رمان پروانه ام پارت ۳۱

4.4
(47)

 

 

 

خانم بزرگ هنوز هم شیون می کرد و بد و بیراه می گفت و تقلا می کرد … . ولی بعد کم کم صداش رو به خاموشی رفت … پلک هاش روی هم افتاد و سرش روی شونه اش خم شد !

 

از حال رفته بود !

 

هاله نفس خسته ای کشید و از روی تخت بلند شد … و روی صندلی نشست . اطلس سر خانم بزرگ رو با احتیاط روی بالش گذاشت و ملافه رو روی تنش مرتب کرد .

 

سکوتی سنگین و غم انگیز فضای اتاق رو در بر گرفته بود … اطلس آه سردی کشید :

 

– برم برای خانم بزرگ گل گاو زبون دم کنم ! … وقتی دوباره بیدار شدن … حتما تشنه میشن !

 

هاله گوشه ی پلک هاشو فشرد و با خستگی گفت :

 

– برو اطلس ، برو ! … من و پروانه اینجا مراقبش هستیم تا برگردی !

 

اطلس نگاه کوتاهی به پروانه انداخت ، “بله خانمی” گفت و از اتاق خارج شد … .

 

پروانه چرخی زد و باز رو به پنجره ایستاد .

 

آسمون گرفته و تیره بود … انگار درپوشی از مفرغ روی سر عمارت گذاشته بودند ! باد سردی می وزید … انگار قرار بود باز بارون بباره ! اون سال پاییز بارون خیلی زیاد می بارید !

 

– قراره چیکار کنی ؟

 

سوال ناگهانی هاله … پروانه از فکر خارج شد و به پشت سر چرخید .

 

– چی ؟!

 

– برای آینده ات ‌… چه فکری داری ؟ میخوای چهار برجی بمونی ؟ … یا …

 

 

و سکوت کرد … .

 

پروانه تکیه زده به چارچوب پنجره … در حالیکه هوهوی ضعیف باد زیر گوشش پیچیده بود … به فکری شیرین فرو رفت !

 

حالا … بعد از سیاوش خان … توی چهار برجی چکار داشت ؟ می تونست بلاخره آزاد بشه ؟ … بره پی زندگی خودش !

 

چه رویای شیرینی بود ! … حیف که می ترسید به زبونش بیاره … حتی حالا که سیاوش خان مرده بود !

 

سکوتش اینقدر طولانی شد … باز هاله گفت :

 

– من که تکلیفم مشخصه ! بعد از چهلم سیا … برمی گردم تهران ، خونه ی پدرم ! … هیچ بندی منو به این خونه و آدماش وصل نمی کنه ! … فقط …

 

یک لحظه مکث کرد … نگاه کرد به خانم بزرگ … ادامه داد :

 

– فقط دلم برای خانم بزرگ می سوزه ! حالا که انگار دور ، دورِ خورشیده …

 

پروانه آهی کشید :

 

– خانم بزرگ حالشون خیلی بده … به نظرم زیاد دووم نمیاره با این غم !

 

هاله لبخند محزونی زد :

 

– تنها کسیه که سیا رو واقعا دوست داشت ! … اونم چون مادرش بود ! … مادرا انتخاب دیگه ای ندارن … ناچارن به بچه هاشون عشق بورزن !

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … باز چرخید به سمت پروانه :

 

– نگفتی … قراره بعد از این چیکار کنی ؟

 

پروانه سرش رو پایین انداخت و برای لحظاتی به قالی ترکمنِ زیر پاهاش خیره شد :

 

– نمی دونم ! … الان توی موقعیتی هستم که بتونم در مورد آینده ام نظر بدم یا نه …

 

 

 

هاله گفت :

 

– چرا نتونی ؟!

 

مکثی کرد … تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و کمی روی پاهاش خم شد … با همون صدای خسته و بی حوصله ادامه داد :

 

– سیاوش از دنیا رفته ! اون کسی که دنبالت بود و تو رو توی این چهار برجی زندونی کرده بود ، مرده ! … حالا کی می خواد مانعت بشه ؟! …

 

بعد از جا بلند شد و به سمت پروانه رفت . درست مقابلش ایستاد … دستش رو گرفت .

 

– از من میشنوی پروانه … زودتر برو ! … برو تا قبل از اینکه این خانزاده ی جوون ، آوش خان به ایران برگرده !

 

پروانه دهان باز کرد تا حرفی بزنه … در اتاق بی مقدمه باز شد … .

 

سالومه بود !

 

هاله نگاه تندی بهش انداخت :

 

– این چه طرز وارد شدنه ؟! … نمی فهمی باید اول اجازه بگیری بعد …

 

– ببخشید ! ببخشید !

 

سالومه مضطرب بود … کف دستاشو روی هم فشرد ، نگاهش رو چرخوند سمت پروانه :

 

– پروانه ! … پروانه خانم … میشه بیای بیرون ؟!

 

– چی شده مگه ؟!

 

دستش رو از دست هاله بیرون کشید و به طرفش رفت . تپش قلبش تند شده بود .

 

سالومه دستش رو گرفت و بی توجه به نگاهِ خشمگینِ هاله ، پروانه رو از اتاق بیرون کشید :

 

– یکی توی باغ منتظرته ! میخواد تو رو ببینه !

***

 

 

***

 

عمه جواهر توی اتاقک گِلی ته باغ منتظرش بود . تا پروانه وارد شد … گفت :

 

– الهی قربونت برم پروانه ! دلم برات یه ذره شده بود !

 

و دستاشو انداخت دور گردنش و صورتش رو بوسید .

 

پروانه اندکی ترسیده بود . در تمام این ده سال عمرش که توی چهار برجی گذشت ، هیچوقت هیچ کدوم از عمه هاش پاشون رو به این عمارت نگذاشته بودند . سیاوش خان اجازه نمی داد ! حالا هم که مرده بود. … پروانه حس می کرد داره کار خطایی انجام می ده !

 

حس می کرد نگاه سیاوش خان هنوز همراهشه … و اونو برای هر خطایی تنبیه می کنه !

 

– خوش اومدی عمه جون ! خوبی ؟ بچه هات خوبن ؟!

 

هر دو زن گوشه ی دیوار ، روی کناره ی کبره بسته ای نشستند . جواهر گفت :

 

– می دونستم اومدنم به چهار برجی ، خطرناکه ! درسته اون خدا نیامرز دیگه نیست … ولی آدماش هستن !

 

انگشتانش رو روی پای پروانه زد و به تاکید گفت :

 

– دو ساعت منتظر شدم تا این دربونِ گور به گوری ول کنه بره … تا بتونم بیام !

 

پروانه گوشه ی لبش رو گزید :

 

– ببخشید ! باعث زحمتت شد !

 

– چه زحمتی ؟ خودم میخواستم بیام … باید حرف می زدم باهات ! … به هیچ کسی اعتماد نداشتم که بگم پیغام برسونن …

 

– چی شده مگه ؟!

 

– وای وای … پروانه ! خدا ازشون نگذره ! آتیش به جونِ مرده و زنده شون بیفته که دست بردار تو نیستن !

 

پروانه نفس تندی کشید .

 

– عمه … داری منو می ترسونی !

 

– دهن به دهن مردم می چرخه … که تو یک معشوقه داشتی توی شهر ! … که اون کینه کرده و سیاوش خان رو کشته !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x