رمان پروانه ام پارت ۲۴

4.3
(64)

 

 

 

و دیگه ادامه نداد . لزومی نمی دید … بدون کلمات هم می تونست پروانه رو قبضه روح کنه .

 

پروانه نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . کف دستاشو روی خوشخوابه فشرد و به سختی روی پاهاش بلند شد .

 

تلاش می کرد به خودش دلداری بده … که تمام این چیزها عادیه ! … که به اندازه ی تمام روزهای تاریخ و تمام زن های دنیا ، این لحظه دلهره آور تکرار شده .

 

بزاق دهانش رو به سختی قورت داد :

 

– من …

 

– من گفتم حرفی بزنی ؟!

 

پروانه برای لحظاتی ساکت موند . می تونست خطوط بدن سیاوش رو در تاریکی ببینه … که اول جلیقه اش رو از تن در آورد و روی صندلی انداخت … و بعد دکمه های سر آستینش رو باز کرد .

 

باز گفت :

 

– من … فکر کردم که …

 

سیاوش باز حرفش رو قطع کرد :

 

– تو فکر نمی کنی ، پروانه ! وظیفه ی تو این نیست که فکر کنی ! … تو باید هر چی که من گفتم … عمل کنی !

 

بعد ساعت مچیش رو از دستش در آورد … و بعد حلقه ی ازدواجش با هاله .

 

چیزی در خونسردی و آرامشش بود … که خون پروانه رو در رگ هاش منجمد می کرد . باز با بیچارگی زمزمه کرد :

 

– فقط … فکر کردم … شاید بهتر باشه …

 

و بعد سیاوش کاملا چرخید به طرفش … نگاهش کرد .

 

– لباسات هنوز تنته که !

 

 

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد … وقتی سیاوش خان دو قدم به سمتش برداشت … دیگه نتونست تاب بیاره … به گریه افتاد .

 

– من … نمی تونم ! … من …

 

سیاوش بهش رسید و اونو کشوند به سمت خودش . پروانه ضجه زد … حالا صدای های های گریه اش آزادانه در فضا پر پر می زد .

 

دست هاشو جلوی سینه اش به حالت ضربدری گرفت … از روی غریزه تمام بدنش رو سفت گرفته بود .

 

سیاوش با خشونت دستاشو پس زد . انگشتانش با بی صبری دنبال دکمه های پروانه می گشت … بعد دیگه تحملش تموم شد . پارچه ی لباس رو بین دستاش گرفت و از هم درید .

 

پرواته جیغی زد .

 

پیراهن سرخِ چیندار توی تنش پاره شد . بعد پرتاپ شد روی تخت … بعد از اون … فقط درد بود .

 

جیغ بلندی زد … ولی دهانِ سیاوش روی دهانش قرار گرفت و فریادش رو در دم خفه کرد .

 

پروانه تقلای بی پایانی رو شروع کرد … سیلی زد به سیاوش … دیگه براش مهم نبود تاوانش رو پس بده .

 

موهاش از پشت کشیده شد … باز دهانش سیاوش که بی رحم و جستجو گر در پی لبهای کوچکش می گشت … .

 

پروانه لب زیرین اون رو بین دندان هاش گرفت و با همه ی قدرت فشرد … . طعم خون رو زیر زبانش حس میکرد … .

 

چشم های سیاوش از لذت درخشید :

 

– رعیت زاده ی وحشی ! همینطوری ادامه بده … داره عالی پیش میره !

 

 

 

و بعد با حرکت سریعی … پروانه رو به شکم خوابوند … دستهاش با یک دست مهار کرد … و بعد دردی در درون پروانه شعله ور شد .

 

درد … و درد … و درد … خون … و گریه … و التماس . پروانه به التماس افتاد :

 

– درد داره ! … تو رو خدا ! … تو رو خدا بس کن ! … تو رو خدا …

 

التماس هاش سیاوش رو بیشتر تحریک می کرد . چیزی نگذشت که پروانه تسلیم شد … مثل مرده ی متحرکی از تقلا باز ایستاد … با چشم هایی که انگار در اونها خون لخته شده بود … به پنجره خیره موند … .

 

صدای نفس نفس زدنِ سیاوش بیخ گوشش … شکنجه اش می کرد . حس می کرد دیگه جونی در تنش باقی نمونده …

 

و بعد تموم شد ! …

 

بدنی که نفسش رو بند آورده بود ، از روش کنار رفت . اونوقت تونست گوشه ی ملافه رو بکش رو بدن منجمدش .

 

چیزی ازش باقی نمونده بود دیگه . تموم شده بود … یک ویرونه ی کامل !

 

صدای جرقه ی کبریت رو شنید … بعد دود غلیظ سیگار پیچید زیر شامه اش … .

 

 

– می دونی ؟ … بهتر از چیزی بود که … فکر می کردم !

 

حرکت دستی میون موهاش … بدنش رو بیشتر درون خودش جمع کرد … پلک هاشو با زجر بست .

 

 

 

 

 

باز صدای سیاوش رو شنید … اینبار خیلی نزدیک تر به خودش :

 

– بهم بگو … پروانه ! … هنوزم دلت میخواد فرار کنی ازم ؟ … اگه در این خونه رو برات باز بذارم … جرات داری پاتو بیرون بذاری ؟!

 

پروانه نفسش رو زیر جناق سینه اش حبس کرده بود . نمی تونست جوابش رو بده … ولی آره ! بازم فرار می کرد ! هزار بار دیگه هم که موقعیتش پیش می اومد … فرار می کرد ! چون امید به آزاد شدن … تنها چیزی بود که بهش انگیزه ی زنده موندن می داد !

 

سیاوش خان گفت :

 

– آره ؟ نه ؟ … چرا هیچی نمی گی ؟! … انگار خودم باید جوابتو حدس بزنم !

 

دستش رو روی شکم پروانه گذاشت و وادارش کرد به طرفش بچرخه .

 

پروانه از درد لبش رو میون دندوناش گرفت … میخواست صورتش رو برگردونه ، ولی دست سیاوش خان خیلی نرم روی چونه اش نشست .

 

اونوقت مجبور شد نگاهش رو به سوسوی عجیب چشم های سیاوش خان بدوزه .

 

– توی چشمات … حسی هست که واقعا ناراحتم می کنه ! … انگار هنوزم به فکر فراری ! ‌… آره ؟!

 

دستش مشغول نوازش خطِ صورت پروانه شد … و بعد کمی پایین تر … گردنش و ترقوه اش …

 

– باید یه کاری بکنم ! … یه جوری … این فکرو از سرت در بیارم ! … باید بفهمی که مال منی ! …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x