حالا توجه فخار هم به این بحث جمع شده بود … .
صدای گفتگوی درهم و برهم فضای کابین رو پر کرد … “چی فرمودین” ها و “عالی” گفتن ها و آب و تابِ مرتضی در تحلیلِ درمان بیماری های زنانه … .
آوش به فکرش هم نمی رسید اون شب از طرف فخار پیشنهاد ازدواج با هاله رو بشنوه … و فقط خدا می دونست چقدر از تقارن این پیشنهاد با اون چیزی که در سرش بود ، خوشحال بود !
با خیال آسوده جرعه ای نوشیدنی نوشید … که نور سالن کم شد … و پرده ها بالا رفت … .
نمایش خسرو و شیرین آغاز شده بود !
***
فضای بزرگِ کافه قنادی مملو از موسیقی لایت و بوی وانیل و شیرینی بود !
نوری که از لوستر بزرگِ آویخته از سقف روی شیشه های ویترین شیرینی جات می پاشید ، باعث می شد نگاه آدم به طرف اون خوراکی های خوش رنگ و لعاب جلب بشه .
آوش نگاه دقیق و سختگیری به ویترین اول انداخت … و بعد انگشت اشاره اش رو مقابل ردیف شیرینی ها چرخوند :
– این ! … و این ! … و این !
مردِ اون طرف ویترین که لباسِ فرم سفید رنگی به تن داشت و کلاه مخصوصی به سر … با دست هایی تند و فرز مشغول چیدن شیرینی ها توی جعبه شد … .
مرتضی آهسته خندید :
– ذائقه ات هم توی آلمان عوض شده ! دوران کالج شیرینی نمی خوردی !
آوش با نگاه کوتاهی به طرفش … پاسخ داد :
– خودم هنوز نمی خورم ! اینا رو دارم برای کسی می برم که شیرینی خیلی دوست داره !
و باز با علامت انگشت :
– و این !
اراه افتادن به طرف ویترین بعدی و ویترین های بعدتر … مردِ قناد به موازاتشون حرکت می کرد و هر شیرینی که آوش بهش نشون می داد … توی جعبه می چید .
مرتضی با شیطنت پرسید ؟
– یک خانم ؟! … مثلاً نامزدت !
آوش لحظه ای جا خورد ! … فکر پروانه اومد توی ذهنش … و فکر اون لحظه ای که شیرینیِ گاز زده رو از دستش بیرون کشید و مزه کرد . اطلس گفته بود پروانه هوس شیرینی داره …
– مرتضی ! من یکی دو ساعت دیگه باید راه بیفتم ، وقت این حرفها رو ندارم ! بریم سر اصل مطلب ! اون گردی که بهت دادم …
حس بدی راه نفسش رو درهم فشرد … بزاق دهانش رو قورت داد و باز خواست ادامه بده …
– اون …
مرتضی بلافاصله پاسخ داد :
– ترکیبش رو آزمایش کردم … آت و آشغال بود ! زعفرون … سنبل ختایی ! از همین چیز میزای گیاهی !
– یعنی با چنین ترکیبی نمی شه سه تا بچه سقط کرد ؟
– نه آوش … نه ! فکر نمی کنم این جادو جنبلا تاثیری داشته باشه !
آوش نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! انگار بعد از روزها کسی پاشو از روی خرخره اش برداشته بود !
این تبرئه ی ضمنی مادرش … بهش قوت قلب می داد !
مرتضی نگاه مشکوکی بهش انداخت :
– خوشحال به نظر می رسی !
آوش به سختی خودش رو کنترل کرده بود تا به هوا نپره و هورا نکشه ! باز به ویترین شیرینی ها اشاره کرد و گفت :
– و از اینها ! … و این !
مرتضی انگشتانش رو درهم پیچید و نفسی گرفت … و باز گفت :
– خب … حالا قراره چیکار کنی ؟
– من که برمی گردم ملک افشاریه ! … تو باید کارا رو راست و ریس کنی !
مرتضی چپ چپی نگاهش کرد … .
– کاملاً عادلانه به نظر می رسه ارباب ! شما تشریف می برید زادگاهتون ، همه ی دروغ و دونگا هم خراب میشه روی سر من !
آوش با انگشت اشاره دو بار روی جعبه های خاتم کاری شده ی مسقطی زد … و گفت :
– گوش بده مرتضی ! فخار دیشب به من پیشنهاد ازدواج با دخترش رو داد ! هر چند واقعاً غافلگیر کننده بود … ولی من پیشنهادش رو به فال نیک گرفتم و عجالتاً رد نکردم !
– یعنی میخوای با بیوه ی برادرت ازدواج کنی ؟!
آوش بی حوصله پاسخ داد :
– معلومه که نه ! ولی فکر کردم اینکه فخار فکر میکنه ممکنه من خواسته اش رو قبول کنم ، توی این شرایط به دردمون می خوره ! هاله کمکی به ما نمی کنه مرتضی ، سرمون رو می کوبونه به طاق ! ولی اگه پدرش وادارش کنه …
مرتضی وا رفته نگاهش کرد :
– می خوای بگی … به هاله مشکوک …
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود … آوش چرخید و درست مقابلش قرار گرفت . انگشت اشاره اش به نشونه ی سکوت در هوا بالا رفت … انگار می ترسید کسی صدای مرتضی رو بشنوه !