خونِ پروانه از چیزی که شنیده بود ، سوخت ! گوش هاش سوت کشید ! دست هاش رو مشت کرد و ناگهان از جا پرید .
نمی تونست درست نفس بکشه !
متنفر و عاصی نگاه دوخت به آوش … . آوش دست هاشو توی جیب های شلوارش فرو کرد و دو قدم به جلو برداشت و درست رخ به رخ پروانه ایستاد .
نزدیکش بود … اینقدر نزدیک که پروانه می تونست انعکاسِ تصویر خودش رو توی چشم های تیره ی اون ببینه !
– اون آشغال با خانواده ی من بازی کرد … و این شاید تنها خط قرمز منه !
نفس هاش که روی پوستِ منجمدِ پروانه می سایید … بوی سیگار و لیموی افتر شیوش …
– از این به بعد هم قبل از هر قدمی که بر میداری یادت بمونه خانم پروانه … مادرِ برادر زادمی و هیچوقت بهت اسیبی نمی رسونم . ولی به کسانی که بخوان به هر طریقی کمکت کنن ، رحم نمی کنم ! مفهومه ؟!
پروانه گریه اش گرفت ولی با تمام قدرت جلوی درهم شکستن بغضش ایستاد .
چشماش هنوز خیره به چشم های آوش بود … و نگاهش رنگ تندی از نفرت داشت .
چطور می تونستن بگن که این مرد با برادرش متفاوته ؟ … این مردِ روانی و خونسرد …
دوست داشت تف بندازه توی صورتش . ولی به سرعت چرخید و به طرف در رفت … .
دسته موی مشکی و مجعدش به صورتِ آوش خورد … .
آوش یک لحظه ی کوتاه چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید .
وقتی دوباره چشم باز کرد … پروانه دیگه اونجا نبود !
***
**
پشت میزی در انتهای سالن رستوران … اون زن نشسته بود !
کت و دامنی سفید مطابق مد روز به تن داشت و موهای کوتاه و طلایی رنگش روی شونه هاش رها بود .
خیلی با وقار و آرام قهوه می نوشید و مجله ی “زن روز” رو ورق می زد .
آوش قبل از اینکه وارد رستوران بشه ، تصادفاً اونو از پشت پنجره ی تمیز دید .
– خودشه ؟!
– دایی خلیل نگاه پر شیطنتی بهش انداخت :
– اوهوم … هلن صباغیان ! … خوشت میاد ازش ؟!
– هنوز باهاش حرف نزدم !
– بی خیال ! با یک نگاه هم می تونی بفهمی چقدر دلت میخواد بکوبیش زمین و ترتیبش رو بدی !
آوش به سختی خنده اش رو کنترل کرد و از پنجره رو چرخوند :
– حواس منو با این چیزا پرت نکن ! قراره فقط در مورد کار صحبت کنیم !
و به سمت در رستوران به راه افتاد … . خلیل پشت سرش صداشو بالا برد :
– مطمئنم حواست به سینه هاش پرت میشه !
این دفعه آوش خندید :
– تشریف نمیارید داخل ؟
– تنهاتون می ذارم !
آوش نفس عمیقی کشید و تلاش کرد قبل از رو در رو شدن با اون زن ، تمام آثار خنده رو از صورتش محو کنه .
بعد دستی به گره مرتب کراواتش کشید و اون وقت در رو باز کرد و وارد شد … .
فضای رستوران گرم و خلوت بود … بوی عطر شیرینی در فضا پراکنده بود که هر چی به میز “هلن صباغیان” نزدیک تر می شد ، بیشتر زیر مشامش سنگینی می کرد … .
پیشخدمت رستوران با دیدنش لحظه ای توقف کرد و گفت :
– خیلی خوش اومدین جناب امیر افشار !
شنیدن اسمش انگار به گوشِ هلن آشنا اومد که سرش رو بلند کرد از روی مجله و با چشم هایی کنجکاو ، براندازش کرد … .
آوش لبخند زد :
– خانم صباغیان ؟
– آقای امیر افشار ؟!
هلن مجله رو روی میز رها کرد و با لبخندی که چاشنی تمامِ بدنش شده بود ، دستش رو دراز کرد … .
آوش دست گرم و کوچکِ اون رو لحظه ای میان انگشتانش فشرد و گفت :
– خیلی خوشوقتم از دیدارتون ! متشکرم که دعوت منو قبول کردید و به ملک افشاریه اومدید !
نشست پشت میز و نگاه کرد به زن … .
البته زیبا بود ! … شیک ، عطر زده ، با اعتماد به نفس ! آرایشی جذاب به چهره داشت و گردنبندی طلا دورِ گردنش … و حق با خلیل بود ! سینه های درشتی داشت !
آوش نفس عمیقی کشید و سعی کرد با یادآوری حرفهای خلیل به خنده نیفته !
هلن گفت :
– اتفاقاً چالش خوبیه برای من ! یک موقعیت کاری خارج از تهران … برای تمدد اعصابم هم خوبه !
آوش گفت :
– امیدوارم همینطوری باشه که می گید !
و مجدد لبخند زد .
پیشخدمت پای میزشون برگشت و آوش برای خودش قهوه ی ترک سفارش داد و برای خانم هم یک فنجان چای دیگه .
بعد از اون دست هاشو روی میز گذاشت و انگشتانش رو درهم گره زد و گفت :
– به نظرم بهتره بریم سراغ کار !
هلن اوهومی گفت و با اشتیاقی کنترل شده کمرش رو به تکیه گاهِ صندلی فشرد :
– البته تا حدودی در جریان مسائل هستم ! داییتون برام گفتن ! … ولی بهتره از زبون خودتون بشنوم و توجیه بشم !
– برادر من دو ماه قبل از دنیا رفته … در واقع به قتل رسیده !
هلن آهسته زمزمه کرد :
– متاسفم !
– من ده سال خارج از مملکت بودم … به اندازه ی ده سال از همه چی بی اطلاعم ! … حالا برگشتم و می بینم هیچی راست و ریس نیست !
– مثلاً چی ؟
– ما همیشه یک سری منابع درآمد ثابت داریم که از ده سال قبل تغییر نکرده و هنوز هست . املاکمون … مزارع کشاورزی … سهممون از کارخانه ی کنسرو سازی … . همه ی اینا هست ولی پول نقدی در کار نیست ! گم شده !
هلن با دقت و ظرافت سرش رو تکون داد :
– ممکنه برادرتون یک حساب بانکی مخفی داشته باشه ؟
آوش گفت :
– تا جایی که من می دونم ، نه !
– برادرتون اهل قمار یا خرج های عجیب و غریب نبودند ؟
– نه !
– منو ببخشید ، ولی فکر نمی کنید که ممکنه ایشون معشوقه ای مخفی داشتن و براشون کادوهای گرون قیمت تهیه می کردند ؟
آوش گفت :
– اینهمه پول ؟!
هلن پاسخ داد :
– ممکنه ! بعضی آقایون برای زن ها دست به کارای عجیب و غریبِ زیادی می زنن !
و با لبخندی عجیب و اغواگرانه … توی چشم های آوش خیره شد … .
اندکی خنده و شیطنت توی چشم های آوش نشست … سرش رو کمی تکون داد و بعد به شقیقه اش اشاره کرد :
– با عقل من جور نیست !
وقتی گارسون سفارشاتشون رو سر میز آورد ، نفس عمیقی کشید و بعد کمی عقب نشینی کرد … و بعد از توی جیبش جعبه ی سیگارش رو در آورد :
– بهر حال میگم آمارشو در بیارن !
سیگارها رو به سمت زن تعارف کرد … هلن یک نخ برداشت و پرسید :
– آمار معشوقه های برادرتون رو ؟!
– اوه … نه ! منظورم حساب بانکیِ مخفی بود !
یک لحظه ی کوتاه تصویر پروانه توی سرش رنگ گرفت و اوقاتش تلخ شد … .
همین مونده بود که از فردا باز هم بگرده توی شهر و تمام معشوقه های سیا رو جمع کنه دور و بر خودش !
هلن گفت :
– بهر حال بهتره یک نگاهی به دفترهای مالی شما بندازم !
آوش فندک زیر سیگار هلن گرفت … و بعد سیگار خودش رو روشن کرد . هموتطوری که با دست ، دود سفید مواج مقابل صورتش رو پس می زد ، پاسخ داد :
– البته ! میگم همه ی دفترها رو بفرستن براتون !
– اتاقی که گرفتم … یک نیز بزرگِ مطالعه داره ! می شه اونجا ساعتها نشست و قهوه خورد و کار کرد !
آوش نگاه عجیبی بهش انداخت :
– امیدوارم این مدتی که اینجا هستید ، زیاد بهتون سخت نگذره !
هلن کامِ ظریف و زنانه ای از سیگارش گرفت و از پس دودهای مواج در هوا ، به آوش لبخند زد :
– نمیگذره ! این شهر هم جاذبه های خاص خودش رو داره !