آوش چشم دوخته به هاله … هوومی کشید . مرتضی زیر لب با خودش تکرار کرد :
– سه سقط پی در پی …
آوش با بی صبری وسط کلامش دوید :
– با اون پودری که بهت دادم روش آزمایش کنی …
– هنوز که معلوم نیست !
– دست بجنبون ! باید زودتر بهم بگی توی اون پودر چه کوفتی ریختن …
مرتضی با بی خیالی نگاهی به دور و اطراف انداخت :
– تا پس فردا آماده میشه !
آوش اخمِ کوتاهی کرد و دستی به پاپیونِ زیر گردنش کشید :
– حالا چرا بیخ گوشِ منی ؟ قرارمون چی بود ؟!
مرتضی با ناامیدی گفت :
– من نمی تونم !
نگاه ممتد و طولانیِ آوش … مرتضی نچی کرد :
– عموزاده اش چسبیده بهش !
– نگرانِ اون نباش … هاله آدم حسابش نمی کنه ! برو بحثِ آزمایشات رو پیش بکش پسر …
نوک انگشتانش رو به شانه ی مرتضی کوبید :
– برو ببینم چه می کنی !
مرتضی پووفِ کلافه ای کشید و سر چرخوند به سمت هاله … .
هاله چند قدمی جلوتر از اونا و دوشادوشِ محسن راه می رفت … هر چند با هم حرف نمی زدند . بعد شالِ خزِ شیری رنگش از روی یکی از شونه هاش سر خورد و پشت سرش آویزون شد .
آوش سقلمه ای به مرتضی زد … مرتضی قدم تند کرد و خودش رو به هاله رسوند و شال رو از روی زمین بالا کشید . هاله چرخید به طرفش … با هم چشم در چشم شدند … مرتضی لبخندی مودبانه زد .
بلاخره به بالکن مخصوص خودشون رسیدند . فخار مدام تعظیم و کرنش می کرد و به همراهانش خوش آمد می گفت . در آخر هم این خودش بود که تک به تک مهمون ها رو به ترتیب دلخواهش روی صندلی ها هدایت کرد .
محسن رو روی آخرین صندلی در ضلعِ غربی بالکن نشوند و بعد از اون هاله و مرتضی … بعد همسرش و بعد خودش و کنار خودش ، آوش !
آوش نگاهی راضی و پر اطمینان به مرتضی و هاله انداخت که کنار هم نشسته بودند و گرم صحبت … تک دکمه ی کتش رو باز کرد و روی صندلی راحت نشست .
فخار گفت :
– خب … جناب امیر افشار ! دلتنگِ خانواده ی محترم نباشید ! تهران گردی خوش می گذره ؟
آوش لبخندی بی اعتنا زد :
– درگیر کار بودم آقا … فرصت دلتنگی نداشتم !
– بعد از اون شب اول که تشریف آوردید منزل ما ، دیگه افتخار زیارتتون رو پیدا نکردیم !
مکث کوتاهی کرد ، کمی به سمت آوش متمایل شد و با صدایی کنترل شده ادامه داد :
– راستش … خیلی دوست داشتم چند کلمه ای صحبت بکنیم …
آوش فرو رفته در صندلی دسته دار ، سیگاری روشن کرد :
– بفرمایید ، من در خدمتم !
– جناب امیر افشار … همینطوری که می دونید ، ما با هم فامیلیم ! درسته که برادرِ شما از دنیا رفته و دختر من متاسفانه نتونست فرزندی داشته باشه ولی … خب … هنوز هم دیگران اونو متعلق به خانواده ی شما می شناسن !
یک لحظه سکوت … دستی کشید گوشه ی لبش … با حالتی معذب و تکه پاره ادامه داد :
– دختر من هنوز جوونه … شادابه ! زیباست ! هنوز خیلی ها هستن که چشمشون دنبالشه ! همین برادر زاده ی من … محسن … یکی از خواستگاراشه !
آوش دستش رو مقابل صورتش تکون داد تا هاله ی دود رو پس بزنه … و گفت :
– این رو کم و بیش متوجه شدم ، جناب فخار !
فخار دستپاچه ادامه داد :
– خب … خب … می خوام بگم که … می خوام بدونید برای هاله خواهان کم نیست ! ولی برای من … هنوز شما ارجحیت دارید ! منظورم اینه که شما برادر شوهرش هستید ! اگر شما بخواید … اگر هاله رو بخواید …
– خب … بله ! شاید نباید انتظاری از شما داشته باشم ! … شاید …
آوش مخالف بود … قطعاً و صد در صد … ولی نفهمید چی شد که پاسخ داد :
– در موردش فکر می کنم ، آقای فخار !
فخار نفس عمیقی کشید … تلاش می کرد خوشحالی خودش رو از شنیدن این پاسخ ، نمایان نکنه .
– خب … خوبه !
لحظاتی بینشون سکوت برقرار شد … سکوتی که پر از صدای هیجان آمیز مرتضی بود ، که داشت چیزی رو توضیح می داد ! … حالا همسرِ فخار هم متمایل شده بود به طرفش و در بحثش شریک شده بود .
توجه فخار جلب شده به هیاهویی که مرتضی درست کرده بود … .
آوش بی حوصله از کش اومدن اون شب ، خودش رو وسط بحث انداخت :
– چی داری می گی ، جناب دکتر ؟ … انگار کنفرانس پزشکی به راه انداختین !
لحنش بدون اینکه دست خودش باشه ، کمی خشن شده بود . همسر فخار چرخید به طرف شوهرش و با هیجان گفت :
– آقای دکتر می گن راههای زیادی برای درمانِ ناباروری وجود داره !
فخار نفس تندی کشید :
– اوه … جداً ؟!
مرتضی با لحنی ترغیب کننده توضیح داد :
– داشتم برای خانم توضیح می دادم … اروپا سرمایه گذاری عظیمی انجام داده برای درمان ناباروری ! … این دیگه مشکلی نیست که لاینحل باشه !
آوش مجدد فرو رفته توی صندلی … دست هاشو مقابل سینه اش درهم گره زد و با رضایت به همه چی نگاه دوخت … .