رمان پروانه ام پارت ۸۹

4.3
(76)

 

حالا توجه فخار هم به این بحث جمع شده بود …  .

 

صدای گفتگوی درهم و برهم فضای کابین رو پر کرد … “چی فرمودین” ها و “عالی” گفتن ها و آب و تابِ مرتضی در تحلیلِ درمان بیماری های زنانه … .

 

آوش به فکرش هم نمی رسید اون شب از طرف فخار پیشنهاد ازدواج با هاله رو بشنوه … و فقط خدا می دونست چقدر از تقارن این پیشنهاد با اون چیزی که در سرش بود ، خوشحال بود !

 

با خیال آسوده جرعه ای نوشیدنی نوشید … که نور سالن کم شد … و پرده ها بالا رفت … .

 

نمایش خسرو و شیرین آغاز شده بود !

 

***

 

فضای بزرگِ کافه قنادی مملو از موسیقی لایت و بوی وانیل و شیرینی بود !

 

نوری که از لوستر بزرگِ آویخته از سقف روی شیشه های ویترین شیرینی جات می پاشید ، باعث می شد نگاه آدم به طرف اون خوراکی های خوش رنگ و لعاب جلب بشه .

 

آوش نگاه دقیق و سختگیری به ویترین اول انداخت … و بعد انگشت اشاره اش رو مقابل ردیف شیرینی ها چرخوند :

 

– این ! … و این ! … و این !

 

مردِ اون طرف ویترین که لباسِ فرم سفید رنگی به تن داشت و کلاه مخصوصی به سر … با دست هایی تند و فرز مشغول چیدن شیرینی ها توی جعبه شد … .

 

مرتضی آهسته خندید :

 

– ذائقه ات هم توی آلمان عوض شده ! دوران کالج شیرینی نمی خوردی !

 

آوش با نگاه کوتاهی به طرفش … پاسخ داد :

 

– خودم هنوز نمی خورم ! اینا رو دارم برای کسی می برم که شیرینی خیلی دوست داره !

 

و باز با علامت انگشت :

 

– و این !

 

 

اراه افتادن به طرف ویترین بعدی و ویترین های بعدتر … مردِ قناد به موازاتشون حرکت می کرد و هر شیرینی که آوش بهش نشون می داد … توی جعبه می چید .

 

مرتضی با شیطنت پرسید ؟

 

– یک خانم ؟! … مثلاً نامزدت !

 

آوش لحظه ای جا خورد ! … فکر پروانه اومد توی ذهنش … و فکر اون لحظه ای که شیرینیِ گاز زده رو از دستش بیرون کشید و مزه کرد . اطلس گفته بود پروانه هوس شیرینی داره …

 

– مرتضی ! من یکی دو ساعت دیگه باید راه بیفتم ، وقت این حرفها رو ندارم ! بریم سر اصل مطلب ! اون گردی که بهت دادم …

 

حس بدی راه نفسش رو درهم فشرد … بزاق دهانش رو قورت داد و باز خواست ادامه بده …

 

– اون …

 

مرتضی بلافاصله پاسخ داد :

 

– ترکیبش رو آزمایش کردم … آت و آشغال بود ! زعفرون … سنبل ختایی ! از همین چیز میزای گیاهی !

 

– یعنی با چنین ترکیبی نمی شه سه تا بچه سقط کرد ؟

 

– نه آوش … نه ! فکر نمی کنم این جادو جنبلا تاثیری داشته باشه !

 

آوش نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! انگار بعد از روزها کسی پاشو از روی خرخره اش برداشته بود !

 

این تبرئه ی ضمنی مادرش … بهش قوت قلب می داد !

 

مرتضی نگاه مشکوکی بهش انداخت :

 

– خوشحال به نظر می رسی !

 

آوش به سختی خودش رو کنترل کرده بود تا به هوا نپره و هورا نکشه ! باز به ویترین شیرینی ها اشاره کرد و گفت :

 

– و از اینها ! … و این !

 

 

 

 

 

مرتضی انگشتانش رو درهم پیچید و نفسی گرفت … و باز گفت :

 

– خب … حالا قراره چیکار کنی ؟

 

– من که برمی گردم ملک افشاریه ! … تو باید کارا رو راست و ریس کنی !

 

مرتضی چپ چپی نگاهش کرد … .

 

– کاملاً عادلانه به نظر می رسه ارباب ! شما تشریف می برید زادگاهتون ، همه ی دروغ و دونگا هم خراب میشه روی سر من !

 

آوش با انگشت اشاره دو بار روی جعبه های خاتم کاری شده ی مسقطی زد … و گفت :

 

– گوش بده مرتضی ! فخار دیشب به من پیشنهاد ازدواج با دخترش رو داد ! هر چند واقعاً غافلگیر کننده بود … ولی من پیشنهادش رو به فال نیک گرفتم و عجالتاً رد نکردم !

 

– یعنی میخوای با بیوه ی برادرت ازدواج کنی ؟!

 

آوش بی حوصله پاسخ داد :

 

– معلومه که نه ! ولی فکر کردم اینکه فخار فکر میکنه ممکنه من خواسته اش رو قبول کنم ، توی این شرایط به دردمون می خوره ! هاله کمکی به ما نمی کنه مرتضی ، سرمون رو می کوبونه به طاق ! ولی اگه پدرش وادارش کنه …

 

مرتضی وا رفته نگاهش کرد :

 

– می خوای بگی … به هاله مشکوک …

 

هنوز حرفش رو تموم نکرده بود … آوش چرخید و درست مقابلش قرار گرفت . انگشت اشاره اش به نشونه ی سکوت در هوا بالا رفت … انگار می ترسید کسی صدای مرتضی رو بشنوه !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x