رمان پروانه ام پارت ۹۰

4.1
(109)

 

 

– من هیچی نگفتم مرتضی ! حرف توی دهنت نمی ذارم ! فقط دارم میگم که … حواست باشه ! که راحت از کاراش نگذری ! … که آزمایشات قدیمیشو بگیری ، دکترش رو پیدا کنی ! …

 

– یک مادر برای چی باید بچه های خودش رو به دنیا نیومده ، بکشه ؟

 

آوش نیشخند تلخی زد :

 

– برای اینکه زندگیشو با شوهری که دوستش نداره ، تموم کنه ! کاملاً منطقی به نظر میاد !

 

مرتضی هاج و واج زمزمه کرد :

 

– این زن ها … چقدر موجودات خطرناکی می تونن باشن !

 

آوش نفس عمیقی کشید :

 

– و من باید با زن ها بجنگم ! خدا بهم رحم کنه !

 

***

 

دکتر حبیب زاده مکثی کرد … از بالای عینکش نگاه کرد به پروانه … بعد لبخند زد .

 

– همه چی خیلی نرمال و عالی ! قلب بچه می زنه … احتمالاً تا چند روز دیگه حرکاتش هم حس می کنی !

 

پروانه نگاه کرد به چشم های او و لبخند زد … این خانم دکتر بسیار پر آوازه که از تهران به شهر کوچک آنها آمده بود … و دیگر همه می دانستند آوش او را برای مراقبت از پروانه فرا خوانده بود !

 

دکتر پرسید :

 

– دلت میخواد صدای قلبش رو گوش بدی ؟!

 

پروانه نرم پلک زد . انگار به پیشنهاد غیر منتظره ای بر خورده بود . تارهای قلبش از این حس عجیب و شیرین و ناآشنا به ارتعاش در آمد ! مردد پاسخ داد :

 

– اگر بشه … بله !

 

دکتر حبیب زاده گوشی مخصوص را به او سپرد و بعد پرده ی آن را روی شکم پروانه چرخاند .

 

پروانه با دقت گوش می کرد … تپش قلبش تند و بی امان شده بود !

 

صدای عجیبی شبیه صدای حرکت آب … و بعد … صدلی کوبش قلبی !

 

محکم … پر تلاش … در تقلای زنده ماندن و رشد کردن ! صدای تپش قلبی در درون بطنش … .

 

دیواری درون تن پروانه فرو ریخت ! صدای تمش قلب فرزندش … ! …

 

 

 

 

 

 

احساسی عجیب و نیرومند … !

پلک هاشو روی هم گذاشت و خوب گوش داد به این صدا ! صدای قلب … صدای حیات … صدای پمپاژِ قوی خون که انگار داشت می جنگید برای زندگی !

 

پروانه سر بالا گرفت و چشم های مبهوتش رو به دکتر دوخت … دکتر باز لبخند زد .

 

– برات عجیبه ، نه ؟ یک انسان توی بطن تو داره رشد می کنه و قلبش می زنه … دقیقاً زیر قلب خودت جا خوش کرده و قلبش می زنه ! … هیچ مردی عظمت و شیرینیِ این لحظه رو نمی تونه تجربه کنه !

 

گوشی رو از روی گوش های پروانه برداشت و با نفس عمیقی … اضافه کرد :

 

– حالا می تونی بلند شی !

 

دقایق بعدی دکتر حبیب زاده در مورد داروها و مراقبت ها براش توضیح می داد … و پروانه هنوز توی گیجیِ عمیقی دست و پا می زد .

 

وقتی بلاخره از دکتر خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد …

 

اطلس پشت در روی نیمکتی نشسته بود … سلمان هم کمی دورتر ، دست هاشو مقابل سینه اش درهم چلیپا کرده و شونه اش رو چسبونده بود به دیوار .

 

با خروج پروانه ، نگاه هر دو به طرفش کشیده شد . اطلس اول اسمش رو صدا کرد :

 

– پروانه جانم !

 

یک لحظه نگاه کرد بهش … و معلوم نبود چی دید توی صورت پروانه که با نگرانی از جا پرید :

 

– خوبی خاله جان ؟ درد داری ؟ رنگت پریده چرا ؟!

 

دست پروانه رو گرفت . پروانه گفت :

 

– خوبم خاله ! خیلی خوبم ! نگرانم نشو !

 

و نگاهش رو به موزاییک های کثیف کف زمین دوخت . صدای تپش قلب هنوز توی گوشش بود … و حالش دگرگون بود ! … چون از همون چیزی که می ترسید ، سرش اومده بود !

 

عاشقِ صدای توی بطنش شده بود ! دل باخته بود به موجودی که از خون سیاوش خان بود !

 

 

 

ااحساسی تلخ و شیرین توام با هم داشت . انگشتانِ اطلس رو کمی فشرد :

 

– بریم خاله ! اینجا گرمه … تنم گر می زنه !

 

اطلس هنوز خیالش راحت نشده بود ، ولی همراه پروانه کشیده شد .

 

پروانه بی توجه به سلمان که دورتر ازشون ایستاده و مراقبشون بود ، به طرف در خروجی بیمارستان رفت .

 

هوا سرد بود ، ولی نه اونقدر سرد که استخوان بسوزونه . آسمون نارنجی رنگ بود و داشت برف می بارید .

 

تمامِ روز برف بی امانی باریده بود و همه جا رو با سپیدی چشم نوازش پوشیده بود … و هنوز هم برف می بارید . دونه های درشت و آبدار برف رقص کنان توی هوا می چرخیدند و روی سر همه چیز می نشستند .

 

– پروانه جان ، اینجا سرده ! تا سلمان ماشین رو میاره ، بیا برگردیم داخل !

 

پروانه دستش رو بالا گرفت و تلاش کرد دونه های برفِ معلق در هوا رو بگیره .

 

– ولی خاله جان … من دلم نمی خواد برگردم عمارت ! دلم می خواد توی شهر قدم بزنم !

 

– دیگه چی پروانه ؟! … به حق چیزای ندیده و نشنیده !

 

پروانه ملتمس اصرار کرد :

 

– برم عمارت چی بشه ؟ اینقدر توی چهار دیواری اتاقم حبس بودم ، قلبم داره می ترکه !

 

– من کار ندارم دختر جان ! تو امانت آوش خانی … قدغن کرده پاتو از چهار برجی بیرون نذاری ! … امشب هم اگه به خاطر دکتر نبود .‌.

 

پروانه با سرتقی نگاهش کرد :

 

– آوش خان که اینجا نیست ، تهرانه ! اگه آدم فضولی پیدا نشه براش خبر ببره … هیچوقت نمی فهمه !

 

و نگاه کینه توزی حواله ی سلمان کرد . سلمان سرخ شد ، ولی اطلس ویشگون یواشکی از بازوش گرفت .

 

– برای من چشم نچرخون ، پروانه ! حق نداری دست از پا خطا کنی ! خودم همه چی رو کف دستش می ذارم !

 

ولی پروانه دست اطلس رو رها کرد و بی اعتنا به هشدار های زن ، از پلکان جلوی بیمارستان پایین رفت … .

 

 

 

قلبش سبکبالی بی سابقه ای داشت … لبخند یک لحظه هم از روی لبش کنار نمی رفت !

 

اطلس افتاد پی اش :

 

– کجا می ری چشم سفید ؟ کجا راهتو کشیدی داری می ری ؟ … فکر کردی من قاقم اینجا ؟ دارم بهت می گم …

 

ولی تا چشمش به صورتِ درخشانِ پروانه و لبخندش افتاد … در جا سکوت کرد .

 

لبخند پروانه عمیق تر شد :

 

– تلخ نباش دیگه خاله جون ! فقط ده دقیقه راه بریم … ببین چه برفی می باره !

 

و باز در امتدادِ پیاده روی سفید پوش به راه افتاد . هوا سرد بود ، ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه … نه اونقدر که پروانه رو از پیاده روی جذابش منصرف کنه !

 

راه می رفت و نگاه بشاش و براقش مدام دور و اطراف رو می کاوید .

 

اون فصل زمستون رو دوست داشت … خودش توی زمستون متولد شده بود ! برف بازی های سه نفره اش با زهرا و سالومه … و بعد چای داغ نوشیدن پای گرمای مطبخ … .

 

ولی هیچوقت زمستونِ این شهر رو ندیده بود ! معمولاً تمامِ سه ماه زمستون پاشو از دروازه ی چهار برجی اجازه نداشت بیرون بذاره … و این اولین باری بود که ملک افشاریه رو سفید پوش می دید !

 

زمستون این شهر کوچیک جذابیت دیگه ای داشت ! رفت و آمد مردم … چراغ های روشن سر در مغازه ها … و دستفروش های که خوراک گرم می فروختن !

 

نگاه پروانه ثابت موند روی چرخ دستی مردی که آش رشته می فروخت … دهانش آب افتاد !

 

اطلس بلافاصله فکرش رو خوند :

 

– نه پروانه ! اصلاً ! اصلاً !

 

– هوس کردم خاله !

 

– برگردیم عمارت … خودم برات آش می پزم ! فردا صبحونه …

 

– نه خاله … من الان می خوام !

 

اطلس نگاه تندی بهش حواله کرد و اینبار خواست با قاطعیت مخالفت کنه .‌.. که یکدفعه ماتش برد :

 

– بسم الله ! بسم الله ! این اینجا چیکار می کنه ؟!

 

پروانه پرسید :

 

– چی شده خاله ؟!

 

و چرخید به پشت سرش و امتداد نگاه اطلس رو گرفت … و ناگهان از تعجب تکونِ سختی خورد !

 

آوش خان … پالتو پوش و چتر مشکی به دست … اون سمتِ خیابون … چیکار می کرد ؟

دقیقاً با چه وردی ظاهر شده بود ؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون که دو پارت دادی قاصدکی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x