پروانه عصبی و بی حوصله پلک هاشو روی هم فشرد :
– اینکه می خوام عمه هام رو ببینم خیلی خواسته ی زیادیه ؟!
– نه ، ولی …
– تازه دیدن هم نه … فقط پیغامم رو برسونم ! اینقدر کار سختیه که …
زهرا از جا پرید و ساق دستش رو گرفت و با لحنی تسلی دهنده گفت :
– باشه پروانه … باشه ! هر چی تو بگی ! … حالا آروم باش ! باید لباس بپوشی و بری …
– کجا برم ؟
– پایین کلی آدم جمعه … مراسم چهلم سیاوش خانه !
پروانه یک لحطه با تعجب نگاهش کرد … انگار پاک از یاد برده بود شوهرش کیه ! … بعد اخماشو درهم کشید :
– چه لزومی داره که من برم ؟!
زهرا نگاهی به سالومه انداخت و من و من کنان پاسخ داد :
– آوش خان … خواستن که حتماً باشی ! … برای تموم شدن شایعات …
پروانه آه غمباری کشید … این چیزی بود که دیگه واقعاً تحملش رو نداشت !
برای اینکه دیگران ببینند هر دو بیوه ی بخت برگشته ی سیاوش خان هنوز هم وفادارانه متعلق به اون هستند … باید می رفت و عین مترسک سر جالیز در جمع می گشت !
اگر جرم نبود و مجازاتی در پی نداشت … حتی بعید نبود که اون و هاله رو مثل ساتی های هندی در سوگِ شوهرِ سادیسمیشون به اتیش می کشیدند !
نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت … مثل فرمانده لشکرِ شکست خورده ای که تلاش داشت به سربازهاش روحیه بده !
– بسیار خوب … فکر می کنم درستش هم همینه که توی این مراسم شرکت کنم !
و از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس ها رفت … .
***
از پایین صدای رفت و آمد و گفتگوی ملایمی به گوش می رسید … یحتمل تعدادی از مهمون ها اومده بودند !
آوش دکمه های سر دستش رو با دقت بست … و بعد مقابل آینه ایستاد تا گره کراواتِ مشکی رنگش رو مرتب کنه .
کسی آروم به در کوبید :
– بله ؟!
– اربابزاده … تشریف نمیارید پایین ؟ مهموناتون سر رسیدن !
صدای یکی از دخترک های خدمتکار بود … آوش پاسخش رو داد :
– الان میام !
و بدون عجله شیشه ی ادکلن رو برداشت و دو پاف به گردنش زد . نگاهی به ساعت مچیش انداخت … چند دقیقه ای از ده صبح گذشته بود !
نفسش رو محکم بیرون فرستاد … کتش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و پوشید … و از اتاقش خارج شد … .
سالن پذیرایی و مهمونخونه کم کم داشت از حضور مهمان هاشون پر می شد … .
خانم ها و آقایونی که اکثراً لباس های تیره و رسمی پوشیده بودند . خدمتکارها در جمع می چرخیدند و به مهمانها قهوه تعارف می کردند .
پدرش هم حضور داشت … در نقطه ای بالای مجلس نشسته بود و به همون حالت گنگ و ناهوشیاری که همیشه داشت ، جمعیت رو تماشا می کرد . خانم بزرگ نبود … ولی خورشید بین خانم ها نشسته بود و نقش میزبان رو بازی می کرد … .
نگاه آوش لحظه ای روی مادرش درنگ کرد … چقدر زیبا ، قوی و جسور به نظر می رسید ! … و حالا قهر بود با آوش !
آوش فکر کرد باید حتماً از دلش در بیاره !
و باز نگاهش بین جمعیت چرخید … به دنبال پروانه … ولی اون رو ندید .
خشمی کنترل شده قلبش رو درهم فشرد . دوست داشت از همون جایی که ایستاده بود داد بزنه و از خدمتکارها بپرسه اون دختره کجاست ؟! … ولی خودش رو کنترل کرد !
هنوز دیر نشده بود … لابد داشت اماده می شد !
پله های باقی مونده رو هم طی کرد و وارد سالن شد .
اکثر نگاهها به حالتی کنجکاو و معنا دار چرخید به طرفش . آوش می تونست اونها رو بفهمه !
از آخرین باری که در چنین جمعی حضور پیدا کرده بود ، ده سال می گذشت … و حالا … با یک نامِ بد روی پیشونیش …
با نامِ یک قاتل !
نفس عمیقی کشید … و رو به اولین مردی که به احترامش سر پا ایستاد ، گفت :
– خیلی خوش اومدین !
بعد از اون سلسله ای زنجیر وار از مدعوین بودند که برای خوش و بش و عرض تسلیت به سمتش می رفتند .
آوش کمی دورتر … نگاهش به فتوره چی افتاد و جا خورد !
تصورش رو هم نمی کرد که اون به مراسم بیاد … اون هم بعد از توهینی که بهش شده بود !
ولی اون اومده بود … در حالیکه هنوز کبودیِ زننده ای زیر چشم چپش خودنمایی می کرد .
نگاه آوش رو که متوجه خودش دید … از روی صندلی بلند شد و سری تکون داد . مردد بود که جلو بره یا نه … آوش نگاه بی اعتناش رو از اون گرفت .
دقایقی بعد نشست روی یکی از صندلی ها … کنارش پیرمردی با یونیفرم نظامی و قپه های سنگین روی دوش ، نشسته بود .
پیرمرد سر صحبت رو با آوش باز کرد :
– خدا رحمت کنه برادرتون رو ! من ایشون رو خیلی خوب می شناختم ! … سال پیش برای شکار آهو به اردوگاه خودم دعوتشون کرده بودم !
آوش نگاهی به قپه های سر دوشی اون انداخت … سرهنگ بود !
– بله ، سیاوش شکارچیِ ماهری بود !
– اتفاقاً در مورد شما هم با ایشون صحبت شد … گفتن رفتید فرنگ درس بخونید ، مهندس بشید ! خیلی با افتخار در موردتون صحبت می کردند !
– من و سیاوش رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم !
سرهنگ لبخندی کوتاه و رسمی بر لب نشوند .
– البته … جای هم رو تنگ نکرده بودید ! … ایشون مرد شریفی بودند … ولی خوبه که شما هستید ! … می دونید … مرد بدون پسر ، مثل آدمِ بدون دسته ! … همون اندازه ناتوان و از کار افتاده ! … خب …
نگاه کوتاهی به ادریس خان انداخت و اضافه کرد :
– شما دستِ ارباب هستید ! خدا رو شکر که حضور دارید … واگرنه تمام این منطقه و اراضی بی صاحب می موند ! … می خوام بگم که …
مکثی کرد ، کمی خودش رو به آوش نزدیک تر کشید و با صدای آروم تری ادامه داد :
– برای من فرقی نمی کنه شما یا سیاوش خان ! … خدا رحمتشون کنه… هر چی خاکِ ایشونه بقای عمر شما باشه ! ولی خواستم بدونید که من هستم ! … اگر کمکی از دستم ساخته بود ، روی من حساب کنید ! … متوجهید که چی می گم ؟!
آوش در پاسخ دادن مکثی کرد . یک لحظه نگاهش چرخید روی سینه ی مرد و پلاک کوچیکی که اسمش به روش حکاکی شده بود : سرهنگ تیمورِ طحان !
این اسم رو قبلاً هم خونده بود !
در دفترچه ی کوچکی که توی کشوی میز کار سیاوش پیدا کرده بود … این اسم به همراه آدرس محل سکونتش ، تاریخ تولد خودش و بچه هاش … و یک سری علاقیاتش یادداشت شده بود .
احتمالاً از اون آدم هایی بود که هرگز خواهش و درخواستش رو رد نمی کرد … ولی در عوض هدیه ها و رشوه های زیادی می گرفت !
***