رمان پرستش پارت 3

دودل بودم و بالاخره قبول کردم

اراد زير لب گفت

_چه عجب

روي شکم درازکشيدم مانتومو بالا داد

_اوه اوه پرستش چيکار کردي

_واااي جاي ديد زدن اون بي صاحبو بزن بهش اه

خنده اي کرد

_توي ميمون چي هستي ديد زدن داشته باشي؟

خواستم برگردم که کمرم تير کشيد

اراد گفت

_باشه زيباي خفته اروم باش

به کمرم اون مايع غليظ سبزو زد و بعد با پارچه کل کمرمو بست

کمکم کرد بشينم…

و بعد سراغ پام رفت و همون کارو کرد

خوابم گرفته بود همونجوري نشسته خوابم برد… نميدونم چند ساعت گذشته بود که بيدارشدم از خواب احساس کردم درد کمرم کمتر شده اسم ارادو صدا کردم و در باز شد

پيرمرد بود

_اراد رفت ماشين بياره

سري تکون دادم پيرمرد نامرد يه تيکه نونم بهم نداد هلاک شدم از گرسنگي..

بعد چند دقيقه اراد اومد و کمک کرد سوار ماشين شم و راه افتاد..

ازش پرسيدم

_اين پيرمرده کيه؟

_يه عاشق يه ادم که خيلي چيزا ميفهمه و حاليشه شاعر..

_اوه حتمااا من که بيشترر يه کوه عصبانيت ديدم تااينا

اراد بالحن مسخره اي گفت

_توکه حاليت نيست منو باش رو ديوار کي يادگاري مينويسم..

_پررو ي بي ادب

رومو ازش گرفتم و سرمو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمامو بستم..

_پرستش.پرستش..

چشمامو اروم باز کردم اراد بود که صدام ميزد

_ پاشو نزديکيم..

چشمامو ماليدم و به جلو خيره شدم

توي راه باز سکوت بود و سکوت تااينکه رسيديم

_نميخواي پياده شي؟

درحاليکه به جلو خيره بودم

گفتم

_نگرانم شدن ؟

_نشدن ؟

با کلافگي گفتم

_دوست ندارم کسي سوالمو با سوال جواب بده..

پوزخندي زد و گفت

_من از سلايق تو نپرسيدم

به سمتش برگشتم و به نيم رخش خيره شدم

_خوبه..حرف خودمو به خودم پس ميدي افرين

به سمتم برگشت

_نميخواي پياده شي؟بهتره اگه مشکلي ام هست رو در رو بهشون بگي و حلش کني..

سري تکون دادم و درو باز کردم پياده شدم خواستم برم که باز بزگشتم و زدم به شيشه

شيشه رو پايين کشيد

_ممنون که منو اوردي

لبخندي زد و گفت

_چه عجب..

جوابي ندادم لبخند زدم و سري تکون دادم…

زنگ رو فشردم..

پدرام گفت کيه ؟

دماغمو گرفتم و صدامو عوض کردم وگفتم

_ميشه باز کنيد لطفاا با اقاي راد کار دارم

درو باز کردو زود وارد حياط شدم هنوز وقت راه رفتن کمرم تير ميکشيد

درو باز کردم و وارد شدم

همه سر ها برگشتن سمتم

بابا زود به طرفم اومد و يه سيلي بهم زد

دستمو روي صورتم گذاشتم پدرام جلو اومد و گفت عمو

باعصبانيت گفتم

_تو ساکت شو لطفابه تو هيچ چيز ربطي نداره

بابا باعصبانيت گفت

_کجا بودي؟هان

واسه چي رفتي ؟پرستش همش دارم فکر ميکنم کجايه تربيت منو مادرت اشتباه بود

_هه اره بابا حق با شماست

ولي الان وقت اين حرفا نيست

يااينجا جاي منه يا جاي پدرام بااون دوستاش

_خجالت بکش دختر اينجا ويلاي منه

اوناهم مهمون هاي من..

_بابا واقعا که..از شما انتطار نداشتم

پدرام باز ميون حرفمون اومد وگفت

بسه عمو ما امشب ميريم

لبخندي زدم وگفتم

_چه خوب ..خوشحال شدم پسرعمو..

باباگفت

_بسه پرستش.تمومش کن اين کل کل هاي مسخره رو بسه

داشت بغضم ميترکيد

_بابا يعني واقعا اين پدرام انقدر ارزش داره که جلوي همه اينا بخاطرش دارين خوردم ميکنيد؟

مامان به حرف اومد

رو به بابا گفت

_خواهش ميکنم تمومش کن جلو غريبه بيشتر از اين دخترمو کوچيک نکن ..

_ده همين کارا و طرف داري هارو کردي که اينحوري شد خانوم

مامان بهش چپ چپ نگاه کردو بابا از ويلا خارج شد

مامان دستمو گرفت و منو همراهمش به بالا برد

اه مامان خير سرمون دوروز اومديم شمال بهمون خوش بگذره اخه اين پدرام يهو از کجا پيداش شد

_من چه بدونم

دخترم مامان جان واسم نميخواي تعريف کني چيشده؟

ماجرا رو واسه مامان تعريف کردم

هنوز داشت سوال پيچم ميکرد

_مامان نميخواي بري؟ميخوام برم حموم

_عه باشه اصلا نخواستيم

بعد ازاينکه از اتاق خارج شد نفس عميقي کشيدم و وارد حموم شدم

وقتي قطره هاي اب روي تنم سر ميخوردن حس خيلي خوبي داشت..

موهامو گيس کردم و بعد پوشيدن بلوز استين بلنده مشکي قرمزام از اتاق بيرون رفتم تا يه چيزي بخورم اه يادم نبودم دوست پدرامم هست رفتم و يه شال انداختم سرمو برگشتم

از تو کابينت چيپس و پفک برداشتم و مشغول شدم

_اينا چيه ميخوري ؟واست غذا گذاشتم..

بادهن پر گفتم

_خوبه همينا..

_اه پرستش صدبار گفتم با دهن پر حرف نزن قورت بده بعد

سري تکون دادم رزيتا وارد شد

سرمو چرخوندم و خودمو مشغول خوردن کردم

_خاله جون ميشه لطفا يه ليوان اب بهم بديد؟

واه خاله جون چه زود خودموني ام ميشه..

ليوان اب رو گرفت و رفت

از روي صندلي پاشدم و از اشپزخونه بيرون رفتم

اون ديگه چيه

ليوان اب دسته پدرام بودو رزيتا کنارش نشسته بود..

تموم تنم داشت گر ميگرفت

احساس خفگي ميکردم

روي مبل جلوي تلوزيون نشستم.

و روشنش کردم.

صداي رزيتارو شنيدم

_پدرام بريم قدم بزنيم ؟با ريحانه اينا؟

_فعلا نه کار دارم

_چه کاري عزيزم تو که تو خونه اي

_عه رزيتا بيخيال شو..

پوزخندي زدم و برگشتم با پدرام چشم تو چشم شدم پدرام درحاليکه تو چشمام خيره بود گفت

_برو حاضرشو نظرم عوض شد..

زيرلب بدرک گفتم و به تلوزيون خيره شدم.

مدتي داشتم به يکي از شبکه ها که داشت فيلم طنز نشون ميداد نگاه ميکردم که صداي ايفون رو شنيدم

بلند شدم و به سمت ايفون رفتم چهره ي خندان ارام رو ديدم لبخندي زدم

و دکمه ايفون رو فشردم..

از خنده شکمم رو گرفته بودم و روي مبل پخش شده بودم

باز اون مدل ميخنديدم که صدف هميشه ميگفت صداي خر ميدي

ارام هم دسته کمي از من نداشت

بريده بريده ميون خنده گفت

_واي _پرستش مردم خدابگم چيکارت کنه

دره اتاقم زده شد

باخنده گفتم بيااا تو

مامان وارد اتاق شد

_دخترم شام حاضره

ارام گفت

_اي واي اصلا حواسم به ساعت نبود

در همين حال بلند شدو گفت

_خوب ديگه پرستش جون من برم

مامان گفت عه دخترم کجا

شام باش

_اره ارام بمون بعدا بريم کنار دريا

يکم من من کرد ولي اخرش قبول کرد که بمونه

بعده شام حاضر شديم و راه افتاديم سمت دريا

تو راه به اراد زنگ زد رو بهش گفتم

_توام بااين داداشت

_وا دلتم بخواد داداشم چشه؟

_بگو چش نيست

_حسود تازه ميخواستم زنداداشم کنمت

چشمام شد اندازه گردو

_واه واه بلا به دور

روي ساحل نشسته بوديم تا بقيه ام بيان

کم کم همه اومدن بعداز احوال پرسي قرار براين شد که بازي کنيم داشت هرکي يه نظر ميداد

که ديديم پدرام و بقيه اومدن تازه اقا با چند نفرم اشنا بود..

خلاصه قرار بر اين شد بطري بازي کنيم شديم يه دايره بزرگ

بطري چرخيد و هربار به يه نفر افتاد و کلي خنديدم و همش چيز هاي مزخرف و خنده دار

بطري چرخيد و افتاد به من سرمو بالا اوردم که ديدم اه با پدرام افتادم

يه تاي ابروشو داد بالا وپرسيد

_شجاعت؟حقيقت ؟

_شجاعت..

يکمي فکر کردو گفت

_بوسم کن..

_چي؟؟وا.اقا من بازي نميکنم

همه ديگه مرده بودن از خنده و رزيتا داشت از عصبانيت منفجر ميشد

پدرام پوزخند زدو گفت توکه شجاعت انجام کاري رو نداري چرا ميگي شجاعت؟

_من شجاعت انجام ندارم؟؟

_اره تو

اراد به حرف اومد

بسه ديگه بچه ها بازي بسه

صداي همه در اومد

پدرام اعتراض کرد

_يعني چي اراد به ما افتاد بازي تموم؟

_چي ميگي اينم شد کار که تو گفتي

پدرام شونه اي بالا انداخت و گفت

_خودش خواست به من چه

دستامو بالا اوردم و بلند گفتم

_اقا باشه باشه قبوله

بلند شدم و روبه روي پدرام ايستادم خم شدم خيلي زود يه بوس کوچولو رو گونه اش کردم

همه دست زدن و سوت کشيدن

اراد بلند شد و رفت رزيتاهم همينطور يعني اگه ميموند مطمعن بودم صورتمو بااونوناخن هاش ميکند

بلند رو به جمع گفتم

_جمع کنيد ديگه حالا انگار چيشده

و دنبال اراد راه افتادم

_اراد

ايستاد اما برنگشت

کنارش ايستادم سرمو خم کردم

_چيشد يهو؟چرا رفتي حالا قراره بخونن بچه ها

_برو پرستش سرم درد گرفت يهو

_وا

و راه افتادو رفت

منم برگشتم پيش بچه ها

يه نيم ساعتي مونديم و بعد همه عزم رفتن کردن اما من موندم

نميدونم اين درياي لعنتي چي داشت که اينجوري ارومم ميکرد

_ازم ناراحتي؟

به سمتش برگشتم

پدرام بود

_نه

_هستي

_نيستم عشقت ناراحت نشه اومدي اينجا

بهم با تعجب نگاه کرد

_کدوم عشق پرستش چي ميگي؟

_رزيتا جونتون

خنديد بلنده بلند

_رو اب بخندي وا

_دختر اون اويزون منه من که به اون حسي ندارم

_اره

_والا پسر خوشتيپ و خوشگل بودن دردسرهم داره خو

_بابا اعتماد

لبخندي زد بهم خيره شد

_نميشناسمت پرستش

_خودمم خودمو نميشناسم

_چرا چي ناراحتت کرده اون اتفاقات

_نه فقط اون نيست..خسته شدم پدرام از همه برديم به اين خنده ها نگاه نکن

سرمو پايين انداختم و ادامه دادم

_توام که داري سرو سامون ميگري

_اي باباا باز حرف خودتو زدي

سرو سامون چيه من رزيتا رو ميخوام چيکار

چيزي نگفتم و به سمت ويلا حرکت کردم

دستم کشيده شد

برگشتم منتظر نگاهش کردم

دستشو لاي موهاش فرو کرد و گفت

هيچي برو..

وخودش باز به سمت دريا برگشت

امروز صبح رزيتا اينا رفتن شايد از کاره ديشب پدرام ناراحت شده بود که بدون پدرام برگشتن..ولي نميدونم چرا يه جور حس خوشحالي نسبت به اعتراف ديشب پدرام داشتم اينکه گفت به رزيتا هيچ حسي نداره خوشحالم ميکرد..

نميدونم چرا

تو همين فکرا بودم که گوشيم زنگ خورد..

_به به صدف خانوم

_سلام خل و چل

_وااا چه بي ادب

_بابا؛باادب

زد زير خنده

همونجوري که مشغول صحبت با صدف بودم,

پدرام رو به روم نشست و قصد داشت با ادا و اشاره چيزي بفهمونه

دستمو باصورتمو تکون دادم که يعني چي ميگي؟

صدف اونور مدام حرف ميزد و وقتي که ميخنديد ’من الکي ميخنديدم

تاااينکه بالاخره از پر حرفي دست برداشت و گوشي رو قطع کرد..

بي حوصله به سمت پدرام برگشتم

_چي ميگي تو

پاشو رو پاش انداخت و گفت

_هيچي

_واا پس اون ادا و اشاره ها چي بود؟

_هيچي..

_مسخره

پاشدم و به اشپزخونه رفتم

کناره مامان نشستم

_راستي پرستش وسايل هاتو جمع کن شب حرکت ميکنيم

مثل يه بادکنک که سوراخش ميکنن

بادم خالي شد

_مامان زوده من نميام

_وا مگه دست تويه

_من ميمونم

_يعني چي چه معني ميده يه دختر تنها بمونه اينجا

_تنها نيستم که ارامم هست

_مااونارو هنوز درست نميشناسيم که تو زود انقدر صميمي ميشي..

_مامان من ديگه بزرگ شدم تاکي ميخواين اينجوري باهام رفتار کنيد

بابا وارد اشپزخونه شدو گفت

_باز چيشده

_من ميخوام بمونم بابا.

_نه

_بابا يعني چي من بزرگ شدم

مامان به جاي بابا جواب داد

_بعد اون اتفاقا نبايد تنها بموني..

_اه مامان چه اتفاقي چرا بزرگش ميکنيد اون تموم شدو ديگه چيزي پيش نمياد

تا وقت رفتن در حاله راضي کردنشون بودم

تابلاخره قبول کردنوگفتن هروقت خواستم بيام زنگ بزنم بيان دنبالم

پدرامم همراهشون رفت و من تنها لم داده بودم روي مبل و چيپس ميل ميکردم..

چشمام کم کم گرم شد

باصداي زنگ در پاشدم و گيج به اطراف نگاه کردم بعد از چند دقيقه به حالت عادي برگشتم و به سمت ايفون رفتم

چهره ي پدرام توي ايفون نمايان شد

تعجب کردم

درو باز کردم..

_سلام

_وا چرا تو برگشتي؟

_بذار بيام تو توضيح ميدم

وارد اتاق شد دوتا چيپس برداشت و گذاشت دهنش

دست به سينه کنار مبل ايستادم

_خب گوش ميدم

درحاليکه صداي زيباي چيپس خوردنش فضارو پر کرده بود بادهن پر گفت

_يه ليوان اب بيار

زود به اشپزخونه رفتم و يه ليوان اب براش اوردم و جلوش روي مبل نشستم تا بالاخره زبون باز کردو گفت که جريان چيه

_ببين تو راه دوستم بهم زنگ زد گفت که تو ويلاي شمالش يه مهموني گرفته از اونجايي که واسم خيلي عزيزه منم ديدم تو اينجايي گفتم برگردم

_ديگه چي امرديگه قربان ؟

_حوصله ي کلکل ندارم پرستش يه بالش واسم بيار همينجا بخوابم صبح بايد بريم بازار

_بازار؟؟

_اره بايد بريم واست لباس بخريم که شب واسه مهموني بپوشي

باحالت تعحب گفتم

_وا مگه قراره منم بيام ؟

_نه پس تنها برم ؟

_عمرا من باتو پامو بذارم تو مهموني

_ميبينيم

منم راهمو کشيدم و رفتم

داد کشيد

_پرستش بالش

بالشو برداشتم و رفتم به سمتش و پرت کردم تو صورتش

_وحشي

_خودتي پسره پررو

به اتاق رفتم و درو بستم

اه خواستم دوروز تنها باشم ها

اينو کجاي دلم بذارم

با صداي تق تقي که به در ميخورد

از خواب پريدم

به سمت در رفتم و بازش کردم

_بيدارشو ديگه چقدر ميخوابي؟

_اه ولم کن توروخدا به سمت تخت رفتم و خودمو روش پرت کردم

_پرستش پاميشي يا برم بايه چيز ديگه بيدارت کنم

با خميازه گفتم

_هرجور که ميپسندي گل من

صداي پا اومد و سکوت شد

اخيش پس رفت

چنددقيقه گذشت که يهو يخ زدم

جيغ کشيدم و بلند شدم

صداي قهقه پدرام تو اتاق پيچيد

اب يخ از همه جام ميچکيد

لپامو باد کردم و تند تند نفس نفس ميزدم

_به هم ميرسيم پدرام

به سمتش دويدم وچشمامو بستم و دستاي مشت شده ام رو محکم بهش ميزدم

_هي خره چيکار ميکني نزن به فکر خودت باش حداقل من که دردم نمياد دستاي خودت درد ميگيره

اهميتي به حرفاش ندادم

محکم مچ هامو گرفت و منو به سمت تخت برد

دوتايي رو تخت افتاديم

چشمامو باز کردم

تو چشماش زل زدم

اروم گفت

_پرستش اروم باش..

باهرکلمه اي که ميگفت نفساش به صورتم ميخورد

يجوري شدم

از روش پاشدم و به سمت حموم رفتم

صداي بوق ماشين باز از تو حياط اومد

براي اخرين بار به خودم توي اينه نگاه انداختم و با دو به حياط رفتم و درو باز کردم

_باو پري چيکار ميکني دوساعت ؟فقط قراره يه بازار بريماا عروسي نميريم که

_اولا پري نه و پرستش

دوما به توچه راننده راه بيوفت

پدرام چشماشو ريز کردو گفت

_حيف .حيف که کارم امشب گيره تويه وگرنه محال بود بهم بگي راننده و کاريت نداشته باشم

به لباس قرمز پشت ويترين خيره شدم

خيلي ناز بود

_پرستش اين نه ..خيلي بازه رنگشم جيغه

باحالت موزيانه گفتم

_پدرام من فکر کنم شکمم درد ميکنه نتونم امشب بيام اخ بريم خونه

لجش حسابي در اومده بود

لبشو گاز گرفت و گفت

_برو تو

با ذوق به توي مغازه رفتم

و سريع لباسو گرفتم و دويدم تو اتاق پرو

پدرام به در زد

_ببينم

_نه نميخواد تو مهموني ميبيني

انقدر خوشگل بودو بهم ميومد که داشتم ذوق مرگ ميشدم

سريع از تنم در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم

بعد يه سري خريد به خونه برگشتيم

پدرام گفت بايد ساعت هفت از خونه خارج شيم

رژ قرمز رو براي دومين بار رولبم کشيدم

بعد دوباره نگاه کردن به خودم از اتاق خارج شدم پدرام کنار در

داشت ساعتش رو به دستش ميبست صداي کفشم رو شنيد و برگشت

سرتاپامو برانداز کرد

رژت پررنگه پرستش

_نه خوبه

و با ناز از کنارش رد شدم

وقتي به مقصد رسيديم و لباسمو در اوردم

پدرام گفت

_پرستش چيزه ميشه شالتو بندازي رو دوشت ؟

حالا وقت من بود اذيتش کنم به اندازه کافي تو اين چند وقت لوندي رو ياد گرفته بودم لبامو غنچه کردم و نچي گفتم

و باناز راه رفتم

وارد سالن شدم و همه مشغول رقص بودند

به سمت ميز رفتم و يکم شربت خوردم

صدايي گفت

_پدرام جان معرفي نميکني؟

دختر عموم پرستش

خوشبختم

دستش رو به سمتم دراز کرد و دستشو فشردم و اهنگ ملايمي پخش شد

پسر بهم نگاه کردو اروم گفت

افتخار ميديد؟

_باکمال ميل

اروم باهم به پيست رفتيم توچشمام خيره شد

ودرحاليکه با ريتم اهنگ تکون ميخورديم گفت

_تو خيلي خوشگلي موهاتم نازه من عاشق موهاي بلندم

ديگه تا پايان اهنگ حرفي نزدم و وقتي تموم شد به سمت پدرام رفتم

چشماش قرمزه قرمز بود

بازومو فشار داد

من حالم خوش نيست پرستش بايد بريم

_عه کجا

_برو مانتوتو بپوش

انقدر توي لحنش تحکم بود که سريع مانتومو پوشيدم و داخل ماشين نشستم

ماشينو روشن کرد و با اخرين سرعت رانندگي ميکرد

_چه خبرته پدرام

محکم کوبيد رو فرمون

_به توچه ميخواستي شبم بموني اونجا نه؟

مثل زناي…

توبغل اون عوضي ميرقصيدي

_تو حق نداري بهم توهين کني

_خفه شو پرستش ابرومو داشتي امشب ميبردي

با ه*ر*ز*ه

بازيات

داد کشيدم

_چي ميگي واسه خودت ؟هيچ ميفهمي؟

جلوي خونه زد رو ترمز پياده شدم و دستمو کشيد و منو تو خونه برد

روي مبل نشستم مانتومو در اوردم

پدرام به سمت اشپزخونه رفت و بطري ابو سرکشيد

اومد روي مبل جلوي من نشست سرشو ميان دستاش گرفت

اروم زمزمه کرد

_ببخشيد پرستش من نميخواستم

اينطوري شه

من من فقط تو رو وقتي تو بغلش ديدم

حالم بد شد

بعد گره کراواتشو شل کرد و به سمتم اومد دستامو گرفت و بلندم کرد

دستاشو دور کمرم حلقه کرد

باچشمان سياهش که حالا کمي خمار شده بود به من زل زد

دستم را روي دستي که دورکمرم حلقه کرد ه بود گذاشتم

نزديک تر شد

باحالت کشيده گفت:پرستتتشش ميدوني چشمات خيلي خوشگله

لبخندي زدم..بوي الکلي که ميومد خبر از حال بدش ميداد

_اممم پدرام بريم اونجا بشينيم من پام درد ميکنه

_پات درد ميکنه عشقم؟

و تويه حرکت بلندم کرد به سمت طبقه بالا راه افتاد

ترسيدم..انگار اصلا تو حال خودش نبود

_پدرام بذارم پايين

_هيييس

منو بيشتر به خودش فشار داد ترسم هرلحظه بيشتر ميشد

_پدرام خواهش ميکنم بذار منو پايين جيغ ميزنمااا

خنده بلندي کرد

_وقتي ازترس وحرص چشمات درشت ميشه خوردني تر ميشي

_چييي داري ميگي تووو ميگم بذارم پايين

در اتاقو باپاش بازکردو منو انداخت رو تخت خواستم بلند شم که روم خيمه زد و..

لباشو رو لبام گذاشت

تو موهام چنگ زد اروم اروم ناله ميکردم که از روم بلند شه

لباشو جداکرد تو چشمام زل زد بيني شو روي گردنم گذاشت بو کشيد

_پرستش مال من شو

با دست سعي داشتم جداش کنم

_پدرام بلند شو

_امشب مال من شو..من دوستت دارم پرستش

تا خواستم دهن باز کنم باز لباشو رو لبام گذاشت

و دستش سمت لباسم رفت

لبامو به سختي از لباش جدا کردم وگفتم

پدرام بس کن

سرشونه امو گاز گرفت

آهم بلند شد

وقتي سعي داشت لباسمو در بياره

بهم زل زد

نفس عميق کشيد و در اغوشم گرفت

يک ساعت بود داشتم تو بغلش خفه ميشدم و پدرام مثل خرس خوابش برده بود

به سختي از بغل ش در اومدم و به اتاق بغلي رفتم

بعد از لباس عوض کردن خوابيدم

وقبل از خواب در رو قفل کردم

با صداي گوشيم پاشدم

_بله؟

صداي پدرام تو گوشم پيچيد

_ببخشيد پرستش من ديشب حالم

_اوکي بعد حرف ميزنيم

و گوشي رو قطع کردم

بعد خوابيدم و نميدونم ساعت چند بود که پايين رفتم تا چيزي بخورم

صداي بارون ميومد

به طرف پنجره رفتم داشتم بارونو نگاه ميکردم که اهنگي پخش شد:

عشق من صدات آرامش محضه

عشق من به همه دنيا مي ارزه

عشق من به دلم ميشينه حرفات

عشق من فوق العاده است تو چشمات

آروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

منو جا بده تو دلت بزار رابطه خوب بشه بينمون

صدا خنده هامون تا اسمونها بره

منم .. واسه اون چشاي ناز خوشگلت

خاص احساسمون دل کندن از تو مشکله

بارون زده مياد رو شونم آروم سرت

عشق من و تو قانون نداره دلامون خراب و دور از هم چشامون تره

عشق تو منو جادو کرد زير بارون زد

داغون کرد اين دل وا موندم خانوم من بد شدم آلودت

اشک من مثل بارون پر احساسه

اشک من دستاي تو رو ميشناسه

ارومم انگار اون بالا رو ابرام

ديوونه تو رو ديوونه ميخوام

آروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

دستي از پشت دور کمرم حلقه شد

اروم زمزمه کرد

_دوستت دارم

به سمتش برگشتم دستامو تو دستاش گرفت

_نظرت چيه قدم بزنيم؟

به دستشو زير چونه ام گذاشت و گفت:خيلي حرفا رو بايد بهت بگم پرستش

سري تکون دادم و به بالا رفتم

مانتومو پوشيد و روش سويشرت طوسي رنگموپوشيدم زود به پايين رفتم

قلبم داشت سينمو پاره ميکرد ..

پدرامم اماده پايين منتظرم بود

دستمو گرفت دستم توي دسته مردونش قفل شده بود..

اروم باهم از ويلا خارج شديم و قدم زديم

_ميشه بريم کنار ساحل؟

_اره خانوم هرچي شما بخواي و امر بفرمايي

لبخندي زدم با هرکلمه اش انگار داشتن توي دلم قند اب ميکردن

کنار ساحل رفتيم

ازش خواستم روي شن ها بشينيم

نشستيم روبه روي هم

تو چشمام خيره شد

_يه روزي يه دختري بود

شر و تخس مثل پسر ها شيطون و سرزبون دار

شيطوني هاش از همون بچگيشم منو متعجب ميکرد..اما هيچ وقت محل به هيچ پسري نميذاشت

هرچقدر سنش بالا تر ميرفت زيبايي و لونديش بيشتر ميشد,و بيشتر تو همه مجالس ميدرخشيد

و هميشه ام کلکل باهاش يکي از تفريحام بود

لبخندي زدم روي نوک بينيم زد و ادامه داد

تااينکه يه چند وقتي توي فاميل پيچيد پرستش افسردگي گرفته

دختر يکي يدونه ي عمو

خيلي ناراحت شدم اما اون موقع ها هنوز حسم اونقدر زياد نبود .

تااينکه اون روز نجاتت دادم

و اومدي تو خونه ام بعدم که اون اتفاقات

دستامو فشرد

_پرستش تو پريه مني

پري من ميشي مگه نه ؟

سرم و پايين انداختم

دستشو زير چونم گذاشت و بالا اورد

_تو چشمام نگاه کن..

من دوستت دارم…

صداش تو گوشم تکرار ميشد

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم..

_يواش ترررر

صداي خنده ام تو حياط پر شده بود و پدرام هربار محکم تر از قبل تاپ رو هل ميداد و موهاي بازم در حال حرکت بودند

تاپ رو نگه داشت

دستمو گرفت و منو به سمت درخت گيلاس توي باغ ويلا برد

درحاليکه از خنده ي زياد نفس نفس ميزديم دستشو سمت گردنش برد و گردنبندش که شکل Pبود رو باز کرد به دستم داد

_توام يه چيز بده پرستش

يکم فکر کردم.. و نگاهم به انگشترم افتاد

درش اوردم اين انگشتر بهم هميشه انرژي ميداد,

زنجير گردنبند و از انگشتر عبور داد و دوتاشونو توي جعبه گذاشت

و داخل خاک گذاشت و چالش کرد

بلند شد انگشت کوچيکشو به سمتم گرفت

_قول بده قول بده پرستش مال من ميموني و هيچوقت از پيشم نميري و تاابد مال مني و عاشقم ميموني..

منم انگشت کوچيکمو تو انگشتش قفل کردم و گفتم قول

داشتم توي گوشيم رمان ميخوندم که پدرام کنارم نشست

دستشو دور شونه ام حلقه کرد

لباشو روي لاله ي گوشم گذاشت

خودمو عقب کشيدم و گفتم

_نکن پدرام

موهامو دور انگشتش پيچ داد

_چرا پرستش؟ماکه برگرديم من ميام خاستگاري..

_باشه عزيزم بعد خاستگاري در خدمتم

از کنارش بلند شدم و به اتاق خواب رفتم روي پله ايستادم و بلند گفتم شب بخير

موهامو باز کردم

و طبق عادت هميشگي خودمو روي تخت پرت کردم داشت چشمام گرم ميشد که احساس کردم در باز شد..

پدرام از پشت بغلم کرد

منو به خودش فشار داد

_پدرام خواهش ميکنم الان نه زوده

خواستم بلند شم که اروم زير گوشم گفت

_فقط امشب…

پدرام به بابا گفت که

کاري براش پيش اومد و برگشت شمال و اومد دنبالم

اون شب اتفاق زيادي نيوفتاد يعني هنوز دختر بودم..

از اون روزي ام که اومديم

از پدرام خبري ندارم

امشب خانوم جون

مادربزرگ پدريم

همه مونو دعوت کرده باغ

خوشحال بودم مطمعن بودم که امروز پدرامو ميبينم و بايد بخاطرنبودنش تو اين يک هفته بهم توضيح بده

به سمت کمد رفتم ميخواستم امشب بهترين باشم و پدرام بهم افتخار کنه

شلوار سفيد تنگ مو برداشتم

و بلوز استين کوتاه با راه راه هاي سفيد رو پوشيدم موهامم بالاي سرم جمع کردم

و بعده پوشين مانتوي مشکي بلندم از اتاق خارج شدم..

واردباغ شديم از ماشين پياده شدم

به سمت خانوم جون دويدم

و داد زدم _سلاااام عششقممم

_سلام منيم نازيم (به زبان تورکي يعني سلام نازه من )

لپاي توپولي بوسيدم و کنارش نشستم و تازه بقيه رو ديدم و رفتم که بهشون سلام کنم فقط با چشم دنبال پدرام و عمو اينا ميگشتم

ولي نبودن..

تپش قلبم زياد شده بود

مانتومو در اوردم و کنار خانوم جون نشستم و خودمو با صحبت کردن باهاش مشغول کردم..

حدوده دوسه ساعتي گذشت و ميخواستيم سفره رو بندازيم که زنگو زدن

ظرف ماستي که دستم بود افتاد

و همه برگشتن

بالبخند گفتم

_اممم چيزه سر خورد افتاد

درو باز کردند

زن عمو اول وارد شد و بعد روبوسي و سلام احوال پرسي با عمووزن عمو پدرام وارد شد با لبخند و شوق بهش سلام کردم

با سردي نگاهم کرد

و اروم سلامي زير لب داد تعجب کردم

ولي بعد گفتم شايد بخاطر حفظ ظاهر بود

سرسفره نشستيم چون جا نبود پدرام جلوي من نشست نميدونم چرا واسه اولين بار ازش خجالت کشيدم بااينکه اصلا نگاهم نميکرد

چند قاشق از غذامو خوردم که زن عمو با صداي بلند گفت

_مرسي خانوم جون مثل هميشه عالي

راستي همتون فردا شب خونه ما دعوتين

همه صداشون از خوشحالي به هوا رفت منم لبخندي زدم و به پدرام نگاهيي کردم و اون نگاهشو ازم گرفت

مامان با شوخي پرسيد

_حالا به چه مناسبتي دارين ولخرجي ميکنيد.؟

زن عمو با خنده گفت

_اخه پسرم داره ميره فرنگ

بعد زد زير خنده

دستام يخ بست ديگه هيچي نميشنيديم احساس کردم توي سينه ام خالي شد به پدرام نگاه کردم سرشو بالا اورد تو چشمام خيره شد

فقط دنبال جواب تو چشماش بودم که بگه چرا ..

ولي اون بي اهميت سرشو برگردوند.

ببخشيدي گفتم و از سفره پاشدم

نياز به هواي ازاد داشتم

به گوشه ي باغ رفتم و ديگه طاقت نياوردم دستمو ميون دندونام گذاشتم که صداي گريه ام بلند نشه

اشکام سرازير شد

يه لحظه يه فکري به ذهنم رسيد

اصلا شايد امشب بگه که منو ميخواد

شايد ميخواد منم ببره

اره اره حتما منو ميبره

چيزي مثل فيلم از جلوي چشمم گذشت

دقيقه اخر تو ويلا وقتي باز دستاشو گرفتم

گفتم تنهام نذار گفتم پدرام من ديگه نميتونم تو اغوش کسي جز تو برم و بدون تو نميتونم ادامه بدم گفتم که دوستش دارم و براي اولين بار من براي بوسيدنش پيش قدم شدم

نه نه امکان نداشت بدون من بره

امکان نداشت ولم کنه

قلب من ديگه طاقت شکست نداشت

تو همين فکرا بودم که صداي پا اومد اشکام رو پاک کردم و سرمو برگردوندم پدرام و ديدم که داشت سيگارشو روشن ميکرد تمام توانم رو جمع کردم که بتونم راه برم به سمتش رفتم در حاليکه صدام از بغض ميلرزيد گفتم

_چرا؟

به سمتم برگشت چي چرا؟

با تعجب گفتم

_پدرام يعني چي؟تو.توبهم قول دادي تو گفتي که…

به ميون حرفم اومد

_فراموشش کن

بين گريه پوزخندي زدم

_چي رو فراموشش کنم ؟چي رو نامرد تو اولين کسي بودي که تنمو پاکيمو در اختيارش گذاشتم

دستاشو تو جيبش فرو کرد

سري تکون داد و با بي تفاوتي گفت

_توکه دختري

بعدشم توام اون شب خواستي من که به زور کاري نکردم ؟هوم؟

انقدر حرفاش برام گنگ بود و انقدر متعجب بودم از اينکه اين حرفارو از زبون پدرام ميشنيدم که زبونم به هيچي حرفي باز نميشد اشکام داشت ميريخت و اون بدون هيچ حسي به چشمام زل زده بود

_تف

و به سرعت از اونجا دور شدم

بعد از اينکه به خونه رسيديم يکراست به اتاقم رفتم و زدم زير گريه

تمام اتفاقات و خاطرات شمال با پدرام از جلوي چشمم کنار نميرفت

نميتونستم ازش متنفر باشم دوستش داشتم ولي از طرفي هم ازش متنفر بودم حس بدي بود

نميدونستم با خودمم چند چندم

نزديک هاي صبح بود که صداي اذان رو شنيدم وضو گرفتم و بعد خوندن نماز روي سجاده نشستم

_خدا خدا جونم تو که ديدي اگه هروقتم تو زندگيم اشتباهي کردم

کسي ام اگه خواست بهم دست درازي کنه نذاشتم

خدايا ميدونم اشتباهاتم کم نيست و يه جهنمي ام اما خدايا

تورو خدا ازم نگيرش

سرمو رو مهر گذاشتم و با هق هق گفتم بدون اون نميتونم..

_وا پرستش اين چيه پوشيدي؟

يه لباس خوب بپوش انگار داري ميري مجلس عزا

دستشو روي پيشونيم گذاشت

_تبم که نداري سرده سردي چرا رنگت پريده؟چت شده تو دخترم حداقل يه رژي چيزي به خودت بزن اينحوري نيا زشته در حاليکه داشت از اتاق بيرون ميرفت

باصدايي که خودم به زور ميشنيدم

گفتم :شما بريد من يکم ديرتر ميام..

مامان خواست حرفي بزنه اما منصرف شد سري تکون داد ورفت

به خودم نگاه کردم يه لباس مشکي بلند و موهاي بازم که بهم ريخته بود و صورتي که جون نداشت

موهامو بستم بالاي سرم و يخورده رژ گونه به گونه ام زدم و و مانتومو پوشيدم و شال رو سرم گذاشتم و سويچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم تمام وقتي ام که پشت فرمون بودم اشکام جاري بود به خونه عمو رسيدم هه انگار عروسي بود در خونه باز و همه جا چراغوني بود وارد حياط شدم اروم به طرفي رفتم و به پدرام زنگ زدم

صداي موزيک همه جارو برداشته بود بااين اوضاع حالم بيشتر بد ميشد

جواب تلفن رو نداد.

بهش پيام دادم

_توروخدا بيا حياط

بعد از چنددقيقه ديدمش که اومد چقدر تو اون کت شلوار برازنده و زيبا شده بود

به سمتم اومد

_چيه؟چي ميگي پرستش

_ميخوام باهات حرف بزنم

سري تکون داد و منو به سمت پارکينگ برد

و درشو بست

خواستم بغلش کنم عقب رفت

بغضم ترکيد

_پدرام چرا ازم فرار ميکني چيشده ؟منم پرستش همون پرستش که ميگفتي بايد مال تو باشه

دستمو به سمت صورتش دراز کردم

دستمو پس زد

باصداي لرزون

گفتم _پدرام پدرام چته چيشده بهم بگو

_نميخوامت ن مي خوا مت

وسلام

_اخه چرا چرا مگه من چمه؟

با بي حوصلگي گفت هيچي

به سمت در رفت که بره

يه لحظه دودل شدم واسه اينجه برم طرفش اما نه به خودم گفتم پرستش اين بره تو مردي ها به سمتش رفتم _نرو نرو

دستامو بگير دستامو به سمتش دراز کردم وروي صورتش گذاشتم

صورتش وسط دستام بود

تو چشماش زل زدم

_نگام کن نگام کن منم من ميبيني حالمو؟ميبيني بخاطرت به چه روزي افتادم ميبيني؟من عاشقتم لعنتي بفهم بفهم بفهم

اروم و بي حس مثل يه سنگ داشت نگاهم ميکردم صورتمو جلو بردم که بوسش کنم

هلم داد…و باز رفت که درو باز کنه

افتادم پاشو گرفتم

_پدرام پدرام نرووو ببين به پات افتادم ببين دارم چيکار ميکنم اون پرستش مغرورو ببين

_پاشو پرستش اين کارا تصميم منو عوض نميکنه

ميون هق هق گفتم

_فقط بگو چراا

_من دختري که اسون بدست بياد و باچند تا کلمه تنشو به من بده نميخوام از کجا معلوم قبل منم اين کارو نکرده باشي؟

دندون هامو روي فشردم

_اشغال عوضي من دوستت دارم که اون کارو کردم ميفهمي؟اره؟؟

بلندم کرد دوتا بازوهامو تو دستش گرفت

تکونم داد

_تو ميفهمي که من دوستت ندارم و نميخوامت ؟ميفهمي ؟؟

شکست ..تموم شد.. و مرحله ي جديد خنثي بودن شروع شد

گنگ نگاهش کردم ولم کرد اروم خداحافظي گفت و رفت

زير لب تکرار کردم دوسم نداره

خنديدم

از در خارج شدم به سمت ماشين رفتم قهقه زدم

اداي خودشو در اوردم اخم کردم

بلند گفتم

_دوستت ندارم دوستت ندارم

بعد زدم رو ي کاپوت ماشين و قهقه زدم.چند نفري که رد ميشدن با تعجب نگاهم ميکرد و چيزي پچ پچ ميکردن در ماشينو باز کردم روشنش کردم

که ضبطم روشن شد و صداي مهدي يراحي تو ماشين پيچيد

حرکت کردم وخنديدم و ميون خنده گريه کردم داد زدم داد زدم و ميخنديدم و هق هق ميزدم …

من گفته بودم ازم جدا شي

ديوونه ميشم نگو نگفتي

نگو نگفتي نگو نگفتي

گفتم تو غربت با درد و حسرت

هم خونه ميشم نگو نگفتي نگو نگفتي

بغضت دليله ديوونگيمه

گفتم نباشي اين زندگيمه نگو نگفتي

گفتي بسازم با روزگارم

گفتم محاله طاقت بيارم نگو نگفتي

بغضت دليله ديوونگيمه

گفتم نباشي اين زندگيمه نگو نگفتي

گفتي بسازم با روزگارم

گفتم محاله طاقت بيارم نگو نگفتي

ديگه با گريه هم خالي نميشم نگاه کن با غرور من چه کردي

يکاري با دلم کردي که حتي به حاله من خودت هم گريه کردي

بغضت دليله ديوونگيمه گفتم نباشي اين زندگيمه نگو نگفتي

گفتي بسازم با روزگارم گفتم محاله طاقت بيارم نگو نگفتي

بغضت دليله ديوونگيمه گفتم نباشي اين زندگيمه نگو نگفتي

گفتي بسازم با روزگارم گفتم محاله طاقت بيارم نگو نگفتي

اشک هام خشک شده بود.

چشمام ميسوخت به شهري که از اين بالا زير پام بود خيره شده بودم.نورهاي کوچيک و بزرگ نزديک و دور شايد تو هرکدوم از اين خونه ها يکي مثل من شکست عشقي خورده

هه شکست عشقي؟مسخره است..

باورم نميشد پرستشي که امروز زير پايه يه پسر زجه ميزد ,من بودم

حالم از خودم بهم ميخورد

روبه اسمون کردم دستامو باز کردم

_خداياا ميبيني منو؟خوب نگام کن منم پرستش کسي که تو همه لحظه هاي زندگيش به يادت بود..مگه نميگي از رگ گردن نزديک تري؟مگه نميگي هواي بنده هاتو داري

پس کو ؟کجاست اون عدالتت؟

اين حق منه؟اين همه عذاب و اين دست اون دست شدن؟خدايا من حکمت نميفهمم قسمت نميفهمم براي من معجزه کن..

باز اشک هاي لعنتي

به اشکام اشاره کردم

_ميبيني اشک هامو؟ديدي شکسته شدنمو؟ديگه ازم هيچي نمونده هيچي

به قلبم اشاره کردم

_اين لامصب ديگه قلب نميشه

نميشه نميشه.. ديگه هيچکس پيداش نميشه تا تيکه هاشو بچسبونه

خدايا خسته ام.من مگه چي خواستم غير از يه زندگي اروم؟بازيچه شدن بس نيست؟اول محسن بعد پدرام؟بسه خدا توروخدا يا منو بکش يا دلمو سنگ کن..که ديگه کسي خوردم نکنه.من ديگه طاقت ندارم تموم…ديگه ميشم جزو ادم بدهاي زمينت

ولي اين رسمش نبود..

به سمت ماشين رفتم نگاهي به ساعت انداختم يک پدرام يک و نيم پرواز داشت نميتونستم نرم و از اخرين بار ديدنش صرف نظر کنم

گوشه اي ايستادم همه اومده بودن اما مامان بابا گوشه اي ناراحت ايستاده بودن ميدونستم اگه منو ببينن کلي غرميزنن که چرا نيومدم هه واسه چي ميومدم پدرام منو نبينه خوشه..

باحسرت به پدرام و خنده هاي بدون غمش نگاه ميکردم

زيرلب زمزمه ميکردم نامرد.نامرد..

بعد از اينکه رفت انگار جون توي تنم نبود تمام توانمو جمع کردم و تا بتونم راه برم و برسم به ماشين

به خونه که رسيدم به سرعت رفتم توي اتاق خوابم نميبرد

تا قبل اومدن مامان اينا رفتم که

قرص خواب بخورم

بعد اون خوابيدم

صبح باصداي زنگ گوشيم بيدار شدم با صداي گرفته گفتم

_بله

_پرستش حاضرشو ميام دنبالت

قطع کردم

و باز زنگ زد

_چيه صدف حالم خوش نيست

_پرستش مسخره بازي.نکن راجع به داستانته

وباز قطع کردم و گوشي رو خاموش کردم چشمامو روي هم فشاردادم و باز خوابيدم.. با خوردن چيزي توي سرم بيدارشدم صدف رو ديدم که بالش دستش بود

_چيکار ميکني خر برو بيرون

_پرستش مسخره نشو پاشو راه بيوفت

_ميگم حال ندارم

_چرا

_پدرام ديشب رفت

داد کشيد

_چي؟

_بعد بهت ميگم

_به درک که رفت پاشو يالا

خميازه اي کشيدم صدف جريان چيه دقيق بگو

_بابا ميخواد بعده چاپ شدن رمان

يه نسخه شو هم بفرسته اونور

_کدوم ور

_خارج ديگه

_اها

_اها و کوفت پاشو بريم پيش ناشر يالا

و باز زد تو سرم

_صدف نکش دستمو اه

صدف بي حوصله پوفي کشيد و گفت

_اه بيا ديگه خستم کردي

جلوي در ايستاديم به تابلو نگاه کردم

انتشارات..

صدف زنگ رو فشرد

و بعد از چند دقيقه منشي درو باز کرد

نشستيم به صورت منشي نگاه کردم اه چقدر اين دماغ عملي ها زياد شده بودند. خودشم برنزه کرده بود

واي چقدر وحشتناک..

_بفرماييد جناب حشمت منتظرن

سري تکون داديم و وارد شديم

سلامي زير لب گفتيم و اون هم بفرماييد گفت و به صندلي اشاره کرد..

_خب خانوم پرستش.پرستش راد

لبخندي زدم

_خب سرکار خانوم من کاملا داستان شمارو خوندم

با دستش سرشو خاروند و ادمه داد

_خوبه..بيشتر شبيه يه جور مستنده

شما گفتيد که داستان واقعيه درسته؟

_بله ولي من خودمم خيلي چيزا بهش اضافه يا کم کردم..

_خوبه..مشکلي نيست فايلش رو داريد؟

_بله

_اوکي من ايميل ميکنم واسه دوستم تو تورکيه..

لبخندي از سر رضايت زدم و تشکر کردم

از دفتر بيرون اومديم يه نفس عميق کشيدم.اما باز چيزي سره سينم سنگيني ميکرد

صدف به بازوم زد

_خيلي خوب شد اگه قبول کنن توام بايد بري تورکيه منم ميام

بعد خنديد

_صدف چه خبره حالا کو تا قبول کنن

_بدبين نباش پرستش فازه منفي نده

اهي کشيدم

_يه عمر خوش بين بودم نسبت به همه چي خدا خوب گذاشت تو کاسه ام

_کفر نگو

_کفر نميگم اما اين حقم نبود.

صدف سکوت کرد.

سرمو ميان دستام گرفتم درد عجيبي توش پيچيد..کي ميخواستم از دست اين سردردها راحت شم ؟ بلند,شدم کنار پنجره ايستادم به حياط نگاه کردم به دونه هاي رقصان برف الان هشت ماهه که قلبم نميزنه..

روي بخار شيشه با انگشتم خط هايي کشيدم..

گوشيم زنگ خورد

_بله؟

صداي کلفت و مردانه اراد تو گوشي پيچيد

_سلام چطوري؟

چرخيدم جلو اينه ايستادم دستي به گودي زير چشمم کشيدم

_اگه يه الزايمر توپ بگيرم ميتونم بگم خوبم

اهي کشيد

_پرستش بسه.تاکي؟هشت ماهه

_ارام خوبه ؟

خنديد

_باشه راجع بهش حرف نميزنم.

امروز ساعت چهار جلسه مشاوره داري يادت که نرفته؟

_نه حواسم هست.

_باشه پس خدافظ

بدون گفتن جوابش تلفنو قطع کردم..

هندزفري رو به گوشي وصل کردم روي اهنگ مورد نظرم پلي کردم و رفتم تو گالري

تموم عکساي سلفي تو شمال منو پدرام. يه قطره اشک روي صفحه گوشي افتاد. عکسو بوسيدم و بعد درحاليکه به بقيه عکس ها نگاه ميکردم

با اهنگ زمزمه کردم

_خستم از اين همه کشيدن

نصفه شب از خواب پريدن

توبيخيالي ولي من

عاشقتم هنوز شديدن

دستامو جلوي چشمام گرفتم و مدام تکرار کردم عاشقتم عاشقتم..

جلوي مطب اراد ترمز کردم

ارام بعد از اينکه فهميد چيشده البته با سانسور …

بهم گفت بهتره برم پيش اراد تا مشاوره ام کنه الانم هفت ماهه

از پله ها بالا رفتم و وارد مطب شدم

منشي گفت که اراد منتظرمه

درو زدم و وارد شدم

_سلام ببخشيد دير شد ترافيک بود

بالبخند جواب سلامو داد

_اشکال نداره بشين

خودشم اومد کنارم نشست

_خب چه خبرا ؟

با بي حالي جواب دادم

_هيچي

_پرستش تو, توي کل اين هفت ماه يه چيزو يه اتفاق رو ازم پنهون کردي من اينو مطمعنم من با دختراي زيادي که مثل تو بودن تو مشاوره روبرو شدم همه داغون شدنشون سر اين بود که يه اتفاقي افتاده بود بينشون پاکي دختره ازش گرفته شد

صورتم داغ شد نبايد دستو پامو گم ميکردم نبايد ميذاشتم بفهمه..

نه وگرنه راجع به من چه فکرايي ميکرد؟

با لکنت و درحاليکه که با گوشه ي شالم بازي ميکردم گفتم

_نه..نه اصلا يه همچين چيزي نيست بعدشم

اصلا.اصلا تو به چه حقي به من همچين تهمتي ميزني؟خواستم بلند شم که دستمو گرفت

_بشين همين عکس العمل تو يعني حتما يه چيزي شده که توداري پنهون ميکني..

اه پس گند زدم بعدشم اون روانشناسه کارش همينه معلومه که ميفهمه

_ببين اراد..هيچي اتفاقي نيوفتاده و ازتم ميخوام راجع بهش حرفي نزني

دستاشو به علامت تسليم بالا اورد گفت

_باشه باشه هرچي تو بگي..

بعده دوساعت مشاوره از مطب بيرون اومدم اين مشاوره ها هيچ دردي ازم دوا نميکرد همش فقط الکي بود.

دنبال کليد خونه تو کيفم ميگشتم که صداي دختري اومد

_خانوم پرستش راد؟

سرمو بالا اوردم پرسشانه بهش نگاه کردم و اروم بله اي گفتم

سري تکون داد دستشو به سمتم دراز کردو گفت

_نيلا هستم از طرف پدرام اومدم..

شاخک هام شروع به فعاليت کردن وقتي,ديد چيزي نميگم گفت ميشه بريم کافي شاپي جايي حرف بزنيم

سري تکون دادم و بعد به ماشين اشاره کردو سمت ماشين رفتيم

نشستم وقت رانندگي نگاهش کردم يه دختره برنزه بود با چشماي سبز و بيني عملي و لباي کلفت

يعني اين ربطش به پدرام چي بود؟پدرام که خارج بود اين اينجا چي ميخواست ؟نه يه جاي کار ميلنگيد من مطمعنم..يه کاسه اي زير نيم کاسه است

درحاليکه قهوه اش و برميداشت

گفتم _خب ميشنوم

کمي از قهوه اش رامزه مزه کرد و گفت

_پدرام گفت بهت بگم پاتو از زندگيش بکشي بيرون

اول چشمام تا اخرين حد باز شد بعد زدم زير خنده قهقه زدم همه برگشتن و نگاهمون کردن..

نيلا با حرص گفت

_به چي ميخندي دقيقا ؟

از خنده ي زياد اشکم در اومده درحاليکه پاکشون ميکردم گفتم

_خيلي مسخره است

فکر کنم منو اشتباه گرفتي

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و منو نشوند

_بشين

_ببين نيلا خانوم جون

من هشت ماهه بيخيالِ پدرامم

اصلا نميبينمش که کاري باهاش داشته باشم

_ميدونم

_پس چي واسه خودت ميگي دختر جون ؟

دستشو به سمت گوشيش برد

_ببين نگاش کن

اون با خواهر من ازدواج کرده

نگاهم به عکس افتاد

نفسم بند اومد

پدرام بود اره خودش بود کنار يه دختر

خواستم گوشي رو بگيرم ازش بهتر ببينم که کشيد

خودمو نباختم گفتم

_خب اينا چه ربطي به من داره؟

هل شد انگار انتظار اين سوالو نداشت.. با لکنت گفت

_فقط خواستم بدوني

و کيفشو برداشت

_بهتره کلا بيخيالش بشي و بهشم زنگ نزني چون برات بد ميشه خواهرم ازت نميگذره

_به درک خودتو خواهرت و اون پدرام بريد به جهنم

لبخندي زدو گفت

_هه باختي داري ميسوزي؟

عصباني شدم بلند شدم زدم روي ميز

_خفه شو احمق بفهم با کي داري حرف ميزني

صاحب کافي شاپ داد زد

_خانوم بريد بيرون يعني چي؟اينجا رو با کجا اشتباه گرفتيد؟؟

نيلا رفت از کافي شاپ بيرون اومدم

بايد حتما يکاري ميکردم

وگرنه ديونه ميشدم..

حالم باز داغون شده بود..داغونه داغون

صدف دستامو گرفت

_ناراحت نباش اون لياقتتو نداشته

_من دارم ديونه ميشم ميفهمي؟

واسم سخته بدون اون

بعدشم اصلا همه چيز اون دختره مشکوک بود

مطمعنم کسي که بهش فرمون ميده يه ناشيه

صدف زود کيفشو برداشت و گفت

_من بايد برم ديگه عزيزم

ببخشيد ديرم شده..

_عه کجا منو تنها ميذاري؟

_نه ولي بخدا کار دارم

_باشه پس..خدافظ

داناي کل

چادرش رو دم در زندان سرش کرد به اين دوشنبه ها عادت کرده بود

فقط دلش ميخواست اين عذاب ها وخورد شدن هاش يه جا ثمر بده

پشت شيشه نشست سرشو رو دستاش گذاشت نفس عميق کشيد گاهي فکر ميکرد چقدر ادم پستي شده..

با تق تقي که به شيشه خورد سرشو بالا اورد

لبخند بي جوني زد و گوشي رو برداشت

_سلام

_سلام چطوري؟شيري يا روباه؟

_شيره شير ..دست کمم گرفتياا

خنديد

_من هيچوقت تورو دست کم نميگيرم و نگرفتم خوب تعريف کن ببينم

_نيلا رو فرستادم پيشش اون عکسارو نشونش داد

_جدي ميگي؟باورکرد؟؟

پوزخندي زد

_مگه ميشه باور نکنه عاشقه و شکست خورده و چشماش کور..

اروم زير لب گفت

_منم عاشق بودم..

_خب ديگه پرستش حرفي نزد؟

_نه

مرموز گفت

_پس ميمونه ضربه ي اخر..

_نقشه ي جديدي داري؟

_هه من شبا با فکر انتقام ميخوابم

ميشه نقشه اي نداشته باشم؟؟

_خب بگو ميشنوم

_صبر داشته باش..

صدايي که از توي بلند گو ميومد نشون ميداد که وقت ملاقات تمومه

به هم براي بار اخر نگاه کردند

_صدف

_جانم..

_مواظب باش..بگو بگو که تااخر اين کار با مني

صدف دست هاشو روي شيشه گذاشت

_واسه انتقام جونمم ميدم…

بايد تقاص پس بده

چشماي پسر برقي زد

_اره اره اينه..

صدف بلند شد و اروم گفت

_خدافظ تا هفته ي بعد..

پسر خنديد و گفت

_هفته ي بعد اخرين دوشنبه ي زجر اورم ميشه و بعد راحت ميخوابم..

پرستش

براي اخرين بار رژ قرمزو روي لبم کشيدم

پررنگه پررنگ

نميدونم چرا ولي پدرام بعد هشت ماه داره برميگرده و امشب يه مهموني بزرگ واسه خاطره اومدن جناب گرفتن.

به لباسم نگاه کردم لباس جذب مشکي و موهاي فر شده و ارايش غليظم

تاحالا اينجوري جايي نرفته بودم

اما امشب فرق داره..

خيلي فرق داره

يه تيکه سيب تو دهنم گذاشتم دستام يخ زده بود

چهره ام به ظاهر اروم بود اما از درون داشتم اتيش ميگرفتم

با چشم دنبال پدرام ميگشتم

هواي توي خونه برام نفس گير شده بود بلند شدم و به سمت حياط رفتم

نفس عميقي کشيدم و به اسمون نگاه کردم

_پرستش

قلبم نزديک بود بايسته

صداي پدرام بود ولي نه نه

نبايد از خودم نرمي نشون ميدادم

برگشتم

يه تاي ابرومو بالا دادم

_به به بازگشت غرور افرينتونو تبريک ميگم پسر عمو

پوزخندي زد

_ممنون دختر عمو..

خواستم رد شم دستمو کشيد

_بايد باهم حرف بزنيم

_حرفي نمونده دستمو ول کن

_پرستش يه چيز اينجا اشتباست

_اره تو

تو اشتباهي يه اشتباه بزرگ واسه من که ديگه تکرارش نميکنم

_نه تو به حرفام گوش کن بعد هرتصميمي خواستي بگير اوکي؟

_ديره..خيلي ديره

اين هشت ماه مثل هشت سال واسم گذشت

يادته؟يادته زجه هامو؟يادته ازت خواستم بمون

گفتي نه

الان تو ازم ميخواي؟؟

منم ميگم نه..

کمي جلوتر رفتم اما با صداش از حرکت ايستادم

_جون عمو فقط يه بار ديگه به حرفام گوش کن..

_چرا؟چرا دست رو نقطه ضعفم ميذاري؟

پدرام بذار يه چيزيو بهت بگم چه تو حرفي بهم بزني چه نزني

من نظرم تعقيري نميکنه

من محکومم به تنهايي..

تمام

داناي کل

از ماشين پياده شد خوشحال بود يه نفس عميق کشيد و خودشو به ماشين تکيه داد و باپاش ضرب گرفت..بعد از پند دقيقه در حاليکه از انتظار کلافه شده بود سرشو بلند کرد و چشم دوخت به در اهني بزرگ

تو دلش شمرد

10.9.8.7.6.5

به پنج که رسيد در باز شد

لبخندي از سر رضايت زد و صداکرد

_سامان..

سامان به سمت صدا برگشت و دستي تکون داد

به طرفش امد و در اغوشش گرفت

برايش سخت بود برادر بزرگش اينگونه پير و شکسته شده باشه

سوار ماشين شدن

_خوب توضيح بده ابجي کوچيکه

سند از کجا اومده که گذاشتي و درم اوردي؟

خنديد

_سامان وقت زياده واسه صحبت

و اينکه چجوري ازادت کردم

مهم الان دليل ازاد شدنته

سامان انگار تو اين عالم نبود به خيابون نگاهي کردو گفت

_دلم تنگ شده بود انگار ديگه چهره ي شهر داشت از يادم ميرفت

پوزخنده تلخي زد

_چرا کارم به اينجا کشيد صدف؟من چيز زيادي ميخواستم ؟

صدف در حاليکه نگاهش به چراغ قرمز بود گفت

_نه. اين دنياي نامرد چيز زيادي ازمون ميخواد

سامان اهي کشيد تا مقصد حرفي زده نشد

درحاليکه چايي رو جلوي سامان ميذاشت گفت

_پرستش ديشب پيام داد

گفت که پدرام خواسته باهاش حرف بزنه سامان ببين بهتره تا روشن نشدن ماجرا و قبل از اينکه دستمون روبشه کاري کنيم

سامان در حاليکه به شکلات گاز ميزد گفت

_نگران نباش پرستش به اين راحتي ها نميذاره پدرام باهاش حرف بزنه

صدف پوزخندي زد

_اون پرستش ديگه مرده

پدرام بخواد جونشم ميده

درحاليکه موهاشو باز ميکرد روي کاناپه دراز کشيد

با دستش شقيقه اش رو ماليد و گفت

_نبايد اينجوري ميشد

نميخواستم اينجوري شه

سامان حس خوبي ندارم

سامان اهي کشيد

_درست ميشه. بهت قول ميدم

پرستش

براي صدف دستي تکون دادم و بعد زدن عينک افتابي به چشمم به اون سمت خيابون رفتم

_سلام

_سلام پرستش ماشين اوردي؟

_اره .من فک کردم ميخوايم پياده روي کنيم

صدف درحاليکه دستمو ميکشيد گفت

_نه بيا بريم بهم بگو چيشده ديگه؟اتفاق تازه اي نيوفتاد؟

درحاليکه به سمت پارکينگ ميرفتيم

گفتم چرا بريم بهت ميگم

سوار ماشين شديم و اهنگي که اين روزا شده بود همه زندگيم روشن کردم

_

تا حرف عشق ميشه من ميرم

من سخت از اين حرفها دورم

منم يه روز عاشقي کردم

از وقتي عاشق شدم اين جورم

دار و ندارم پاي عشقم رفت

چيزي نموند جز درد نامحدود

اين جاي خالي که توي سينه ام هست

قبلاً يه روزي جاي قلبم بود

اين روزگار بد کرده با قلبم

کم بوده از اين زندگي سهمم

دليل ميبافم براي عشق

براي چيزي که نمي فهمم

از آدمهاي شهر بيزارم

چون با يکيشون خاطره دارم

به من نگو با عشق، بي رحمي

من زخم دارم تو نميفهمي

غريبه ام با اين خيابونها

من از تمام شهر بي زارم

از هر چي رابطست مي ترسم

از هر چي عشق من طلبکارم

همين که قلب تو مردّد شد

در دل من خاطره اي رد شد

از وقتي عاشقش شدم ترسيدم

از وقتي عاشقش شدم

صدف دستشو سمت ضبط برد و خاموشش کرد

_اه پرستش بااين اهنگت

_عه چرا خاموش کردي

_سرم رفت مزخرفه

_تو از درد من چيزي نميفهمي

صدف پوزخندي زد و به جلو خيره شد

صدف پرسيد

_خب بگو ببينم چيشد؟

_هيچي پدرام گفته ميخواد ببينتم

_عه کجا؟

_خونه اش

_پرستش نگو که باز ميخواي خر شي

به فرمون کوبيدم

_نه نه نه خر نميشم فقط فقط باز ته قلبم يه حسي بهم ميگه يه چيزي اين وسط اشتباهه

_هيچ چيزي اشتباه نيست خودتو گول نزن

سکوت کردم

داناي کل

صدف به سمت شيريني فروشي رفت و خوشحال از اطلاعات بدست اومده.. شيريني رو خريد و با سامان تماس گرفت

_الوسامان داداشي

_….

_شيره شيرم الاهي قربونت برم

_…

خنديد

_ميام بهت قشنگ توضيح ميدم

کليدو درون قفل چرخوند و وارد شد

_سلام سامان کجايي؟

صداش از توي اتاق اومد

_من اينجام

وارد اتاق شد لبخندي زد و جعبه شيريني رو به سمت برادرش گرفت و گفت

_بفرماييد قربان دهنتونو شيرين کنيد که فردا همه چي تمومه

سامان بلندشد به سمت صدف رفت با خوشحالي گفت

_چيشده؟درست توضيح بده ببينم

صدف خنده ي بلندي کرد و گفت بيا بشين حالا توضيح ميدم

بعد به جعبه شيريني اشاره اي کردو گفت

_نون خامه اي ها قربان

هردو خوشحال به سمت سالن رفتند..

پرستش نگاهي به ساختمان کرد خاطرات اون روز که پدرام نجاتش داد در ذهنش تداعي شد سري تکون داد و بعده اس دادن به صدف زنگ رو فشرد. نميدونست که دوست صميميش براش چه دامي پهن کرده

پدرام روبرويش نشست

_فکر نميکردم بياي

_فقط اومدم حرفاتو بشنوم پدرام

_پرستش يه سوتفاهم بود رفتنم

خنديدم بلند خنديدم

_يعني چي؟؟منو ول کردي

خوردم کردي حالا ميگه سوتفاهم بوده؟؟به درک به درک به درک

ديگه تو منو کشتي ميفهمي؟حاليته؟؟

خواستم بلند,شم جلومو گرفت

_باشه باشه حق با تويه بشين توضيح ميدم ببين صدف اومد..

برگشتم

_صدف چي؟؟

بشين بگم

زود نشستم

سرم گيج ميرفت حرف هاي پدرام تو سرم تکرار ميشد

_صدف بهم عکساي تو کناره يه پسرو نشون داد تو يه مهموني

تو توبغلش بودي

من حتي خودمم بااون پسر حرف زدم

خيلي چيزا بهم گفت

گفت حتي بهم ثابتم ,ميکنه

پرستش نشد نشد بمونم حرفاش رو مخم بود درکم کن

پدرام ابي دستم داد

پس زدم

_همش دروغه دروغه چرا بايد صدف همچين کاري کنه

اون که صميمي ترين دوستم بود چرا اخه…

پدرام خواست حرفي بزنه که زنگ خونه به صدا در اومد

به سمت ايفون رفت کمي معطل شد و بعد اومد

_کي بود؟

پوفي کشيدو گفت

_صدف

بعد از چند لحظه به سمت در ورودي رفت و بازش کرد

صداش ميومد

_اين کيه؟

و بعد از اون صداي صدف

_کسي که پرستش خوب يادشه باهاش چيکار کرده

از روي مبل بلند شدم

صدف وارد سالن شد پوزخند زد و بعد از اون سامان…

جا خوردم..

صدف گفت

_هه فکرشو نميکردي نه؟

_صدف خيلي…

_پستم؟؟به اندازه تو نه

_من مثل يه خواهر دوستت داشتم تو از همه چيم خبر داشتي چرا؟؟چرا

خنديد يه خنده عصبي

_اما من همه ي اين سال ها به فکر يه چيز بودم

انتقام..

شوکه از جام بلند شدم ولي سرم گيج رفت نزديک بود بيوفتم که پدرام منو گرفت.

سرمو بلند کردم و نگاهمون تو هم قفل شد. صداي صدف به گوشم خورد

-هم بخاطر سامان ميخواستم ازت انتقام بگيرم هم بخاطر حسم به پدرام . تو هميشه توجه پدرامو نسبت به خودت داشتي. من عاشقش بودم ولي حتي تويي که ميگفتي مثل خواهر دوسم داشتي نفهميديو عشقمو ازم گرفتي.

وقتي که تورو از زندگيش بيرون کردم خودمو بهش نزديک کردم ولي اون بازم عاشق تو بود.

داداشمم بخاطر تو افتاد تو زندان . فقط بخاطره تو .

از اين همه حرف جا خورده بودم.

فهم کلمه به کلمه اش واسم سخت بود يعني چي؟اين همه وقت ؟صدف عاشق پدرام بود؟

نه نه مگه ميشد؟

به پدرام نگاه کردم سرشو پايين انداخت

صدف باز شروع کرد به حرف زدن

_يادته سامان ظهر ها ميومد جلو مدرسه دنبالمون؟عاشق چشم و ابروي من بود؟نخير عاشق جنابعالي بود

اما تو اون موقع ها تو اين فکرا نبودي و بعدشم که اون محسن لعنتي…

پدرام به سمت صدف رفت

_بهتره تمومش کني ديگه بسه

_نه تازه شروع شده پرستش خانوم ميدوني چرا داداشه بدبخت من افتاد زندان ؟؟؟ميدوني؟؟؟

تويي که دم از ادميت ميزني و هربلايي سرت ميومد ميگفتي چرا

بذار چراشو من بهت بگم

آهه من و داداشم تورو گرفت

وقتي اون مدراک لعنتي باباتو از دست تو دزديدن يادته؟ يادته داشتي سکته ميکردي؟داشتي ميمردي؟ داداشه بدبخت من نتونست ببينه حالتو و رفت اونارو پيدا کرد و توي دعوا با اونا يکيشونو هل داد و اون مرد ميفهمي؟؟سامانه احمق به جون من قسمم داد بهت نگم تا زماني که خودش بخواد.

يادته بعده چند وقت بهت گفتم ؟يادته گفتي بابات نميتونه کاري کنه؟يادته گفتي نميدونه اون مدارکو دزديدن و بعدش بفهمه بد ميشه؟

باهات دعوا کردم قهر کردم يه ماه ميخواستي اشتي کني

فکر نکردي چرا بعده يه ماه خودم اشتي کردم؟چون حالم ازت بهم ميخوردو بخاطر انتقام برگشتم…

گنگ همه رو نگاه ميکردم تموم اين سال ها مثل فيلم از جلو چشمم رد شد

اين امکان نداشت من باور نميکردم…دستمو به گوشه ي مبل گرفتم که نيوفتم

پدرام به سمت سامان رفت

_بريد بيرون از خونه ام بريد تا زنگ نزدم پليس بريد بيرون

صدف بلند گفت

_تاهمين جاهم خوب خردت کردم منتظره بقيه اش باش

پدرام عصباني فرياد زد بريد بيرون يالا

سامان به سمت پدرام حمله ور شد جيغ کشيدم و به سمتشون رفتم تو همين لحظه پدرامو به ديوار چسبوند و چند لحظه بعدش چهره ي پدرام به کبودي زد و سامان عقب عقب رفت دستش و چاقوي توي دستش خوني بود

صدف داد زد چيکار کردي؟؟سامان

سامان به سرعت از خونه خارج شد صدف به سمت پدرام اومد

گريه ميکرد دستش رو روي جايي که چاقو خورده بود گذاشت

هلش دادم برو کنار

داد کشيد

_زنگ بزن اورژانس زود باش

وقتي به سمت تلفن ميرفتم صدف خم شد و پدرام رو بوسيد

با تقه اي به اتاق وارد شدم

پدرام سرشو برگردوند و لبخندي زد

درحاليکه به سمتش ميرفتم گفتم

_خوب حاله اقا پدرامه ما چطوره؟

_خوبم راستي مامان اينا چيزي فهميدن؟

_خير جناب مثل اينکه مارو دست کم گرفتيااا گفتم رفتي با دوستات شمال

_اها خوبه ممنون

_اممم چيزه يه سوال بپرسم؟

_اره

_تو با صدف قبلا رابطه اي داشتي؟

_حالا

بهش نزديک تر شدم لبه ي تخت نشستم

چشامو ريز کردم و يه ابرومو دادم بالا

_که اينطور ..باشه پس من ميرم زنگ بزن بهمون صدف جووونت

با خنده گفت

_عه باشه حالا قهر نکن نه رابطه اي نداشتيم ولي تو چند تا مهموني ديده بودمش يه بارم باهم رقصيديم

ته دلم يه حس حسودي بهش پيدا کردم فکر کنم قيافه ام يجوري شد چون پدرام دستشو گذاشت رو دستم

_پرستش تو چشمام نگاه کن..

سرمو بالا اوردم با لبخند گفت

_هيشکي مثل تو نميشه.. بودن باتو

اون شب واسم بهترين اتفاق بود

احساس کردم گونه هام داغ شد

خنديد

_گوجه خانوم از من خجالت ميکشي؟

خنديدم و دستامو فشرد..

خوشحال بودم اما ازش ناراحتم بودم چون مگه منو نميشناخت که با چند تا عکس ولم کردو رفت ؟

فکراي بدو از خودم دور کردم

چند روزه بعد

_پدرام من ميترسم

_از چي ميترسي اخه

_سوزن اه بخدا جيغ ميزنماا

پدرام خنديد

_خوب بزن خانومم بالاخره واسه عقد که بايد ازمايش بديم بايد بدي دست ما نيست که

ايشي گفتم و لبامو مثل بچه ها اويزون کردم

روي صندلي نشستم پرستار گفت استينمو بزنم بالا زير لب مدام ايت الکرسي ميخوندم و صلوات ميفرستادم

چشمامو بستم

احساس سوزش کردم

_اووووييييي

پرستار باخنده گفت

_تموم شد خانوم چه خبره هخخخ عروس ترسو نديده بوديم

از اتاق خارج شدم پدرامو ديدم

لبامو اويزون کردم

_قربونه اون لباي خوشمزه ات چرا اويزونه؟

چشمام اندازه پرتقال شد

_خيلي بي ادبي من باهات هيچ حرفي ندارم

جلوتر از راه رفتم

و سوار ماشين شدم

_ميگم پرستش اخر هفته عروسي کنيم بريم

_وا پدرام خل شدي؟ مگه همينجوريه؟

_پس چجوريه؟بخدا ديگه من طاقت ندارم

خنديدم

_نخند دختر حالمو خراب تر ميکنيااا

_اي بي ادب

در حاليکه فرمون رو ميچرخوند گفت

_بالاخره خودتو اماده کن من

امادگي ندارمو

امشب نميشه و از اين چيزا نداريم هاا

چشمام ديگه واقعا داشت از کاسه اش در ميومد بلند گفتم چي؟؟

با مشت زدم به بازوش

خنديد

گفتم _تو چند بار زن گرفتي که اينارو ميدوني؟؟هان؟

_حالا بماند

_خيلي خيلي….

_اي عيال بي ادب

دستي به کمره لباس عروسم کشيدم باز به خودم تو اينه نگاه کردم

موهام روشن تر شده بود و ابروهام خوش فرم تر

با ديدن رنگ قرمزه رژم لبخندم بيشتر شد

خدا امشبو به خير بگذرونه.. از بس پدرام عجله داشت عروسي رو زودتر برگزار کرديم

4.4/5 - (8 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x