اینقدر پنهونی خودم رو وارد و خارج این اتاق میکردم که تقریباً تمام راهکارهاش رو یادگرفته بودم و تا به امروز گیر نیوفتادم.
اما اینبار به محض خروج و برداشتن چند قدم نگاهم تو نگاه شهرام که تو درگاه اتاقش ایستاده بود و مستقیم نگاهم میکرد قفل شد.
توی اون فشار عصبی و استرس چشم تو چشم شدن با دو تا چشمی که خیره نگاهت کنه تا آستانهی یه جیغ فرابنفش بردم اما اون چشمها متعلق به شهرام بود و اون از همون روز اول شریک جرمم بود.
با قدمهای بلند جلو رفتم، صورتش عادی بود مثل همیشه نه لبخند داشت نه اخم عادی.
ولی قطرههای ریز عرق پیشونیش رو پر کرده بود و دکمههای بلوز فرم آسایشگاه تا آخر باز و من با دیدن شکمش ابروهام تا جایی که امکان داشت بالا پرید.
این بدن نمیتونست واسه یه دیوونه باشه مگه اینکه اتفاق فجیعی تو زندگیش افتاده باشه و اون رو از یه آدم سالم به این حال کشونده باشه.
این بدن لااقل پانزده سال و ورزش کرده بود.
گلوم رو نامحسوس صاف کردم و گفتم:
– شهرام چرا بیداری؟
مشکلی داری؟
لبش رو با زبون تر کرد و طبق عادت سرش رو به چپ و راست تکون داد و شونهی راستش رو بالا انداخت.
– سرم درد میکنه.
صورتم گرفته شد و به چشمهاش دقیق شدم پر از رگههای قرمز بود و خمار، یا از خواب بود، یا درد.
– برو توی اتاق برات مسکن میارم، دز داروهای امروزتو گرفتی؟
سرش رو بالا انداخت.
– گفتم تو ندی نمیخورم، فقط تو.
سری به تأسف تکون دادم.
– واقعاً داری کلافهم میکنی شهرام، مگه من وظیفه دارم مدام دم پر تو باشم…..
همه چیز آنی اتفاق افتاد، با هر دو دست به پهلوهام چنگ زد و من و داخل اتاق کشید.
جیغ بلندم رو توی نطفه خفه کردم تا بیشتر تحریکش نکنم.
وحشت تنها حسی بود که داشتم، شهرام دیوونه بود و یه دیوونه از یه آدم عادی بیشتر قدرت داشت؛ چون مغزش کار نمیکرد و فقط زورش بود.
تنم رو به دیوار کنار در کوبید.
آخی گفتم و سرم از تو دستم روی زمین افتاد.
خشمگین غرید، جوری که چند قطره از بزاق دهنش تو صورتم پاشید و من چشم بستم.
– از من کلافهای، از من؟
آب دهنم رو ترسیده قورت دادم و با مظلوم ترین حالت ممکن نگاهش کردم، ازش وحشت کرده بودم، این لحن صدا و فشار دستهاش رو پهلوهام منو تا مرز سکته برده بود.
صدام از درد لرزید و لب زدم:
– آی شهرام دردم گرفت.
نگاهش میخ چشمهام بود خیره و عمیق و کمکم رنگ نگاهش عوض شد، فشار دستهاش کم شد و تنش رو به تنم چسبوند.
دستهاش که روی کمرم بالا پایین میشد رو حس کردم و لام تا کام حرف نزدم، باید آروم میشد اما با کاری که کرد ترسیده حین کشیدم.
لبهاش روی چشم راستم نشست و ته ریشش پوست زیر چشمم رو خراش داد، لبم رو گزیدم، با دستهاش مهارم کرد و همونجا روی چشمهام پچ زد:
– چشمات…
نفسم رو بیرون دادم، وحشت مثل زهر کشنده ای توی رگهام جاری بود و من به این فکر میکردم قراره امشب چطوری تموم بشه، اگه منو بکشه چی؟
– داری اذیتم میکنی بذار برم.
لبهاش رو پایین تر کشید و اینبار روی گونهم پچ زد:
– ازز… مممن نترسسس. من اذیتت نمیکنم…
– اما داری اذیتم میکنی.
لبش رو روی گونهم کشید و نفس داغش توی صورتم پخش شد.
چش شده بود امشب؟
من داشتم میمردم از حرکات دستش.
لعنت به اون افشین که اینقدر راحت خواب بود حالت عادی از دست زوزههای گرگ مانندش در امان نبودیم چرا یه صدایی از خودش تولید نمیکرد؟
– بگو شِلی منو ببوس.
چشمهام درشت شد، درشت تر از حد معمول اینقدر که حس میکردم الان تخم چشمم بیرون میپره و کف زمین غلط میخوره.
چی گفت؟!
– بگو… میذارم بری.
خواستم هولش بدم که تنش رو بیشتر به تنم کوبید و از برخورد پشت سرم به دیوار آخ کشیدم و اون غرید:
– آخ نه، بگو منو ببوس.
– ولم کن اگه اذیتم کنی دیگه نمیام پیشت.
– بگو شِلی منو ببوس.
لعنت به این وضعیت، شهرام الان به چند دز آرامبخش احتیاج داشت.
یاد چی افتاده بود که تو این حال بود؟
آب دهن خشک شدم رو به زور فرو دادم و لب زدم اینقدر آروم که فقط شهرام با گوشهایی که به لبم چسبونده بود بشنوه.
– شِلی منو…
گونهش رو به لبم چسبوند و عملاً خفهم کرد نذاشت چیزی که ازم خواسته بود رو تموم کنم.
عقب کشید، چند قدم و ایستاد، لبخند زد و من هنوز چسبیده به دیوار نگاهش میکردم،
چی شد؟!
تو یه لحظه شد همون شهرام قبلی همونقدر مهربون و همونقدر آروم، سرش رو روی شونه خم کرد و گفت:
– برو برو خب؟ برو.
نگاه متعجبم رو ازش گرفتم و با برداشتن سرم از روی زمین با عجله از اتاق خارج شدم.
شهرام عجیب ترین بیماریه که من تو چند سال کاریم دیدم. خیلی عجیب…
دستم رو روی قلبم گذاشتم و سمت اتاق استراحت راه افتادم.
هنوز قلبم اینقدر محکم میکوبید که صداش تمام سرم رو گرفته بود، این همه استرس واسه دختری به آرومی و بیحاشیه مثل من خیلی زیاد بود، خیلی زیاد.
****
نیم نگاهی به ساعت انداختم، چیزی تا رفتن دختره نمونده بود و من منتظر بودم.
هوای مطلوب از دریچهی تهویه که دقیقاً رو به روم بود به صورتم میخورد و منو به خلسهی شیرین خوابی که مدتها خودم رو ازش منع کرده بودم میکشید.
سکوت به فضای بخش حکم فرما بود و راهرو تو تاریک روشن مهتابیهایی که یکی درمیون واسه راحتی بیمارا خاموشش میکردیم فرو رفته بود.
با چشمهای خمار خوابم نگاهی به سارا که داشت با گوشیش ور میرفت انداختم، مدام لبخند میزد، من یادم رفت تا ازش بپرسم داستان اون خواستگاری دروغی به کجا رسید و تونست زبون سروش رو باز کنه یا نه؟
کمی روی صندلی جا به جا شدم تا تنم از اون کرختی در بیاد و با صدای خستهای گفتم:
– سارا؟
فقط چشمهاش رو از صفحهی گوشیش بالا گرفت و نگاهم کرد.
– جانم؟
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم، کلافه بودم و خسته، خوابم میومد و بدتر از همه شدیداً گشنه بودم و خواستم با حرف زدن تمام این مشکلات رو از سرم بیرون بندازم.
– با سروش چه کردی؟
انگار خیلی سر کیف اومد که نیشش رو باز کرد و قری به گردنش داد که موهای بافته شدهش که با کش قرمز بسته بود تو دیدم قرار گرفت.
– مخش کردم رفت.
لبهام از شنیدن واژهای که به کار برد کش اومد.
– یعنی چی؟
– یعنی گفتم یا دهن باز کن یا زن یه قوزمیت خشتک پاره میشم اونم گرخیدو دهن وامونده رو باز کرد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و صدای بلند خنده ای که میدونستم لااقل تو این راهرو همه رو بیدار میکنه رو تو نطفه خفه کردم.
– خدا لعنتت کنه سارا من الان حس خندیدن ندارم.
چشم غره ای بهم رفت.
– جای خندیدن اون شوهر درازتو آدم کن اینقدر عشق منو اذیت نکنه.
خنده از روی لبهام پر کشید و متعجب گفتم:
– شوهر؟!
چشمهاش رو روی هم گذاشت، حین تایپ کردن گفت:
– شهرام جونتون به همه گفته زنش شدی.
سری به تأسف تکون دادم و با لبخند گفتم:
– منو هم دیوونه کرده سارا، میگم چی در مورد شهرام میدونی؟
پروندهش دم دسته؟
سری بالا انداخت.
– پروندهش دست همتیه، میدونی که از بیمارای خاصه.
– یعنی مثل دویستو هفت بود؟
گوشی رو روی میز کنار دستش گذاشت و کمی سمتم خم شد.
– نه بابا فرق دارن، دویستو هفت کلاً قضیهش فرق داره، اما شهرام خودش اومد اینجاو خودشو بستری کرد.
ابروهام متعجب بالا پرید و کنجکاو خودم رو جلو کشیدم.
– یعنی چی خودش اومد؟
مگه میشه؟