رمان پروانه ام پارت ۲۰

4.4
(169)

 

 

 

هراسان به عقب چرخید … و با دیدن زهرا نفس راحتی کشید .

 

زهرا بدون اینکه دمپایی هاشو از پا در بیاره ، دوید توی اتاق و کنار پاهای پروانه زانو زد . چیزی در نگاهش بود که پروانه رو گیج می کرد … هراسی ، شاید عذابی !

 

– زهرا …

 

زهرا هیسی گفت … کف دستش یک لحظه ی کوتاه لب های پروانه رو لمس کرد . نگاه کوتاهی به جانب در انداخت … و بعد چیزی رو میون انگشتای پروانه جا داد .

 

پروانه نگاهش رو پایین انداخت و چشم دوخت به کلیدِ سرد و سنگینِ در ورودی .

 

یک لحظه نفسش رفت و برنگشت … .

 

– زهرا … این …

 

– از میون وسایل خواجه رسول کش رفتم ! … انشالله که به سلامت بری … ولی اگر هم لو رفتی ، التماس می کنم اسم منو بهشون نگو !

 

اشک به دریچه ی چشم های پروانه هجوم آورد . می خواست چیزی بگه … کلمه ای که قدر دانیشو برسونه … ولی زبونش در دهان نمی چرخید . دست هاش رو پیش برد و زهرا رو بغل کرد …

 

 

 

در اون لحظه چیزی که بیشترین ارزش رو براش داشت … همین بود که کسی اونو بفهمه ! ترسش رو بفهمه … حرفش رو درک کنه !

 

زهرا هم یک لحظه ی کوتاه دستاشو دور بدن پروانه حلقه کرد و اونو بین بازوهاش فشرد .

 

– ببخشید پروانه … ببخشید که کاری از دستم برات بر نمیاد !

 

و بعد به سرعت پروانه رو رها کرد و دوید و برگشت توی باغ … .

 

***

 

هوا هنوز ظلمات بود … توی باغ پرنده پر نمی زد . تنها صدای واق واقِ گاه و بیگاه سگ های نگهبان بود که سکوت رو می شکست .

 

پروانه از لای در نیمه باز اتاق به بیرون نگاه میکرد . توی دلش به خودش تشر رفت : عجله کن ! الان اذان صبح رو میگن … همه بیدار میشن !

 

ولی با همه ی اینها هنوز یک قسمتی از قلبش می ترسید !

 

بدنش رو به دیوار چفت کرد و چشم هاشو بست و با نفس های عمیق و پی در پی … تلاش کرد خودش رو آروم کنه .

 

باز با خودش گفت : می رم از اینجا … آزاد میشم ! خیلی وقت پیش باید این کارو می کردم !

 

باز قسمت بزدلِ قلبش بهش هشدار داد : اگه بری … شاید خیلی ها به دردسر می افتن ! سیاوش خان حتما اطلس و دخترها رو بازخواست می کنه … شاید کتکشون بزنه ! حتی شاید عمه جواهر و عمه طوبی رو …

 

و باز هم با خودخواهی پاسخ خودش رو داد : هیچوقت هیچ کسی به من فکر نکرد ! فقط باید خودم به خودم فکر کنم ! … بهرحال … ایندفعه چاره ی دیگه ای هم ندارم …

 

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . بعد بقچه ی لباسهاشو به تخت سینه اش چفت کرد و از اتاق بیرون رفت .

 

قدم های تند و تیزش روی خاک نرم و قهوه ای هیچ صدایی ایجاد نمی کرد . تند و تیز می رفت به سمت در خروجی … کلید رو میون انگشتان لرزانش می فشرد .

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد و سر چرخوند به سمت عمارت … با دیدن پنجره ی روشنی در طبقه ی دوم ، قلبش مثل دیواری درهم شکسته فرو ریخت .

 

کسی پشت پنجره ی روشن بود و اونو می پایید … سیاوش خان ؟!

 

ضربان قلب پروانه اوج گرفت … نفس هاش تند و تندتر شد .

 

سیاوش خان پشت پنجره ایستاده بود و انتظارش رو می کشید ؟ … احساس می کرد توی تله افتاده !

 

دید سیاوش از پشت پنجره کنار رفت … ترس اوج گرفت و باز هم اوج گرفت . دیگه تعلل جایز نبود . به سرعت به سمت خروجی دوید … .

 

صدای پارس سگهای نگهبان بلند شد . پروانه احساس بدبختی می کرد . بقچه اش رو رها کرد و با دست های خالی پا به فرار گذاشت .

 

با تمام سرعتی که داشت … خودش رو به در رسوند . با انگشتانی که دیوانه وار می لرزید ، قفل و زنجیر رو باز کرد و بعد پا به بیرون گذاشت .

 

باز هم دوید … توی اون ظلماتِ بی انتها که هیچ صدایی به جز صدای نفس های تند خودش به گوشش نمی رسید … .

 

قطره اشک داغی از گوشه ی پلک هاش جوشید و روی صورتش افتاد . توی دلش ناله زد : خدایا کمکم کن … خدایا !

 

و بعد صدایی شنید … نور تندی به بدنش تابید … .

 

چرخید و ماشینی رو دید که با سرعت به سمتش می روند … .

 

 

وحشتی دیوانه وار زیر پوستش دوید … جیغ بلندی زد . باز شروع کرد به دویدن … .

 

نزدیک شدن ماشین رو به خودش احساس کرد … و بعد …درد !

 

بعد از اون همه چیز رو نصفه و نیمه به یاد داشت … مثل فیلمی که بارها و بارها قطع و وصل بشه …

 

با صورت روی زمین افتاده بود … درد داشت اونو خرد می کرد … هق می زد …

 

نور تندِ چراغ های ماشین … و بعد سایه ی تیره و بلندی که روی بدنش افتاد …

 

– منتظر بودم … ببینم جراتش رو داری یا نه !

 

بدنش کشیده شد روی زمین … باز شنید :

 

– ولی داری ! جرات هر کاری رو داری ! اسب چموش …

 

از شدت درد از حال رفت … .

 

باز بهوش اومد … با روسری خودش دهانش رو بسته بود … و دست و پاش مثل گوسفند آماده ی ضبحی طناب پیچ شده … . انگار روی صندلی عقب ماشین افتاده بود … .

 

ناله کرد … بی تابی کرد … .

 

سیاوش خان در ماشین رو باز کرد و اونو با خشونت از روی صندلی پایین کشید … پروانه روی زمین افتاده بود . نمی تونست حرکتی به خودش بده …

 

بعد اونو دید که داشت زمین رو می کند … انگار قبری براش تدارک می دید ! …

 

 

 

با دهانی بسته جیغ می زد … و جیغ می زد … . این تنها کاری بود که می تونست بکنه .

 

وحشت راه نفسش رو گرفته بود … و وقتی سیاوش خان بیل رو روی زمین رها کرد و به سمتش اومد … .

 

هیچ راه گریزی نبود … صورت غرق اشکش رو روی زمین نرم کشید … فکر میکرد این پایانشه !

 

سیاوش خان اونو با دست و پا و دهان بسته کشید و توی قبری که حفر کرده بود انداخت .

 

– زنده به گورت می کنم پروانه … همین جا چالت می کنم ! …

 

صداش از نفرت می لرزید … مثل ماری که برای پاشیدن زهر کینه اش هیس هیس کنه …

 

– از دست من فرار می کنی ؟ منو نمیخوای ؟! … غلط کردی ! تو کی هستی که منو نخوای ؟!

 

و بعد خاک ریخت روی پروانه … .

 

بیل اول …

 

خاک توی چشم های پروانه پاشید و نگاهش رو تار کرد … نفسش تنگ بود و بدتر شد … .

 

بیل دوم …

 

پروانه تقلا می کرد برای جرعه ای نفس … داشت جون می کند !

 

بیل سوم …

 

و سوت کشیدن گوش هاش … کم کم داشت حواسش رو از دست میداد …

 

سایه ی سیاوش خان رو می دید روی دهانه ی قبرش … و بعد دیگه دست از تقلا برداشت … .

 

بیهوش شد !

 

***

 

“دو ماه بعد”

 

آسمون تیره و تار بود … هوا بوی بارون می داد . باد سرد و مرطوبی از سر باغ عبور میکرد و شاخه های نیمه لخت درخت ها رو می رقصوند .

 

پروانه روی یک صندلی پشت پنجره نشسته بود . کتابی باز روی پاهاش قرار داشت … داستان امیر ارسلان نامدار و فرخ لقا ! … با این حال کتاب رو نمی خوند … .

 

بیشتر گوشش به صداهایی بود که از بیرون می شنید … صدای پایکوبی و خنده و شادی دیگران .

 

عروسی آهو بود !

 

همه جمع شده بودند توی عمارت اصلی و شاد و خرم … ضیافت گرفته بودند . تعداد مهمان ها زیاد نبود ، ولی برای همین جمع محدود هم تدارک شاهانه ای دیده بودند … .

 

این هم نظر سیاوش خان بود که مراسم عروسی شلوغ برگزار نشه … و تا جایی که پروانه به یاد داشت ، همیشه نظرات اون اجرا میشد !

 

همینطور که خیره به پنجره بود … سالومه رو دید که پیچیده در بالاپوشِ گرم و خاکستری رنگش … به سمت اتاقش می اومد .

 

پروانه لبخند زد … .

 

سالومه سر بالا برد و اونو توی قاب پنجره دید … بعد قدم تند کرد تا زودتر بهش برسه … . چند ثانیه ی بعد درِ دو لته ی چوبی رو باز کرد و پا به فرش اتاق گذاشت .

 

– چرا پنجره بازه ؟ … پروانه جانم … سرما میخوری ! تازه رو به راه شدی ها !

 

* تا اینجا اگه از رمان راضی هستین امتیاز یا کامنت بزارین مررسی :))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Rezaei
1 سال قبل

رمان قشنگه میشه بیشتر پارت بزارین

Omid Ahmadi
1 سال قبل

عالی ترین رمانه🥹😍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x