متوجه خوش و بش خانم بزرگ با زنی میانسال شد .
زن به خودش زحمت داده و تا پای مبل اونا اومده بود … فقط برای اینکه بتونه پروانه رو بهتر برانداز کنه .
– تبریک میگم خانم بزرگ … شنیده بودم سیاوش خان تجدید فراش کردن !
و با نگاهی به سر تا پای پروانه … خانم بزرگ با لبخندی سرد پاسخ داد :
– متشکرم !
فقط همین ! هیچوقت به خودش زحمت نمی داد به دیگران جواب پس بده . زن با لحنی صمیمی ادامه داد :
– هاله خانم بدشون نیاد … ولی خیلی زیباست این عروستون ! … امیدوارم دامنش سبز بشه و شما هم به آرزوتون برسید !
خانم بزرگ یکدفعه از جا بلند شد و رخ به رخ زن ایستاد … گفت :
– حتما میشه ! … شما حالتون چطوره ؟ آقا زاده تون درسشون تموم شد ؟!
و بعد در حالیکه آرنج زن رو محترمانه گرفته بود … هر دو از اونجا دور شدند .
حالا پروانه تنها مونده بود کنار هاله خانم !
هاله نگاهی به سمتش انداخت … بعد پوزخند تلخ و شیرینی زد .
– به خوابم نمی دیدم روزی رو که کسی تو رو توی سرم بکوبه !
پروانه هیچ جوابی نداشت که بده … هاله ادامه داد :
– ولی خودت رو ناراحت نکن ! منم تکلیفم روشنه ! یه توله پس بندازی برای سیا … میخت رو محکم بکوبی … منم می رم دنبال سرنوشتم ! طلاق می گیرم و راحت می شم !
پروانه جا خورد . بیشتر انتظار داشت از سمت هاله تهدید دیگه ای بشه … مثل اینکه وقتی بچه آورد ، پرتش می کنن از خونه بیرون و … ولی هاله چیزی کاملا برعکس گفته بود !
هاله می خواست خودش طلاق بگیره !
احساسی در درون پروانه می گفت … که این زن مترصد فرصتیه تا خودش رو از زندگی مشترکش خلاص کنه !
– اگر این قصدو داشتین … باید زودتر اقدامی می کردین ! … قبل از اینکه خانم بزرگ تصمیم بگیرن برای خوشاید دل شما سمت دخترای اعیون نرن و یک رعیت زاده ی بدبخت رو صیغه ی پسرشون کنن …
می دونست چیزی که گفته یک گستاخیه … ولی تصمیم نداشت کوتاه بیاد ! حالا که با شلاق و اشک و اسلحه صیغه ی سیاوش خان شده بود … باید از تمام مزایاش هم استفاده می کرد ! حتی از مزیت دهان به دهان گذاشتن با امیر افشارها !
هاله پوزخندی زد :
– تو می تونستی به این مرد نه بگی ؟! … حالا می تونی پسش بزنی ؟ … منم نمی تونم ! … تنها کاری که می تونی بکنی … همینه که وادارش کنی خودش تو رو نخواد !
یک لحظه مکث کرد … بعد کمی بیشتر متمایل شد به سمت پروانه … ادامه داد :
– راستی … از خلوتتون چه خبر ؟ … هنوز پیشت نیومده ، درسته ؟!
پروانه گرمای جهنم رو زیر پوستش حس می کرد … هاله آهسته خندید :
– اینم یه قسمت از علایق مریضشه … دلش میخواد کارای لذت بخشو بیخودی کش بده ! مثل گربه ای که با یه موش بازی کنه …
پروانه دامنش رو میون انگشتانش مچاله کرد … .
– لطفا … هاله خانم ! به نظرم ادامه ی این بحث درست نیست !
– نیست ؟! … ولی چرا ؟! … من بیشتر از هر زن دیگه ای توی دنیا باهاش خوابیدم … می دونم قلقش چطوریه ! می تونم راهنماییت کنم !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد … قلبش توی سینه مثل کبوتری زخمی پر پر می زد . هاله با صدایی آهسته ادامه داد :
– بذار یه رازی بهت بگم پروانه … سعی کن درد بکشی ! فقط همین ! … اگه لجبازی در بیاری … اگه بخوای جلوی اشکاتو بگیری … بدتر می کنه باهات ! بی شرفِ لعنتی … هیچ رحمی نداره ! … جیغ بزن و گریه کن و التماس کن … تا زودتر تمومش کنه !
پروانه فقط نگاهش می کرد . نمی خواست به هاله نشون بده که تا چه حد وحشت زده شده … ولی شده بود ! … نزدیک بود از ترس و دلهره قالب تهی کنه … و این چیزی نبود که بپوشونه !
هاله ادامه داد :
– می دونم می خواد باهات چیکار کنه … بارها بهم گفته ! …
یک لحظه مکث … باز ادامه داد :
– توی خلوتمون … وقتی می خواست به اوج برسه … خوشش می اومد از تو بگه ! … حتی گاهی مجبورم می کرد … عین تو بیخ گوشش ضجه بزنم … سیاوش خان ! سیاوش خان ! … حتی بعید نیست مجبورمون کنه هر دومون با هم بهش …
پروانه دیگه تاب و تحمل شنیدن اون حرفها رو نداشت … از جا پرید و وحشت زده و منزجر به هاله چشم دوخت .
دست هاش رو مشت گرفته بود … تمام بدنش از درون می لرزید ، در حالیکه سعی می کرد قوی بمونه .
– حرفاتون … نفرت انگیزه !
از هاله رو چرخوند . بعد متوجه سیاوش خان شد … که زل زده بود به اونا … .
با برق شیطنتی که ته چشم های تیره اش می رقصید … انگار لذت می برد از دیدن جمع دو نفره ی همسرهاش … که در حال بگو مگو بودند …
نگاه پروانه رو که متوجه خودش دید … چشمکی زد … جام شرابش رو به حالتی نمایشی بالا برد و بعد نوشید … .
پروانه به سرعت چرخید و از مهمونخونه تقریبا فرار کرد … .
***
زانوهاش درد می کرد … ولی دردشون قطعا بدتر از درد قلبش نبود .
به اتاقش که رسید … حس می کرد تمام نیروی بدنش رو از دست داده . به سمت تختخواب رفت … . تختخوابی که ده شب می شد به عنوان عروسِ سیاوش خان به روش می خوابید … ولی هنوز سیاوش خان به طرز معجزه آسایی هیچ اصراری برای شراکتش نداشت .
نشست روی لبه ی تخت و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و نفس های عمیق کشید … .
دم … و باز دم … .
و بعد آهسته به گریه افتاد … .