رمان وارث دل پارت ۷۰

4.6
(15)

 

 

 

زود خودم رو به بیرون رسوندم..‌.

بازم مامان گلی جلو روم سبز شد

منو که دید گفت :

وا دخترم چرا اینطوری شدی یهویی ‌؟؟

چیزی شده؟؟

 

اب دهنم رو قورت و سرم رو به چپ و راست تکون دادم :

نه مامان گلی اومدم بیرون خودم رو خلاص کنم..

مامان گلی گفت : برای چی!؟

رفتم سمتش نگاه عمیق شده ای بهش انداختم و گفتم :

چون دلیل دارم بیا مامان گلی..

رفتم سمتش دستش رو شیشه شیر بود کشیدم

و دنبال خودم کشیدم ‌..

وارد اشپزخونه شدیم اروم گفتم :

مامان گلی امیر داشت سوالا عجیب می پرسید..

امکان داره حافظه اش برگشته باشه!؟.

مامان گلی با چشم های پر از زوم بهم نگاه کرد

و لب زد : چی پرسید مگه

نفسم رو ول دادم ‌و گفتم : خیلی چیزا…..

مثلا اینکه پدر این بچه ها کیه

-خوب تو چی گفتی

-گفتم مرده..

 

مامان گلی نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت :حالا مرد!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه..

-پس چرا دروغ گفتی!؟

-مجبور بودم دروغ بگم که خودم رو نجات بدم…

-بلاخره که چی اون مرد می فهمه که..

-نمی فهمه..

-حالا بهت می گم..

-پوف خودمم موندم چیکار کنم مامان گلی؟؟

 

مامان گلی با تشر گفت:وقتی گفتم بگو

و تو انجام نمی دی پس الکی نگو‌که چکار کنم..

مامان گلی فکر می کرد همه چیز الکیه..

با تشر گفتم : نمیشه مامان گلی

 

 

 

– میشه دختر باید به فکر این باشی که به شوهرت بگی قبل اینکه حافظه اش رو به دست بیاره..

اگه حافظه اش رو به دست بیاره میفهمه که این مدت به دروغ گفتی اما اگه الان بهش بگی و براش توضیح دهی که دلیل این کارا چی بوده بهتر کنار میاد تا اون موقع….

 

نفس عمیق شده کشیدم و گفتم :

نمی دونم ولی میترسم خاله میترسم از اینکه واکنش شدیدی نشون بده من بچمو از دست بدم زندگی من به بچه هام بستگی داره دوسشون دارم نفسم به نفسشون بنده

امیرسالار هم وقتی این موضوع رو بفهمه کسی نیست که به راحتی با این موضوع کنار بیاد..

اذیتم می کنه..

– بابات بهت کمک می کنه من امشب و باهاش صحبت می کنم آرش هم این قضیه رو قبول داره که اگه بگی بهتره..

– نمیدونم والا ولی با بابا صحبت کن ببین چی میگه….

-باشه…

 

****

هلنا

 

از جام بلند شدم مامان هم توی اتاق بود همین که منو دید..

از جام بلند شدم اخمی کرد و گفت :

برای چی از جات بلند شده بشین سرجات ببینم حالت هنوز خوب نشده

 

نگاهم رو توی حلقه چرخوندم مامان زیادی داشت حساس بازی درمی اورد بلند شدم ..

رفتم سمتش دستمو دور گردنش حلقه کردم و گونه اش رو بوسیدم خودم رو ناز کردم و گفتم :

مامان ببین من چقدر خوشگلم..

ببین چقدر حالم خوبه خسته شدم از خوابیدن من حالم خوبه خوب شدم من الان می خوام برم حموم خیلی وقتی که حموم نرفتم بدنم داره میسوزه

 

 

 

اونقدر شیرین کاری کردم تا مامان هم خندید منم خندیدم یه خنده ی قشنگ و دلنشین..

تکونی به خودم دادم از مامان فاصله گرفتم.

 

خواستم برم سمت در که مامان دستم رو گرفت مجبورم کرد که بشینم روی تخت..

نتیجه ای چندانی نداشت مامان با انگشت اشاره گفت :

فکر نکن که خرم کردی ها بشین سر جات تا بلایی سرت میارم

هنوز کامل خوب نشده و حق نداری از این اتاق بری بیرون..

 

حالت زاری به خودم دادم و گفتم :

مامان تورو خدا…

مامان دستی گذاشت روی بینش و گفت :

هیس همینکه من گفتم از این اتاق برو بیرون تا من نگفتم بیرون نیا باید بریم حالا استراحت کنی و الکی خودتو خسته نکن..

آفرین دختر گلم‌..

بعد خیلی ریلکس از اتاق بیرون رفت

من موندم با یه عالمه بهت و ناباوری…

 

که چرا مامان نمی ذاره من اتاق بیام بیرون…پوفی کشیدم

از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدبا

لباس عوض کردن

که میشد خودمون رو قانع کرد نمیشد!؟؟

 

****

مریم

 

بابا با خنده گفت : چرا در اتاق بچه رو قفل می کنی دختر خوب!؟

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و لب زدم :

ادم که نمیشه بابا

عین امیر سالار یه دنده اس باید جاش کنم تا حالش خوب شه..

بابا لبخند عمیقی زد و گفت : خیلی ام خوب دخترم..

گاهی باید زور کرد بچه اس نمی فهمه چی بنفشه چی به ضررش

 

 

 

بابا سری تکون داد و گفت : نمی دونم دختر

این دختر الان خیلی تحت فشاره باید

مواظبش باشی

همه کار کنی براش اون اسلان

دست بردار نیست..بازم می یاد اینجا..

ناراحت شدم بابا راست می گفت اگه امیر سالار بود

این اتفاقات نمی افتاد..

 

قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد..

نمی دونستم باید چکار کنم

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن..

بابا خودش رو کشید جلو اشک هام رو پاک کرد :

گریه نکن دخترم بیا برو پیش

مادر شوهرت اون بهت احتیاج داره

بیا برو عزیزم….

برو پیش مادر شوهرت اون بهت نیاز داره عزیز دلم….بعد منو روند سمت اتاق خانم بزرگ..

 

منم برای اینکه مادرجون رو ببینم دررو باز کردم

و وارد اتاق شدم مادر جون خواب بود

بالا سرش ایستادم

دستم رو جلو بردم و گذاشتمش روی پیشونیش عادی بود..

تکونی خورد چشم هاش رو باز کرد و‌نگاهی بهم کرد…

 

-اب..

خم شدم لیوان اب رو برداشتم گذاشتم دم لبش و دادم اب بخوره..

-اب بخور….

کمکش کردم که اب بخوره..

 

****

 

ماهرخ

 

کف دست هام عرق کرده بود

لباس رو توی دستم گرفتم و چروک کردم

 

 

 

 

همه دور هم جمع شده بودیم تا حقیقت روبه امیر سالار بگیم خدا رحم می کرد اتفاقی نمی افتاد…

حالا منم الان استرس کل وجودم رو گرفته بود

امیر سالار نگاهی به همه کرد

 

نه من همه استرس داشتن تک ابرویی بالا انداخت و گفت :

حالتون خوبه!؟

چرا همه دور هم جمع شدین!؟

چیزی شده!؟

اتفاقی افتاده..

نگاهی به بابا قمبر کردم نمی دونم چطوری میخواست بهش بگه ولی امیدوار بودم که زیاد طول نکشه

و‌واکنش شدید نشون نده.

 

بابا قمبر رو به امیر سالار گفت : خوب ما می خوایم یه داستان برات

تعریف کنیم یه داستان که شاید

بتونه کمک کنه

حافظه ات رو بدست بیاری..

چشم هاش رو تو حلقه چرخوند و گفت : می شنوم

من هر چیزی که کمک کنه این

گذشته ی کوفتی بهش برسم و یادم بیاد..

نگاه خیره ای بهش کردم

توی دلم گفتم :خوب ادم باهوش من اگه اون گذشته رو بفهمی که

کله ی منو می کنی.

 

استرسم بیشتر شد

بابا قمبر خندید و گفت : الهی شکر..

انشاالله که کمکت کنه..

خوب اماده ای که تعریف کنم!؟

امیر سالار نگاهی بهم کرد نمی دونم چرا

اما حس کردم که ته نگاهش یه تکون ریزی خورد..

یه حس یه حرف..یه عشق و یه تعریف…

 

بابا قمبر شروع کرد به تعریف کردن

و باعث شد که نگاه از من بگیره…

و به بابا قمبر زل بزنه..

 

****

امیرسالار

 

به حاج قمبر زل زدم شروع کرد به تعریف کردن

منم گوش کردم و دقیق گوش دادم

تا ببینم چی می گه….

 

هرچی می شنیدم این داستان برام جالب تر میشد..

جالب و جالب تر از چیزی که

می شنیدم باورم نمیشد که این اتفاق برام ماهرخ افتاده باشه

این زندگی ماهرخ بود چقدر سختی کشیده بود

 

 

اون مرد چطور می تونست با ماهرخ این رفتار رو داشته باشه

حتما خیلی سختی کشیده بود

حاج قمبر گفت : خوب اینم گذشته ای که این دختر داشته چیزی یادت اومد!؟

با حالت گیجی گفتم :

برای چی من باید یادم بیاد گذشته ام چه ربطی به ماهرخ داره!؟

حاج قمبر با اخم بهش خیره شد

کمی فکر کردم چرا حاجی باید گذشته ی ماهرخ رو برای من

تعریف کنه تا یادم بیاد!؟

توی فکر فرو رفتم واقعا چه دلیلی داشت!؟

چه دلیلی داره که بخواد گذشته ی ماهرخ رو برای من

تعریف کنه چه دلیلی داشت…

فکر کردم به چیزی نمی رسیدم..

 

-این گذشته برای چی من باید یادم بیاد نمی فهمم…

ماهرخ چه ربطی به من داره..

حاجی نفسی تازه کرد رو کرد سمت ارش و گفت : فکر می کردم باهوش تر از اینا باشه

خودم رو کشیدم جلو با چشم های

زوم شده گفتم :

خوب حاجی نمی فهمم یه جور بگو من بفهمم..

-ای بابا..

 

همینطور داشت حاجی ادامه می داد

که صدای

ماهرخ اومد : ربطش اینه که اون مرد تویی..

این همه بلا سرم اومد توسط

تو انجام شده….سه قلوها و من زنو بچه ی توایم…

اون حس هایی که داشتی ربطش

اینه..

الان فهمیدی!؟

گیج شده بهش نگاه کردم باور نمی کردم..

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با شدت فشار دادم

من شوهر این دختر بودم من این مرد

بودم که این بلاها رو سرش

اوردم!؟

چرا یادم نمی اومد چرا کاری نمیشد

انجام بدم..

حالم خراب شده بود…

 

-من…چرا چیزی یادم نمی یاد!؟اصلا یادم نمی یاد..

چرا الان باید بهم بگی

چرا من این حس خوب رو داشتم!؟

چرا نمی فهمم..

ارش خودش رو کشید جلو و نگاه

عمیق شده ای بهم کرد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

اسکلمون کرده🤦‍♀️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x