خواجه رسول گفت :
– بله ؟ بله ؟!
انگار درست نشنیده بود !
پروانه درست مقابلش ایستاد … طوبی و جواهر هر دوشون اون طرف در بودند و قربون صدقه اش می رفتند … ولی پروانه نگاهشون نمی کرد .
– خواجه رسول … باز کن درو بذار مهمونای من بیان تو !
خواجه رسول خندید … متحیر و پر تمسخر .
– از کِی تا حالا خانوم دستور صادر می کنن ؟!
و این خانوم رو تا جایی که می تونست کشید … .
پروانه از خشم دندوناشو روی هم سایید و با نفرت کلمات رو تقریباً تف کرد توی صورت خواجه رسول :
– از همون روزی که تو به سگِ نگهبونِ دروازه جهنم شدن مفتخر شدی !
جواهر از پاسخ تندی که شنید ، نفسش قطع شد . طوبی از اون سمت در دست دراز کرد و بازوی پروانه رو گرفت :
– قربونت برم … اخلاق خودت رو تلخ نکن ! ما از محبوب شنیدیم که پای شوهرشو با تیر زدن و تو رو هم بردن … دل توی دلمون نبود واست ! … الان که می بینیم سالمی …
پروانه با هول و هراس دوید میون کلامش :
– عباس آقا خوبه الان ؟!
– خوبی که نداره عمه جان ! ولی خب …
خواجه رسول باز با تحقیر بهشون توپید :
– روضه تونو کوتاه کنید ! الان آقا برمی گردن عمارت ، خوش ندارن شما پاپتی ها رو اینجا ببینن !
پروانه با نفرت به سمتش چرخید :
– به کی گفتی پاپتی ؟!
خشم دوید به چشم های ریز و کدرِ خواجه رسول … براق شد به سمت پروانه و دست راستش رو به نشونه ی تهدید بالا برد :
– روتو زیاد نکن دختر …
پروانه سرکش تر از قبل صداشو بالا برد و هوار زد :
– جرات داری دست روی بیوه ی حامله ی اربابت بلند کنی … هان ؟!
خواجه رسول خشکش زد … پروانه بلندتر و جسورتر تکرار کرد :
– خب بزن … اگه جسارتشو داری بزن !
خواجه رسول هاج و واج شد … دستش پایین افتاد و قدمی به عقب برداشت . انتظار این شورش رو از دخترکِ همیشه مهربان و رامِ چهار برجی نداشت … .
پروانه نفس عمیقی گرفت … و از موضع دیوانه واری که گرفته بود ، اندکی پایین اومد … که صدایی شنید :
– چه خبر شده اینجا ؟
صدای خورشید بود !
قلب پروانه انگار از بلندی سقوط کرد ! … خودش رو بلافاصله عقب کشید … .
خورشید از پله ها پایین اومده بود و مستقیم به طرفشون می اومد … با سری بالا گرفته و نگاهی برّنده و ترسناک .
پشت سرش اطلس قدم تیز کرده بود و سعی داشت زودتر خودش رو به مهلکه برسونه .
خورشید مقابل پروانه قرار گرفت :
– این سر و صداها مال تو بود ، وزه خانم ؟! خجالت نکشیدی صداتو آوردی توی سرت ؟!
زهرا از پشت سر خورشید مدام دست تکون می داد و از پروانه می خواست ساکت بمونه . خواجه رسول گفت :
– میگه این دو تا رو راه بدم عمارت …
اشاره کرد به طوبی و جواهر که هنوز اون طرف در بودند … ادامه داد :
– من گفتم تا آقا نگن که نمیشه !
نگاه پر حقارت و خصمانه ی خورشید چند ثانیه ای حواله ی دو زنِ ترسون و لرزون شد … بعد پوزخندی زد :
– چه غلطا ! … از کِی تا حالا دیگران از تو دستور می گیرن ، پروانه خانم ؟!
شونه های پروانه لرزید از این حجم حقارت و تحقیر . بزاق دهانش رو با سختی قورت داد … گفت :
– برای شما مزاحمتی ندارن خورشید خانم … می برمشون اتاق خودم !
و باز با نگاهی به خواجه رسول … تکرار کرد :
– درو باز کن !
پلک خورشید از خشم پرش کرد … لب های باریکش رو بهم فشرد و نگاه سرد و پر نفرتش رو به سر تا پای پروانه چرخوند :
– فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟! … فقط چون توله ی سیاوشو توی شکمت داری … و می دونی آوش اون توله رو میخواد ! … تو روی من می ایستی ؟!
پروانه نگاهش رو پایین انداخت … .
– چه ایستادنی خانم ؟!
اطلس به سرعت گفت :
– پروانه … خانم بزرگ باهات کار داره ! برو بهشون سری بزن !
به خیال خودش می خواست وضعیت رو آروم کنه ! خورشید گفت :
– اطلس … این شپشوهای دهاتی رو رد کن از جلوی در برن !
سینه ی پروانه از خشمی غریب ، سوخت . نفسش تند شد :
– اونا خانواده ی من هستن ! شما حق ندارید که …
و با تو دهانی که به صورتش خورد … نفسش بند اومد … .
هنوز گیجِ تو دهانی اول بود … که ضربه ی دوم هم به صورتش کوبیده شد !
بی اختیار پلک هاشو بست و دستش رو جلوی دهانش گرفت .
به جز صدای گریه ی عمه هاش … کسی دیگه ای جرات نفس کشیدن نداشت !
خورشید اینبار چنگ زد به یقه ی لباس پروانه :
– به خیالت حالا که تخمِ سیاوشو بارداری ، می تونی برای من شاخ و شونه بکشی ؟! … درستت می کنم ! نشونت می دم که …
– شما نباید …
ضربه ی سوم …! …
گوشه ی لب های پروانه از برخوردِ انگشترهای خورشید زخمی شد … طعم شور خون در دهانش پیچید .
خورشید جیغ زد :
– رسول ! رسول ! این دختره ی چموشو ببر عین سگ ببندش به میخ طویله ی توی انبار ! اگه بشنوم آب و غذا بهش دادین …
اطلس قدمی به جلو برداشت :
– خانم جون … حامله است !
خورشید باز جیغ زد :
– به دَرَک !
این بار موهای پروانه رو به چنگ گرفت و اونو با خشونت به جلو هل داد :
– خواجه رسول ببرش !
خواجه رسول این پا و اون پایی کرد :
– ولی … آقا اگه بفهمن …
– به مسئولیت من ! خودم جوابشو می دم !
پروانه سر بلند کرد و با دهان پر خون به خورشید نیشخند زد !
یک روزی تقاص می گرفت ! نمی دونست کِی و چطور … ولی تقاص تمام این حقارت ها رو از آدمای این خونه می گرفت … تا اون روز صبر می کرد !…
***
آسمان صاف و جاده سفید و خلوت بود … ! …
از اون روزهایی بود که اگر آوش اینقدر عصبانی نبود ، حتماً از رانندگی لذت می برد ! ولی اون روز اینقدر خشمگین بود که فقط می خواست زودتر به مقصد برسه… !…
پاشو بیشتر روی پدال گاز فشرد و باز هم سرعتش رو بیشتر کرد . از زیر تایرهای ماشین گرد و خاک غلیظی بلند می شد … .
آوش دو دستی فرمان رو گرفته بود و به روبرو نگاه می کرد … باید خونسردیشو پیدا می کرد ، تا قبل از اینکه به محسنین می رسید … .
یکدفعه کف دستش رو کوبید روی فرمون :
– اَه !
باز دستش رو کوبید … و باز هم … .
– اَه ! اَه !
اینقدر خشمگین بود که می تونست آدم بکشه !
محسنین برای قاتلِ سیا جایزه تعیین کرده بود ! … محسنینِ بی همه چیز فکر می کرد کسی که بتونه یک امیر افشار رو بکشه ، مستحق پاداشه ! محسنین پاشو از گلیمش خیلی درازتر کرده بود ! …
باید درستش می کرد ! … باید نشونش می داد که وارد چه بازیِ خطرناکی شده ! …