رمان پروانه ام پارت ۲۹

4.3
(46)

 

 

دست سالومه رو گرفت … بعد هر دو به سمت مهمانخانه دویدند … .

 

هوای سرد و منجمدِ پاییزی به گونه های پروانه سیلی می زد و نفسش رو می سوزوند .

 

ارسی های رنگارنگِ مهمانخانه چفت و بست شده بودند . یادش اومد که یک زمانی توی این مهمونخونه هیچ صدایی به غیر از صدای خنده و شادی و پیانو نواختن آهو به گوش نمی رسید … ولی حالا …

 

هر دو وارد عمارت شدند . سالومه به خاطر مسافتی که دویده بود ، نفس نفس می زد … برای اینکه صداش به داخل مهمونخونه نرسه … گوشه ی روسریشو جلوی دهانش گرفت .

 

پروانه با قدم های آهسته و سبک پشت در رفت … در به اندازه ی کف دستی باز بود . می تونست از اون زاویه مردی رو ببینه که کت و شلوار خاکستری و موقری به تن داشت و حرف می زد … صداش اندکی نامفهوم بود .

 

کلافه پلکاشو روی هم فشرد … چرخید سمت سالومه و پچ زد :

 

– هیچ کسی نیست که صداش کنی ؟ خانم بزرگ ؟ هاله خانم ؟ … حتی آهو !

 

– آهو خانم نیست … خونه ی توران خانم رفتن ! هاله خانم هم یک ساعت پیش قرص خوردن و خوابیدن !

 

– برو بیدارش کن ! برو !

 

سالومه دوید از پله ها بالا تا خودش رو به اتاق هاله برسونه … . پروانه باز برگشت سمت در … گوش خوابوند و تلاش کرد بشنوه صداهاشون رو .

 

 

 

صدای خورشید خانم خیلی واضح بود … صاف ، مغرور و محکم :

 

– البته … آوش خان خیلی زود برمی گردن به ایران ! همه چی رو دست می گیرن … و این ماجرا رو !

 

بعد فرخ چیزی گفت … پروانه نفهمید چی ! … و بعد صدای مردی غریبه ، بازپرس پرونده :

 

– حتما ! حتما ! … ضرورتِ کشف این معما و پیدا کردن قاتل … چیزی هست که حتی به پایتخت رسیده ! مطمئن باشید خیلی زود …

 

باز صداش از حرارت افتاد … کلماتش ناواضح شد .

 

قلب پروانه درست بیخ گلوش می تپید ! … حس ناخوشی داشت ! … بازپرس گفت :

 

– خارج از شهر بوده ! … طبق نظر کارشناسامون ، ماشین با جبر و تهدید متوقف نشده ! گلوله هایی که به بدنشون اصابت کرده ، متعلق به سه اسلحه بوده … یعنی قتل به صورت گروهی اتفاق افتاده !

 

باز جملاتی ناواضح … و بعد فرخ با لحنی ملال آور و بی حوصله گفت :

 

– کار هر کسی می تونه باشه ! هر کسی که سیاوش خان رو می شناخت … انگیزه ی قتلش رو داره ! متاسفانه ایشون سبک زندگی عجیبی داشتن !

 

پروانه چیزی رو که می شنید ، باور نمی کرد ! این لحن فرخ و خورشید … کلماتی که به کار می بردند … اینکه اینطور بی اهمیت جلوه می دادند قتل سیاوش خان رو …

 

قتل یک امیر افشار !

 

این درست نبود ! پروانه می فهمید که درست نیست ! هیچ دل خوشی از شوهرِ مرده اش نداشت … ولی فکر می کرد اینکه کاری نکنه ، بی معناست !

 

نگاهی به پلکان انداخت و ناامید از اومدن هاله … نفس عمیقی کشید و در دو لته ی مهمونخونه رو باز کرد … .

 

با ورودِ ناگهانیش … هر سه نفر ، خورشید خانم و فرخ و بازپرس ، به سمتش سر چرخوندند … .

 

پروانه ناباوری و بهت رو توی چشمای خورشید دید … انگار داشت از خودش می پرسید ، این حشره ی بی ارزش ایتجا چی میخواد ! … ولی اعتنا نکرد .

 

– خیلی خوش اومدین ، آقا !

 

فرخ به خودش اومد و اونو معرفی کرد :

 

– ایشون بیوه ی ارباب زاده هستن !

 

خورشید نیشخندی پر تحقیر و خشن زد :

 

– در واقع … صیغه ی چند روزه شون !

 

 

 

 

پروانه حالتی به خودش گرفت ، انگار که این طعنه براش پشیزی اهمیت نداشته … و برای بازپرس هم مهم نبود .‌.. چون به احترام پروانه سر جا ایستاد و گفت :

 

– تسلیت میگم خانم ! بنده حکمتی ، مامور پیگیری پرونده ی قتل جناب امیر افشار هستم !

 

پروانه لبخند ضعیفی زد :

 

– بفرمایید … راحت باشید لطفا !

 

و خودش هم رفت و روی مبلی نشست … سعی می کرد توجهی به نگاه ناباور و در عین حال خشمگینِ خورشید نکنه .

 

– خبر تازه ای شده در مورد قتل ؟

 

– خب … متاسفانه خیر ! فقط نظر کارشناسان در مورد صحنه ی وقوع جرم که …

 

خورشید با تمسخر میون کلامش دوید :

 

– که قطعا پروانه جان اون نظرات رو از پشت در شنیدن !

 

پروانه نگاه مطلقا بی اعتنایی به خورشید انداخت … .

این زن سعی داشت چی رو نابود کنه ؟ غرورش رو ؟ … چیزی که دیگه وجود نداشت !

 

حکمتی گفت :

 

– در واقع امیدوار بودم بتونم سر نخ هایی از خانواده ی مرحوم امیر افشار به دست بیارم !

 

– در مورد چی ؟

 

– قاتل ! … اینکه به نظرتون چه کسی یا کسانی انگیزه ی این کار رو داشتن …

 

– متوجهم ! ولی به نظرم اگر با افرادی صحبت کنید که به مرحوم امیر افشار بیشتر نزدیک بودند ، بهتر به نتیجه برسید ! منظورم ارباب ادریس … یا مادرشون … یا همسرشون …

 

پلک هاشو یک لحظه ی کوتاه روی هم فشرد و به سرعت تصحیح کرد :

 

– همسر اولشون !

 

 

 

حکمتی گفت :

 

– نظر خودِ شما چیه ، خانم ؟ این اواخر ازشون نشنیدین که با کسی درگیری داشته باشن ؟ … یا … هر مدل اختلافی !

 

پروانه چند ثانیه ای فکر کرد … . به نظرش حرف فرخ در مورد سیاوش درست بود ! سیاوش اینقدر مغرور و متکی به قدرت خانوادگیش بود که از له کردن هیچ کسی ابا نداشت … حتی از این کار لذت می برد ! آدم ها برای قتل چنین شخصی هزار دلیل داشتند ! …

 

ولی بعد … ناگهان فکری در سرش درخشید ، مثل لبه ی تیز و برّنده ی خنجری … بندی رو در دلش پاره کرد … ! …

 

پدرش ، احد ! چند ماه قبل عمه جواهر گفته بود شایعاتی در مورد برگشتنش هست … و حالا …

 

از فکر این اتفاق به نفس نفس افتاد … صورتش داغ شد . نگاه هراس آلودی به حکمتی انداخت … انگار می ترسید اون افکارش رو از پشت جمجمه اش ببینه !

 

– نمی دونم ! … خورشید خانم درست گفتن … من فقط چند روز همسرشون بودم !

 

با باز شدن در … و ورود هاله به مهمونخونه … پروانه از خدا خواسته از جا پرید . فکر کرد حالا می تونه اونجا رو ترک کنه !

 

هاله مشغول احوالپرسی با حکمتی شده بود … که پروانه آهسته و بدون جلب توجه از مهمونخونه خارج شد .

 

سالومه پشت در ایستاده بود. … انتظارش رو می کشید .

 

– نگفته بودی خودت میری داخل ! …

 

پروانه مچ دست اون رو گرفت و گفت :

 

– سالومه … بیا !

 

و اونو کشید دنبال خودش … و از در مهمونخونه فاصله داد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x