قلبش انگار از ارتفاع سقوط کرد … نفس برای چند لحظه بند اومد ! وقتی دید آوش به سمتشون قدم برداشت … بدنش حتی سردتر شد !
اطلس ویشگونِ ریز و پر حرصی از بازوش گرفت و کنار گوشش غرید :
– خدا منو بکشه پروانه … از دست کارای تو ! حالا چه جوابی بهش بدم ؟!
نفس تندی کشید و لحنش رو بلافاصله تغییر داد … هنوز سه چهار قدمی مونده بود تا آوش کاملاً بهشون برسه … با خوشرویی گفت :
– ای وای آقا … شما کجا اینجا کجا ؟ … چه بی خبر برگشتید ! چشممون رو روشن کردید !
– شما این وقت شب اینجا چیکار می کنید ؟!
لحن عبوس و تا اندازه ای خشنِ آوش … اطلس رو سنگ رو یخ کرد !
– خب آقازاده … اومدیم بیمارستان ! نوبه ی دکترِ پروانه خانم بود !
صورت آوش حالتی گرفت … انگار چیز مزخرفی شنیده بود !
– بیمارستان ؟ اینجا ؟!
به زمین اشاره کرد !
اطلس کاملاً درمونده به فکر سرهم کردن چاخان دیگه ای بود … که آوش مهلت نداد و کاملاً چرخید به طرف پروانه .
پروانه بزاق دهانش گیر کرده توی گلو … بلافاصله گفت :
– سلام !
انتظارش رو نداشت … ولی رنگ نگاه آوش ناگهان تغییر کرد ! از اون خشم و عصبیتِ لحظاتی پیش برگشت … و نرمش گرفت .
– مشتاق دیدار ، پروانه خانم !
و چترش رو بالای سرِ پروانه گرفت تا بیشتر از اون دونه های برف روی موهای سیاهِ مجعدش نشینه !
قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت !
آوش نگاهی به سر تا پاش انداخت و بعد دست جلو آورد تا برف های نشسته روی شنلِ اون رو پس بزنه .
پروانه سردتر شد … انگشتای منجمدش رو قفلِ هم کرد .
سلمان از فاصله ی دور با قدم های تند و تیز خودش رو به اونها رسوند … با چشم هایی گرد شده از تعجب … گفت :
– آوش خان … شما …
اینقدر از دیدنِ یکباره ی آوش حیرت کرده بود که نمی تونست حرف بزنه . آوش گفت :
– خانم ها رو تنها گذاشتی ، سلمان !
لحنش رنگ سرزنش داشت . سلمان گفت :
– داشتم می رفتم در بیمارستان … ماشین رو بردارم … بعد شما رو دیدم …
آوش نفس عمیقی کشید که باعث شد بخار نفسش در هوا پخش بشه … بعد دست برد توی جیبش … سوییچ ماشینش رو در آورد .
– ماشین من بیست متر جلوتر پارکه … برو بیارش !
سلمان “رو چشمی” گفت و سوییچ رو گرفت و باز دوید تا چیزی که آوش گفته بود ، انجام بده .
اون وقت آوش باز چرخید به طرف پروانه و نگاهش کرد … .
– چرا می لرزی ؟ سردته ؟!
پروانه تلاش کرد لبخند بزنه :
– چیزی نیست !
ولی آوش دسته ی چتر رو به طرفش گرفت :
– اینو بگیر !
و بعد پالتوشو از تن در آورد و روی شونه های پروانه انداخت .
پروانه ناگهان توی حجمی از گرما و عطر مردونه فرو رفت … .
گیج بود … گیج تر شد … .
چون اش رو بالا گرفت و نگاه سرگردونی به اطلس انداخت . انتظار این رفتار رو از آوش نداشت ! تا به حال هیچ کسی اینطوری باهاش رفتار نکرده بود … اینطور که انگار یک خانمِ محترمه ! … که انگار لایق احترام گذاشتنه !
لب هاشو با نوکِ زبونش مرطوب کرد و خواست چیزی بگه … ولی فرصت نکرد .
ماشینی مقابل پاهاشون توقف کرد … و سلمان از پشت فرمون پیاده شد .
آوش زیر بازوی پروانه رو گرفت و همونطوری که چتر سیاه رو روی سرش نگه داشته بود … اون رو به سمت ماشین هدایت کرد .
اطلس اون دو نفر رو دنبال کرد … چشم های سلمان هم … .
پروانه انتظار داشت روی صندلی عقب بشینه ، ولی وقتی آوش در صندلیِ کنارش رو باز کرد … بی اختیار خودش رو عقب کشید .
– نه … اربابزاده ! نه !
آوش با چشم های جستجو گرش به اون نگاه کرد :
– چرا نه ؟!
و با فشارِ اندکی که به بازوی پروانه وارد کرد … .
پروانه حالش خوب نبود … انگار سرگیجه داشت ! تنش یک دم منجمد می شد و یک دم گر می گرفت ! نمی تونست چونه بزنه … بی اختیار روی صندلی نشست … . آوش در رو بهم کوبید .
پروانه با نگاهش اون رو دنبال کرد … که چطور ماشین رو دور زد و روبروی سلمان قرار گرفت .
هر دو مرد با هم حرف می زدند … که اطلس روی صندلیِ عقب ماشین جا خوش کرد .
– کار خوبی نکردی روی صندلی جلو نشستی ، پروانه !
قلب پروانه مثل کبوتری زخمی وسط سینه اش پر پر می زد ! ازاضطراب بود … یا شاید گمراهی ! انتظار این رفتارِ گرم رو از آوش نداشت … گیج شده بود !
دستش رو گذاشت روی قفسه ی سینه اش و نفس تکه و پاره ای کشید :
– خودش گفت خاله ! من که اصلاً حرفی نزدم !
اطلس با افسوس نگاهش کرد … ولی دیگه چیزی نگفت … .
تا وقتی آوش حرفاشو با سلمان تموم کرد و توی ماشین نشست . چترش رو بست و همون بیرون تکوند … و بعد اونو کنار دستش گذاشت .
– ما نباید مزاحمِ شما می شدیم ، ارباب زاده ! می تونستیم با سلمان برگردیم !
اطلس گفت … ولی آوش انگار صداشو نشنید ! توی صندلی جابجا شد و بعد استارت زد .
دستهای پروانه پوشیده زیر پالتوی گرم آوش … با ناخن به جونِ ریشه ی کنار انگشت کوچیکش افتاده بود ! استرس داشت اطلس حرفی بزنه و اونو پیش آوش کوچیک کنه !
اطلس باز هم گفت :
– مادرتون اطلاع دارن که تشریف آوردین ؟
– نه اطلس ، هیچ کسی نمی دونه !
پروانه نگاه کرد به چند دونه برف باقیمونده روی موهای مرتب و مشکی آوش … چیزی درون قلبش دوست داشت دست ببره و اون دونه های برف رو پس بزنه !
– حتماً خیلی خوشحال می شن ! این چند روزه آروم و قرار نداشتن … انگار توی آتیش بودن ! هِی بهشون می گفتم ، خانم … شما ده سال دوری تحمل کردین ! حالا چند روز دیگه هم …
آوش با بی حوصلگیِ تکبر آلودی حرفش رو قطع کرد :
– حتماً … امشب خیلی خوشحال میشه وقتی ببینه منو از شهر براش سوغاتی بردی ! دیگه فکرشو نکن اطلس … هر چی بوده تموم شده !
و بعد با نگاهی خسته به پروانه … پروانه از تاثیر نگاهش به خنده افتاد .
از ماتیک و مفت بر پارت نداریم؟!🥺🥺😞🙈
پارت قشنگی بود ممنون قاصدک جان😍🙏