رمان پروانه ام پارت ۸۸

4.3
(103)

 

آوش چشم دوخته به هاله … هوومی کشید . مرتضی زیر لب با خودش تکرار کرد :

 

– سه سقط پی در پی …

 

آوش با بی صبری وسط کلامش دوید :

 

– با اون پودری که بهت دادم روش آزمایش کنی …

 

– هنوز که معلوم نیست !

 

– دست بجنبون ! باید زودتر بهم بگی توی اون پودر چه کوفتی ریختن …

 

مرتضی با بی خیالی نگاهی به دور و اطراف انداخت :

 

– تا پس فردا آماده میشه !

 

آوش اخمِ کوتاهی کرد و دستی به پاپیونِ زیر گردنش کشید :

 

– حالا چرا بیخ گوشِ منی ؟ قرارمون چی بود ؟!

 

مرتضی با ناامیدی گفت :

 

– من نمی تونم !

 

نگاه ممتد و طولانیِ آوش … مرتضی نچی کرد :

 

– عموزاده اش چسبیده بهش !

 

– نگرانِ اون نباش … هاله آدم حسابش نمی کنه ! برو بحثِ آزمایشات رو پیش بکش پسر …

 

نوک انگشتانش رو به شانه ی مرتضی کوبید :

 

– برو ببینم چه می کنی !

 

مرتضی پووفِ کلافه ای کشید و سر چرخوند به سمت هاله … .

 

هاله چند قدمی جلوتر از اونا و دوشادوشِ محسن راه می رفت … هر چند با هم حرف نمی زدند . بعد شالِ خزِ شیری رنگش از روی یکی از شونه هاش سر خورد و پشت سرش آویزون شد .

 

آوش سقلمه ای به مرتضی زد … مرتضی قدم تند کرد و خودش رو به هاله رسوند و شال رو از روی زمین بالا کشید . هاله چرخید به طرفش … با هم چشم در چشم شدند … مرتضی لبخندی مودبانه زد .

 

 

بلاخره به بالکن مخصوص خودشون رسیدند . فخار مدام تعظیم و کرنش می کرد و به همراهانش خوش آمد می گفت . در آخر هم این خودش بود که تک به تک مهمون ها رو به ترتیب دلخواهش روی صندلی ها هدایت کرد .

 

محسن رو روی آخرین صندلی در ضلعِ غربی بالکن نشوند و بعد از اون هاله و مرتضی … بعد همسرش و بعد خودش و کنار خودش ، آوش !

 

آوش نگاهی راضی و پر اطمینان به مرتضی و هاله انداخت که کنار هم نشسته بودند و گرم صحبت … تک دکمه ی کتش رو باز کرد و روی صندلی راحت نشست .

 

فخار گفت :

 

– خب … جناب امیر افشار ! دلتنگِ خانواده ی محترم نباشید ! تهران گردی خوش می گذره ؟

 

آوش لبخندی بی اعتنا زد :

 

– درگیر کار بودم آقا … فرصت دلتنگی نداشتم !

 

– بعد از اون شب اول که تشریف آوردید منزل ما ، دیگه افتخار زیارتتون رو پیدا نکردیم !

 

مکث کوتاهی کرد ، کمی به سمت آوش متمایل شد و با صدایی کنترل شده ادامه داد :

 

– راستش … خیلی دوست داشتم چند کلمه ای صحبت بکنیم …

 

آوش فرو رفته در صندلی دسته دار ، سیگاری روشن کرد :

 

– بفرمایید ، من در خدمتم !

 

– جناب امیر افشار … همینطوری که می دونید ، ما با هم فامیلیم ! درسته که برادرِ شما از دنیا رفته و دختر من متاسفانه نتونست فرزندی داشته باشه ولی … خب … هنوز هم دیگران اونو متعلق به خانواده ی شما می شناسن !

 

یک لحظه سکوت … دستی کشید گوشه ی لبش … با حالتی معذب و تکه پاره ادامه داد :

 

– دختر من هنوز جوونه … شادابه ! زیباست ! هنوز خیلی ها هستن که چشمشون دنبالشه ! همین برادر زاده ی من … محسن … یکی از خواستگاراشه !

 

آوش دستش رو مقابل صورتش تکون داد تا هاله ی دود رو پس بزنه … و گفت :

 

– این رو کم و بیش متوجه شدم ، جناب فخار !

 

فخار دستپاچه ادامه داد :

 

– خب … خب … می خوام بگم که … می خوام بدونید برای هاله خواهان کم نیست ! ولی برای من … هنوز شما ارجحیت دارید ! منظورم اینه که شما برادر شوهرش هستید ! اگر شما بخواید … اگر هاله رو بخواید …

 

 

 

 

 

– خب … بله ! شاید نباید انتظاری از شما داشته باشم ! … شاید …

 

آوش مخالف بود … قطعاً و صد در صد … ولی نفهمید چی شد که پاسخ داد :

 

– در موردش فکر می کنم ، آقای فخار !

 

فخار نفس عمیقی کشید … تلاش می کرد خوشحالی خودش رو از شنیدن این پاسخ ، نمایان نکنه .

 

– خب … خوبه !

 

لحظاتی بینشون سکوت برقرار شد … سکوتی که پر از صدای هیجان آمیز مرتضی بود ، که داشت چیزی رو توضیح می داد ! … حالا همسرِ فخار هم متمایل شده بود به طرفش و در بحثش شریک شده بود .

 

توجه فخار جلب شده به هیاهویی که مرتضی درست کرده بود … .

 

آوش بی حوصله از کش اومدن اون شب ، خودش رو وسط بحث انداخت :

 

– چی داری می گی ، جناب دکتر ؟ … انگار کنفرانس پزشکی به راه انداختین !

 

لحنش بدون اینکه دست خودش باشه ، کمی خشن شده بود . همسر فخار چرخید به طرف شوهرش و با هیجان گفت :

 

– آقای دکتر می گن راههای زیادی برای درمانِ ناباروری وجود داره !

 

فخار نفس تندی کشید :

 

– اوه … جداً ؟!

 

مرتضی با لحنی ترغیب کننده توضیح داد :

 

– داشتم برای خانم توضیح می دادم … اروپا سرمایه گذاری عظیمی انجام داده برای درمان ناباروری ! … این دیگه مشکلی نیست که لاینحل باشه !

 

آوش مجدد فرو رفته توی صندلی … دست هاشو مقابل سینه اش درهم گره زد و با رضایت به همه چی نگاه دوخت … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x