رمان پروانه ام پارت۹۱

4.2
(105)

 

قلبش انگار از ارتفاع سقوط کرد … نفس برای چند لحظه بند اومد ! وقتی دید آوش به سمتشون قدم برداشت … بدنش حتی سردتر شد !

 

اطلس ویشگونِ ریز و پر حرصی از بازوش گرفت و کنار گوشش غرید :

 

– خدا منو بکشه پروانه … از دست کارای تو ! حالا چه جوابی بهش بدم ؟!

 

نفس تندی کشید و لحنش رو بلافاصله تغییر داد … هنوز سه چهار قدمی مونده بود تا آوش کاملاً بهشون برسه … با خوشرویی گفت :

 

– ای وای آقا … شما کجا اینجا کجا ؟ … چه بی خبر برگشتید ! چشممون رو روشن کردید !

 

– شما این وقت شب اینجا چیکار می کنید ؟!

 

لحن عبوس و تا اندازه ای خشنِ آوش … اطلس رو سنگ رو یخ کرد !

 

– خب آقازاده … اومدیم بیمارستان ! نوبه ی دکترِ پروانه خانم بود !

 

صورت آوش حالتی گرفت … انگار چیز مزخرفی شنیده بود !

 

– بیمارستان ؟ اینجا ؟!

 

به زمین اشاره کرد !

 

اطلس کاملاً درمونده به فکر سرهم کردن چاخان دیگه ای بود … که آوش مهلت نداد و کاملاً چرخید به طرف پروانه .

 

پروانه بزاق دهانش گیر کرده توی گلو … بلافاصله گفت :

 

– سلام !

 

انتظارش رو نداشت … ولی رنگ نگاه آوش ناگهان تغییر کرد ! از اون خشم و عصبیتِ لحظاتی پیش برگشت … و نرمش گرفت .

 

– مشتاق دیدار ، پروانه خانم !

 

و چترش رو بالای سرِ پروانه گرفت تا بیشتر از اون دونه های برف روی موهای سیاهِ مجعدش نشینه !

 

 

 

 

قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت !

 

آوش نگاهی به سر تا پاش انداخت و بعد دست جلو آورد تا برف های نشسته روی شنلِ اون رو پس بزنه .

 

پروانه سردتر شد … انگشتای منجمدش رو قفلِ هم کرد .

 

سلمان از فاصله ی دور با قدم های تند و تیز خودش رو به اونها رسوند … با چشم هایی گرد شده از تعجب … گفت :

 

– آوش خان … شما …

 

اینقدر از دیدنِ یکباره ی آوش حیرت کرده بود که نمی تونست حرف بزنه . آوش گفت :

 

– خانم ها رو تنها گذاشتی ، سلمان !

 

لحنش رنگ سرزنش داشت . سلمان گفت :

 

– داشتم می رفتم در بیمارستان … ماشین رو بردارم … بعد شما رو دیدم …

 

آوش نفس عمیقی کشید که باعث شد بخار نفسش در هوا پخش بشه … بعد دست برد توی جیبش … سوییچ ماشینش رو در آورد .

 

– ماشین من بیست متر جلوتر پارکه … برو بیارش !

 

سلمان “رو چشمی” گفت و سوییچ رو گرفت و باز دوید تا چیزی که آوش گفته بود ، انجام بده .

 

اون وقت آوش باز چرخید به طرف پروانه و نگاهش کرد … .

 

– چرا می لرزی ؟ سردته ؟!

 

پروانه تلاش کرد لبخند بزنه :

 

– چیزی نیست !

 

ولی آوش دسته ی چتر رو به طرفش گرفت :

 

– اینو بگیر !

 

و بعد پالتوشو از تن در آورد و روی شونه های پروانه انداخت .

 

 

 

پروانه ناگهان توی حجمی از گرما و عطر مردونه فرو رفت … .

 

گیج بود … گیج تر شد … .

 

چون اش رو بالا گرفت و نگاه سرگردونی به اطلس انداخت . انتظار این رفتار رو از آوش نداشت ! تا به حال هیچ کسی اینطوری باهاش رفتار نکرده بود … اینطور که انگار یک خانمِ محترمه ! … که انگار لایق احترام گذاشتنه !

 

لب هاشو با نوکِ زبونش مرطوب کرد و خواست چیزی بگه … ولی فرصت نکرد .

 

ماشینی مقابل پاهاشون توقف کرد … و سلمان از پشت فرمون پیاده شد .

 

آوش زیر بازوی پروانه رو گرفت و همونطوری که چتر سیاه رو روی سرش نگه داشته بود … اون رو به سمت ماشین هدایت کرد .

 

اطلس اون دو نفر رو دنبال کرد … چشم های سلمان هم … .

 

پروانه انتظار داشت روی صندلی عقب بشینه ، ولی وقتی آوش در صندلیِ کنارش رو باز کرد … بی اختیار خودش رو عقب کشید .

 

– نه … اربابزاده ! نه !

 

آوش با چشم های جستجو گرش به اون نگاه کرد :

 

– چرا نه ؟!

 

و با فشارِ اندکی که به بازوی پروانه وارد کرد … .

 

پروانه حالش خوب نبود … انگار سرگیجه داشت ! تنش یک دم منجمد می شد و یک دم گر می گرفت ! نمی تونست چونه بزنه … بی اختیار روی صندلی نشست … . آوش در رو بهم کوبید .

 

پروانه با نگاهش اون رو دنبال کرد … که چطور ماشین رو دور زد و روبروی سلمان قرار گرفت .

 

هر دو مرد با هم حرف می زدند … که اطلس روی صندلیِ عقب ماشین جا خوش کرد .

 

– کار خوبی نکردی روی صندلی جلو نشستی ، پروانه !

 

 

 

 

 

 

 

قلب پروانه مثل کبوتری زخمی وسط سینه اش پر پر می زد ! ازاضطراب بود … یا شاید گمراهی ! انتظار این رفتارِ گرم رو از آوش نداشت … گیج شده بود !

 

دستش رو گذاشت روی قفسه ی سینه اش و نفس تکه و پاره ای کشید :

 

– خودش گفت خاله ! من که اصلاً حرفی نزدم !

 

اطلس با افسوس نگاهش کرد … ولی دیگه چیزی نگفت … .

تا وقتی آوش حرفاشو با سلمان تموم کرد و توی ماشین نشست . چترش رو بست و همون بیرون تکوند … و بعد اونو کنار دستش گذاشت .

 

– ما نباید مزاحمِ شما می شدیم ، ارباب زاده ! می تونستیم با سلمان برگردیم !

 

اطلس گفت … ولی آوش انگار صداشو نشنید ! توی صندلی جابجا شد و بعد استارت زد .

 

دستهای پروانه پوشیده زیر پالتوی گرم آوش … با ناخن به جونِ ریشه ی کنار انگشت کوچیکش افتاده بود ! استرس داشت اطلس حرفی بزنه و اونو پیش آوش کوچیک کنه !

 

اطلس باز هم گفت :

 

– مادرتون اطلاع دارن که تشریف آوردین ؟

 

– نه اطلس ، هیچ کسی نمی دونه !

 

پروانه نگاه کرد به چند دونه برف باقیمونده روی موهای مرتب و مشکی آوش … چیزی درون قلبش دوست داشت دست ببره و اون دونه های برف رو پس بزنه !

 

– حتماً خیلی خوشحال می شن ! این چند روزه آروم و قرار نداشتن … انگار توی آتیش بودن ! هِی بهشون می گفتم ، خانم … شما ده سال دوری تحمل کردین ! حالا چند روز دیگه هم …

 

آوش با بی حوصلگیِ تکبر آلودی حرفش رو قطع کرد :

 

– حتماً … امشب خیلی خوشحال میشه وقتی ببینه منو از شهر براش سوغاتی بردی ! دیگه فکرشو نکن اطلس … هر چی بوده تموم شده !

 

و بعد با نگاهی خسته به پروانه … پروانه از تاثیر نگاهش به خنده افتاد .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
man
8 ماه قبل

از ماتیک و مفت بر پارت نداریم؟!🥺🥺😞🙈

خواننده رمان
8 ماه قبل

پارت قشنگی بود ممنون قاصدک جان😍🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x