رمان پروانه ام پارت ۲۲

4.4
(55)

 

 

متوجه خوش و بش خانم بزرگ با زنی میانسال شد .

 

زن به خودش زحمت داده و تا پای مبل اونا اومده بود … فقط برای اینکه بتونه پروانه رو بهتر برانداز کنه .

 

– تبریک میگم خانم بزرگ … شنیده بودم سیاوش خان تجدید فراش کردن !

 

و با نگاهی به سر تا پای پروانه … خانم بزرگ با لبخندی سرد پاسخ داد :

 

– متشکرم !

 

فقط همین ! هیچوقت به خودش زحمت نمی داد به دیگران جواب پس بده . زن با لحنی صمیمی ادامه داد :

 

– هاله خانم بدشون نیاد … ولی خیلی زیباست این عروستون ! … امیدوارم دامنش سبز بشه و شما هم به آرزوتون برسید !

 

خانم بزرگ یکدفعه از جا بلند شد و رخ به رخ زن ایستاد … گفت :

 

– حتما میشه ! … شما حالتون چطوره ؟ آقا زاده تون درسشون تموم شد ؟!

 

و بعد در حالیکه آرنج زن رو محترمانه گرفته بود … هر دو از اونجا دور شدند .

 

حالا پروانه تنها مونده بود کنار هاله خانم !

 

هاله نگاهی به سمتش انداخت ‌… بعد پوزخند تلخ و شیرینی زد .

 

– به خوابم نمی دیدم روزی رو که کسی تو رو توی سرم بکوبه !

 

پروانه هیچ جوابی نداشت که بده … هاله ادامه داد :

 

– ولی خودت رو ناراحت نکن ! منم تکلیفم روشنه ! یه توله پس بندازی برای سیا … میخت رو محکم بکوبی … منم می رم دنبال سرنوشتم ! طلاق می گیرم و راحت می شم !

 

 

 

پروانه جا خورد . بیشتر انتظار داشت از سمت هاله تهدید دیگه ای بشه … مثل اینکه وقتی بچه آورد ، پرتش می کنن از خونه بیرون و … ولی هاله چیزی کاملا برعکس گفته بود !

 

هاله می خواست خودش طلاق بگیره !

 

احساسی در درون پروانه می گفت … که این زن مترصد فرصتیه تا خودش رو از زندگی مشترکش خلاص کنه !

 

– اگر این قصدو داشتین … باید زودتر اقدامی می کردین ! … قبل از اینکه خانم بزرگ تصمیم بگیرن برای خوشاید دل شما سمت دخترای اعیون نرن و یک رعیت زاده ی بدبخت رو صیغه ی پسرشون کنن …

 

می دونست چیزی که گفته یک گستاخیه … ولی تصمیم نداشت کوتاه بیاد ! حالا که با شلاق و اشک و اسلحه صیغه ی سیاوش خان شده بود … باید از تمام مزایاش هم استفاده می کرد ! حتی از مزیت دهان به دهان گذاشتن با امیر افشارها !

 

هاله پوزخندی زد :

 

– تو می تونستی به این مرد نه بگی ؟! … حالا می تونی پسش بزنی ؟ … منم نمی تونم ! … تنها کاری که می تونی بکنی … همینه که وادارش کنی خودش تو رو نخواد !

 

یک لحظه مکث کرد … بعد کمی بیشتر متمایل شد به سمت پروانه … ادامه داد :

 

– راستی … از خلوتتون چه خبر ؟ … هنوز پیشت نیومده ، درسته ؟!

 

پروانه گرمای جهنم رو زیر پوستش حس می کرد … هاله آهسته خندید :

 

– اینم یه قسمت از علایق مریضشه … دلش میخواد کارای لذت بخشو بیخودی کش بده ! مثل گربه ای که با یه موش بازی کنه …

 

 

 

پروانه دامنش رو میون انگشتانش مچاله کرد … .

 

– لطفا … هاله خانم ! به نظرم ادامه ی این بحث درست نیست !

 

– نیست ؟! … ولی چرا ؟! … من بیشتر از هر زن دیگه ای توی دنیا باهاش خوابیدم … می دونم قلقش چطوریه ! می تونم راهنماییت کنم !

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد … قلبش توی سینه مثل کبوتری زخمی پر پر می زد . هاله با صدایی آهسته ادامه داد :

 

– بذار یه رازی بهت بگم پروانه … سعی کن درد بکشی ! فقط همین ! … اگه لجبازی در بیاری … اگه بخوای جلوی اشکاتو بگیری … بدتر می کنه باهات ! بی شرفِ لعنتی … هیچ رحمی نداره ! … جیغ بزن و گریه کن و التماس کن … تا زودتر تمومش کنه !

 

پروانه فقط نگاهش می کرد . نمی خواست به هاله نشون بده که تا چه حد وحشت زده شده … ولی شده بود ! … نزدیک بود از ترس و دلهره قالب تهی کنه … و این چیزی نبود که بپوشونه !

 

هاله ادامه داد :

 

– می دونم می خواد باهات چیکار کنه … بارها بهم گفته ! …

 

یک لحظه مکث … باز ادامه داد :

 

– توی خلوتمون … وقتی می خواست به اوج برسه … خوشش می اومد از تو بگه ! … حتی گاهی مجبورم می کرد … عین تو بیخ گوشش ضجه بزنم … سیاوش خان ! سیاوش خان ! … حتی بعید نیست مجبورمون کنه هر دومون با هم بهش …

 

 

 

پروانه دیگه تاب و تحمل شنیدن اون حرفها رو نداشت … از جا پرید و وحشت زده و منزجر به هاله چشم دوخت .

 

دست هاش رو مشت گرفته بود … تمام بدنش از درون می لرزید ، در حالیکه سعی می کرد قوی بمونه .

 

– حرفاتون … نفرت انگیزه !

 

از هاله رو چرخوند . بعد متوجه سیاوش خان شد … که زل زده بود به اونا … .

 

با برق شیطنتی که ته چشم های تیره اش می رقصید … انگار لذت می برد از دیدن جمع دو نفره ی همسرهاش … که در حال بگو مگو بودند …

 

نگاه پروانه رو که متوجه خودش دید … چشمکی زد … جام شرابش رو به حالتی نمایشی بالا برد و بعد نوشید … .

 

پروانه به سرعت چرخید و از مهمونخونه تقریبا فرار کرد … .

***

 

زانوهاش درد می کرد … ولی دردشون قطعا بدتر از درد قلبش نبود .

 

به اتاقش که رسید … حس می کرد تمام نیروی بدنش رو از دست داده . به سمت تختخواب رفت … . تختخوابی که ده شب می شد به عنوان عروسِ سیاوش خان به روش می خوابید … ولی هنوز سیاوش خان به طرز معجزه آسایی هیچ اصراری برای شراکتش نداشت .

 

نشست روی لبه ی تخت و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و نفس های عمیق کشید … .

 

دم … و باز دم … .

 

و بعد آهسته به گریه افتاد … .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x