جدی نگاهم کرد. انگار نمی تونست باور کنه این قدر به فروپاشی نزدیک شدم.
گفتم:

– آماندا رو یه بار وقتی آوردی خونه دیدم. دختر خیلی خوشگلیه. ولی خیلی سر و ساده ست! از سرت زیاده…

از بین دندوناش غرید:

– نمی فهممت دلیار!

کی میخواست بفهمه که من حتی خودمم خودمو نمی فهمم!

– پنج ماه گذشته! تو هنوز اندر خم یک کوچه ای! نیای بریم پیش تراپیست. باهام حرف نمی زنی. با عمو حرف نمی زنی! هیچی نمیگی! خودتو با کار خفه کردی و رسما توی اضلفه کاری هات داری یکمم زندگی می کنی. من نمی فهمم! حتی سه ماه هم نشد رابطه تو با اون آدم! الان این طوری داغون شدی من اصلا نمی تونم باور کنم. از عمو که سراغ میگیرم میگه حتی از اون هم هیچ خبری…

دستامو گذاشتم روی گوشام و جیغ کشیدم.
طفلکی عادل… طفلکی برادرم…

🎆HEALER
🖤#PART_835

 

عادل بغلم کرد و هول زده گفت:

– هیشششش! باشه… دلیار… عزیزم دیگه چیزی نمیگم.. به جون خودت که دنیامی هیچی نمیگم دیگه…. دلیار…

زدم زیر گریه… توی سرم پر از تصویر بود… پر از صدا… پر از صدای پیانو… پر از یه صدای دیگه! پر از ضربان شاهرگم…
سرم نبض می زد… من صدای جریان خونم رو میشنیدم…

– دلی… گوش کن به من.. میخوام از ماندا برات بگم…بابا وقتی بفهمه دوست دخترم سیاهپوسته چیکار می کنه…هان؟ منو می کشه؟ بلند میشه میاد این جا؟ یا نه؟ شایدم مثل همیشه به تخمشه! مثلا بهم توصیه می کنه باشه پسر! باید برم. فقط ایمنی رو رغایت کن و کاندوم بذار…

 

هان؟ مامان چی؟ میگه؟ میدونی چند وقته دارن ازت سراغ میگیرن؟ بابا تازه فهمیده چه جواهری رو از دست داده. روزی نیست که راجع به دخترش باهاش حرف نزنن. کم کم داره می فهمه دخترش چیکاره ست و چیکارا کرده… مامان هم دلتنگته. جدی میگم. نمی دونم چرا تحریمشون کردی ولی خب اونا حسابی دلشون برات تنگ شده. برای من مهم نیست چیکار می کنی تصمیم با خودته اما بد نیست یه ویدیو کال باهاش بگیری یکم باهاشون حرف بزنی. آره دلیار؟ میشنوی چی میگم؟ امروز با ماندا رفته بودیم یه رستوران ایرانیف بهش گفتم بیا قورمه سبزی رو امتحان کنیم. مزه سگ می داد. ماندا اصلا خوشش نیومد و نزدیک بود بالا بیاره. بهش گفتم خواهرم خیلی بهتر بلده درستش کنه. گفتم باهات مشورت می کنم تا یه روز آشپزی کنی، فسنجون و قوزمه سبزی درست کنی و من ماندا رو بیارم این جا؟ باشه؟ دلیار؟

🎆HEALER
🖤#PART_836

 

نمی فهمیدم چی میگه… اما صداش منو ازبرزخ می کشید بیرون.. زل زدم توی چشماش…
موهامو از روی صورتم داد کنار. گونه خیسمو نوازش کرد و گفت:

– دورت بگردم… کلی لاغر شدی. چند وقته چیز درست حسابی نخوردی؟ هان؟ اون جا ناهار میخوری اصلا؟ بیام خشتک اون رئیستونو بکشم سرش؟

پلکی زدم و گفتم:

– عادل؟

– حانم؟ جان دلم…

– شکنجه ام نکن…

– باشه… باشه قربونت برم… ببخشید… ببخشید…

**

– کار کلاوس آمادست؟ ازمون یه کار اولیه میخواد. باید بدیم تا…

– کیت؟

ساکت شد و بعد گفت:

– بله؟

– سرمو از لپ تاپ اوردم بیرون و گفتم:

– یه لیست کامل میخوام از مهمانان مراسم انتونیو استیو. میخوام ببینم با کی طرفم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

رویین تو مهمونی نیست؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x