برای همین مصمم گفتم:
– من میخوام برم به اون مراسم. میخوام اجرا داشته باشم…
با نفرت نگاهم کرد و گفت:
– خر شدی؟ نه به اون موقع که داشتی خودتو می کشتی، نه به الان! لامصب میگم این آبروی دیزنی رو می بره…
سری تکون دادم و گفتم:
– نمی بره، من حس خوبی دارم…
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
– میدونی چیه؟ به جهنم! به درک! برو گند بزن! برو و توی اون مراسم برین! نمیدونم چی این جوری مصممت کرده ولی پشیمون میشی…. خودتم میدونی این آهنگ اون جا سنگ رو یخت می کنه!
و بعد از جاش بلند شد و رفت…
کیت درون من نبود که حس و حالمو ببینه.
من نه به خاطر لباسم، که حتی درصد کوچیکی از دلایلم برای رفتن هم نیست… بلکه به خاطر احساسی که دشاتم و چیز قوی ای که منو می کشوند به اون مراسم داشتم می رفتم.
وقتی کیت رفت نشستم پشت پیانو و برگه ها رو گذاشتم جلوم.
سه روز دیگه همه این جار و جنجالای یک ماهه و مضحک من تموم می شد و اون موقع با خیال راحت می تونستم به بقیه کارام و زندگی عادیم برسم…
چیزی که راجع به این جشن دوست داشتم این سرگرمی و فکر و خیال بیش از حدم درباره اش بود…
دیگه وقت فکر کردن به چیزای دیگه رو نداشتم…
وقت این که اقسرده باشم و گریه کنم نبود… همش در تکاپو بودم! همیشش درحال چک کردن لیست مهمونا و کار کردن روی اهنگ خودم بودم که از بقیه کم نیارم….
و البته این ملودی ای که من ساخته بودم و کیت سرهمش کرده بود حتی به گرد پای بقیه هم نمی رسید و خودم هم می دوسنتم…
داشتم کارامو انجام می دادم شدید مشغول تمرین بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. عادل بود!
– جانم عادل؟
یهو آروم گفت:
– هر جایی که هستی همون جا بمون… بابا این جاست، اومده تو رو ببره!
بلند گفتم:
– وات؟
دوباره و شمرده شمرده گفت:
– اومدم توی دستشویی که صدامو نشنوه… شانس اوردم آماندا این جا بود و وسایل تو رو گفتم مال آمانداست… اومده ببرتت ایران!
پوزخندی زدم و گفتم:
– چشم! حتما!
آروم تر گفت:
– هرجایی که هستی تا وقتی بهت خبر ندادم نیا خونه! باشه؟
سری تکون دادم که یادم افتاد نمیتونه ببینه! آروم زدم توی پیشونیم و گفتم:
– باشه نمیام! زود بفرستش بره، سه روز دیگه مراسمه… نمیخوام گند زده بشه توش.
یهو یه صدایی شنبدم که بیشباهت به صدای بابا نبود:
– عادل؟ کجایی؟ من که می دونم داری با اون خواهر آب زیر کاهت حرف می زنی… بگو بیاد کارش دارم…
حرصی خندیدم! عادل بلند گفت:
– اومدم خلا پدر من! دارم می رینم! کدوم خواهر آخه…
پقی زدم زیر خنده. عادل آروم تر گفت:
– زهرمار! بهش گفتم خونت جایی دیگست… و گفتم که ادرسشو به هیچ عنوان بهش نمیدم!
لب زدم:
– دمت گرم عادل…
آروم تر گفت:
– یه چیزی شده دلیار… یه چیزی که باید حتما بدونی… اون…
و بعد حرفشو قطع کرد!
پرسیدم:
– چی میخواستی بگی؟
اما عادل جواب نداد. دوباره پرسیدم:
– هوی! عادل؟
آروم گفت:
– هیچی! فقط زنگ زدم بهت بگن بابا این جاست، یه موقع نیای خونه! حواست باشه… من دیگه باید قطع کنم.
عصبی گفتم:
– من که میدونم تو داری یه چیزی ازم مخفی می کنی! عادل! اون چی؟ اون کیه دیگه؟ چرا حرفتو…
ولی خب وسط حرفم یهویی گوشی رو قطع کرد و منو گذاشت توی خماری!
ای تو روحت مرد…
پوف کلافه ای گفتم و گوشی رو پرت کردم یه گوشه!
بابا هم دیگه شورشو در آورده بود.
نمیدونم تا کی میخواست دو دستی بچسبه به رودین و ول نکنه… نمی دونم تا کی قرار بود دنبال من بدوه برای این که پول گیرش بیاد!
گوشیمو دوباره برداشتم. این مسخره بازی باید سریع تموم می شد.
دیگه تحملشو نداشتم!
شماره اش رو گرفتم و گذاشتم دم گوشم
از بس دیر پارت میاد دیگه یادم نیست چی به چیه
ممنون قاصدک خانم🌹