آهو باز سرش رو پایین انداخته بود و به کتاب نگاه می کرد .
در اون حالتی که نشسته بود ، خیلی بی دفاع و قابل ترحم به نظر می رسید ! کوچک ، تا محبوب و تنها … .
آوش مقابلش ایستاد و بی هیچ حرفی ... کتاب رو از روی دامنش برداشت .
– آوش !
سر بالا برد و چشم هاشو به برادرش دوخت … چشم های سرخ و تب دارش رو !
– از وقتی دارم نگاهت می کنم ، سرت رو روی این کتاب خم کردی ! این خوب نیست … آرتروز گردن می گیری !
آهو با مکث پاسخش رو داد :
– کتابِ جالبی بود !
– جداً ؟ در مورد چی بود ؟!
شرط می بست که آهو حتی یک کلمه هم از اون کتاب نخونده !
انکشتانِ آهو رو گرفت و دستش رو کشید … و آهو رو وادار کرد مقابلش بایسته .
آهو از نگاه کردن بهش فرار می کرد .
– بس کن !
– حداقل بگو اسمِ کتابی که می خوندی ، چی بود !
مطمئن بود حتی اسمش رو نمیدونه ! توران گفت :
– خوب کاری می کنی به حرف می گیریش ، آوش جان ! این عروسکِ ما زیادی ساکته ! آدم دلش میگیره !
آهو پلک هاشو روی هم فشرد :
– حوصله ندارم آوش جان ! لطفاً اذیتم نکن !
– اذیتت می کنم ؟! چطور ؟! … دستت درد گرفت ؟!
و فشار دستش به انگشتان آهو سبک تر و با ملاحظه تر شد .
آهو یک جورایی خنده اش گرفت … که آوش اذیت شدنش رو به هر چیزی ربط میداد به غیر از خودش !
آوش کمی صداش رو پایین تر آورد :
– حوصله ی مهمونی های خانوادگی رو نداری ؟ … من از تو بدترم !
آهو خواست چیزی بگه … صدای خورشید بلند شد :
– خودت رو به زحمت ننداز آوش جان ! ما عادت داریم به سکوت آهو جان … نمیشه کاریش کرد !
کلماتش شاید محترمانه بود ، ولی لحنش …
گونه های آهو رنگ باخت و مردمک هاش لرزید . آوش ولی یک مدلی رفتار کرد ، انگار صدای مادرش رو نشنیده بود :
– برقصیم ؟!
حالا از تلویزیون ترانه ای از گوگوش پخش میشد . آهو بلافاصله مخالفت کرد :
– نه !
ولی آوش عقب رفت و دست آهو رو کشید .
– باید با من برقصی خواهر کوچولو !
آهو میخواست باز مخالفت کنه ولی صدای کف زدن مشتاق عمه توران … و نگاه عجیب و تا حدودی ترسیده ی فرخ تدپرغیبش کرد …
و رقصید !
کم کم حس نشاط و خوشحالی عمیقی در قلبش چیره شد !
آوش رقاص خوبی نبود ، ولی بلد بود چطور همراهیش کنه و چطور سر حالش بیاره … و با چیزهای که گهگاه میگفت و چشم های پر خنده اش …
آهو حس میکرد حالش خوبه … خیلی خیلی خوب !
جو سالن تغییر کرد و با نشاط شد . خورشید متعجب به آوش نگاه می کرد … و به آهو که دیگه خجالتی و بی دست و پا به نظر نمی رسید … .
بعد از مدت ها باز صدای خنده و موسیقی خدمتکارها رو پای پنجره ها کشوند … .
***
دیر وقت بود و تمامِ عمارت چهار برجی در سکوت و تاریکی فرو رفته بود … ولی آوش هنوز بیدار بود .
نمی دونست چرا ، ولی خواب از چشمش فراری شده بود . بی جهت به یاد خاطره ای از سالها قبل افتاد …
بچه که بودند ، آهو کتابی رو زیاد می خوند . یک کتاب مصور در موردِ فرهنگ غرب . در یکی از صفحه هاش عکس بزرگی از دختر بچه ای مو طلایی چاپ شده بود که در آغوشش عروسکی خاص و مومی داشت .
آهو عکس رو به آوش نشون داده و گفته بود : ببین این عروسک رو ! خیلی دلم می خواد یکی مثلش رو داشتم !
آوش خوب نگاه کرد به عکس … و به چشم های شیشه ای عروسک :
– برات یکی می خرم !
آهو از ذوق کف دست هاشو بهم کوبید :
– واقعاً ؟!
ولی فراموش کرده بود … آوش فراموش کرد به قولش وفا کنه ، و ناگهان بعد از اینهمه سال یکدفعه همه چیز به ذهنش برگشت .
بی قراری زیر پوستش وول می خورد و وادارش می کرد مدام از این دنده به اون دنده بشه .
چی می شد اگر حالا سفارش می داد تا یک عروسک شبیه اون چیزی که یک روز آهو می خواست ، براش بسازند ؟
احتمالاً حالا دیگه خیلی هم خوشحالش نمی کرد … ولی آوش قول داده بود !
این فکر که کاری برای خواهرش بکنه باعث شد بلاخره دل از بستر بکنه و روی پاهاش بایسته .
اگر کتاب رو پیدا می کرد ، می تونست بگه براش مثل اون عروسک رو بسازند . احتمالاً کار دشواری نبود ، اگر سری به کتابخونه می زد … .
پیراهنش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و به تن زد . احتمال اینکه اون ساعت شب با کسی رو به رو بشه واقعاً کم بود … ولی باز هم نباید لخت توی عمارت می چرخید .
دستی میون موهاش کشید و اتاقش رو ترک کرد … و در ظلماتِ اون ساعت شب قدم به جلو گذاشت .
انگار هیچ کسی توی عمارت به اون بزرگی نبود … هیچ آدمیزادی !
از پشت هیچ کدوم از درهای بسته صدایی بلند نمی شد … و از پشت پنجره های بزرگ هم … .
از پله ها پایین رفت در حالیکه مشغول تا زدنِ آستین های لباسش بود … و بعد چیزی بود که اون آرامش و خوابِ محضِ عمارت رو برهم زده بود !
باریکه ی نورِ زرد رنگی که از زیرِ در کتابخونه به بیرون می تابید … و صدای زمزمه ای ! …
بی اختیار گوش تیز کرد ! …
هر قدمی که جلوتر برمی داشت ، صدای زمزمه در گوشش مفهوم تر می شد !
صدای نرم پروانه بود … که انگار داشت شعر می خوند :
– سحر گه چون به عادت گشت بیدار ، فتادش چشم بر خرمای بی خار ! عروسی دید زیبا جان درو بست … تنوری گرم حالی نان درو بست ! نبیذ تلخ گشته سازگارش … شکسته بوسه ی شیرین خمارش !
آوش پشت در توقف کرد … .
صدای خنده های ریز ریزی شنید … و بعد صدای دختری دیگه :
– بلاخره بوسش کرد !
لابد از خدمتکارهای عمارت بود ! … صدای دیگه ای پاسخش رو داد :
– کم بوسش نکرده بود تا الان ! ولی بوسِ شب زفاف یک جیز دیگه است !
– بخون پروانه جان ! ادامه اش رو بخون !