رمان پروانه ام پارت ۵۳

 

 

خواجه رسول گفت :

 

– بله ؟ بله ؟!

 

انگار درست نشنیده بود !

پروانه درست مقابلش ایستاد … طوبی و جواهر هر دوشون اون طرف در بودند و قربون صدقه اش می رفتند … ولی پروانه نگاهشون نمی کرد .

 

– خواجه رسول … باز کن درو بذار مهمونای من بیان تو !

 

خواجه رسول خندید … متحیر و پر تمسخر .

 

– از کِی تا حالا خانوم دستور صادر می کنن ؟!

 

و این خانوم رو تا جایی که می تونست کشید … .

 

پروانه از خشم دندوناشو روی هم سایید و با نفرت کلمات رو تقریباً تف کرد توی صورت خواجه رسول :

 

– از همون روزی که تو به سگِ نگهبونِ دروازه جهنم شدن مفتخر شدی !

 

جواهر از پاسخ تندی که شنید ، نفسش قطع شد . طوبی از اون سمت در دست دراز کرد و بازوی پروانه رو گرفت :

 

– قربونت برم … اخلاق خودت رو تلخ نکن ! ما از محبوب شنیدیم که پای شوهرشو با تیر زدن و تو رو هم بردن … دل توی دلمون نبود واست ! … الان که می بینیم سالمی …

 

پروانه با هول و هراس دوید میون کلامش :

 

– عباس آقا خوبه الان ؟!

 

– خوبی که نداره عمه جان ! ولی خب …

 

خواجه رسول باز با تحقیر بهشون توپید :

 

– روضه تونو کوتاه کنید ! الان آقا برمی گردن عمارت ، خوش ندارن شما پاپتی ها رو اینجا ببینن !

 

پروانه با نفرت به سمتش چرخید :

 

– به کی گفتی پاپتی ؟!

 

خشم دوید به چشم های ریز و کدرِ خواجه رسول … براق شد به سمت پروانه و دست راستش رو به نشونه ی تهدید بالا برد :

 

– روتو زیاد نکن دختر …

 

پروانه سرکش تر از قبل صداشو بالا برد و هوار زد :

 

– جرات داری دست روی بیوه ی حامله ی اربابت بلند کنی … هان ؟!

 

خواجه رسول خشکش زد … پروانه بلندتر و جسورتر تکرار کرد :

 

– خب بزن … اگه جسارتشو داری بزن !

 

 

خواجه رسول هاج و واج شد … دستش پایین افتاد و قدمی به عقب برداشت . انتظار این شورش رو از دخترکِ همیشه مهربان و رامِ چهار برجی نداشت … .

 

پروانه نفس عمیقی گرفت … و از موضع دیوانه واری که گرفته بود ، اندکی پایین اومد … که صدایی شنید :

 

– چه خبر شده اینجا ؟

 

صدای خورشید بود !

قلب پروانه انگار از بلندی سقوط کرد ! … خودش رو بلافاصله عقب کشید … .

 

خورشید از پله ها پایین اومده بود و مستقیم به طرفشون می اومد … با سری بالا گرفته و نگاهی برّنده و ترسناک .

 

پشت سرش اطلس قدم تیز کرده بود و سعی داشت زودتر خودش رو به مهلکه برسونه .

 

خورشید مقابل پروانه قرار گرفت :

 

– این سر و صداها مال تو بود ، وزه خانم ؟! خجالت نکشیدی صداتو آوردی توی سرت ؟!

 

زهرا از پشت سر خورشید مدام دست تکون می داد و از پروانه می خواست ساکت بمونه . خواجه رسول گفت :

 

– میگه این دو تا رو راه بدم عمارت …

 

اشاره کرد به طوبی و جواهر که هنوز اون طرف در بودند … ادامه داد :

 

– من گفتم تا آقا نگن که نمیشه !

 

نگاه پر حقارت و خصمانه ی خورشید چند ثانیه ای حواله ی دو زنِ ترسون و لرزون شد … بعد پوزخندی زد :

 

– چه غلطا ! … از کِی تا حالا دیگران از تو دستور می گیرن ، پروانه خانم ؟!

 

 

 

شونه های پروانه لرزید از این حجم حقارت و تحقیر . بزاق دهانش رو با سختی قورت داد … گفت :

 

– برای شما مزاحمتی ندارن خورشید خانم … می برمشون اتاق خودم !

 

و باز با نگاهی به خواجه رسول … تکرار کرد :

 

– درو باز کن !

 

پلک خورشید از خشم پرش کرد … لب های باریکش رو بهم فشرد و نگاه سرد و پر نفرتش رو به سر تا پای پروانه چرخوند :

 

– فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟! … فقط چون توله ی سیاوشو توی شکمت داری … و می دونی آوش اون توله رو میخواد ! … تو روی من می ایستی ؟!

 

پروانه نگاهش رو پایین انداخت … .

 

– چه ایستادنی خانم ؟!

 

اطلس به سرعت گفت :

 

– پروانه … خانم بزرگ باهات کار داره ! برو بهشون سری بزن !

 

به خیال خودش می خواست وضعیت رو آروم کنه ! خورشید گفت :

 

– اطلس … این شپشوهای دهاتی رو رد کن از جلوی در برن !

 

سینه ی پروانه از خشمی غریب ، سوخت . نفسش تند شد :

 

– اونا خانواده ی من هستن ! شما حق ندارید که …

 

و با تو دهانی که به صورتش خورد … نفسش بند اومد … .

 

 

 

 

هنوز گیجِ تو دهانی اول بود … که ضربه ی دوم هم به صورتش کوبیده شد !

 

بی اختیار پلک هاشو بست و دستش رو جلوی دهانش گرفت .

 

به جز صدای گریه ی عمه هاش … کسی دیگه ای جرات نفس کشیدن نداشت !

 

خورشید اینبار چنگ زد به یقه ی لباس پروانه :

 

– به خیالت حالا که تخمِ سیاوشو بارداری ، می تونی برای من شاخ و شونه بکشی ؟! … درستت می کنم ! نشونت می دم که …

 

– شما نباید …

 

ضربه ی سوم …! …

گوشه ی لب های پروانه از برخوردِ انگشترهای خورشید زخمی شد … طعم شور خون در دهانش پیچید .

 

خورشید جیغ زد :

 

– رسول ! رسول ! این دختره ی چموشو ببر عین سگ ببندش به میخ طویله ی توی انبار ! اگه بشنوم آب و غذا بهش دادین …

 

اطلس قدمی به جلو برداشت :

 

– خانم جون … حامله است !

 

خورشید باز جیغ زد :

 

– به دَرَک !

 

این بار موهای پروانه رو به چنگ گرفت و اونو با خشونت به جلو هل داد :

 

– خواجه رسول ببرش !

 

خواجه رسول این پا و اون پایی کرد :

 

– ولی … آقا اگه بفهمن …

 

– به مسئولیت من ! خودم جوابشو می دم !

 

 

پروانه سر بلند کرد و با دهان پر خون به خورشید نیشخند زد !

 

یک روزی تقاص می گرفت ! نمی دونست کِی و چطور … ولی تقاص تمام این حقارت ها رو از آدمای این خونه می گرفت … تا اون روز صبر می کرد !…

 

***

 

آسمان صاف و جاده سفید و خلوت بود … ! …

 

از اون روزهایی بود که اگر آوش اینقدر عصبانی نبود ، حتماً از رانندگی لذت می برد ! ولی اون روز اینقدر خشمگین بود که فقط می خواست زودتر به مقصد برسه… !…

 

پاشو بیشتر روی پدال گاز فشرد و باز هم سرعتش رو بیشتر کرد . از زیر تایرهای ماشین گرد و خاک غلیظی بلند می شد … .

 

آوش دو دستی فرمان رو گرفته بود و به روبرو نگاه می کرد … باید خونسردیشو پیدا می کرد ، تا قبل از اینکه به محسنین می رسید … .

 

 

یکدفعه کف دستش رو کوبید روی فرمون :

 

– اَه !

 

باز دستش رو کوبید … و باز هم … .

 

– اَه ! اَه !

 

اینقدر خشمگین بود که می تونست آدم بکشه !

محسنین برای قاتلِ سیا جایزه تعیین کرده بود ! … محسنینِ بی همه چیز فکر می کرد کسی که بتونه یک امیر افشار رو بکشه ، مستحق پاداشه ! محسنین پاشو از گلیمش خیلی درازتر کرده بود ! …

 

باید درستش می کرد ! … باید نشونش می داد که وارد چه بازیِ خطرناکی شده ! …

 

 

4.6/5 - (50 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x