– من هیچی نگفتم مرتضی ! حرف توی دهنت نمی ذارم ! فقط دارم میگم که … حواست باشه ! که راحت از کاراش نگذری ! … که آزمایشات قدیمیشو بگیری ، دکترش رو پیدا کنی ! …
– یک مادر برای چی باید بچه های خودش رو به دنیا نیومده ، بکشه ؟
آوش نیشخند تلخی زد :
– برای اینکه زندگیشو با شوهری که دوستش نداره ، تموم کنه ! کاملاً منطقی به نظر میاد !
مرتضی هاج و واج زمزمه کرد :
– این زن ها … چقدر موجودات خطرناکی می تونن باشن !
آوش نفس عمیقی کشید :
– و من باید با زن ها بجنگم ! خدا بهم رحم کنه !
***
دکتر حبیب زاده مکثی کرد … از بالای عینکش نگاه کرد به پروانه … بعد لبخند زد .
– همه چی خیلی نرمال و عالی ! قلب بچه می زنه … احتمالاً تا چند روز دیگه حرکاتش هم حس می کنی !
پروانه نگاه کرد به چشم های او و لبخند زد … این خانم دکتر بسیار پر آوازه که از تهران به شهر کوچک آنها آمده بود … و دیگر همه می دانستند آوش او را برای مراقبت از پروانه فرا خوانده بود !
دکتر پرسید :
– دلت میخواد صدای قلبش رو گوش بدی ؟!
پروانه نرم پلک زد . انگار به پیشنهاد غیر منتظره ای بر خورده بود . تارهای قلبش از این حس عجیب و شیرین و ناآشنا به ارتعاش در آمد ! مردد پاسخ داد :
– اگر بشه … بله !
دکتر حبیب زاده گوشی مخصوص را به او سپرد و بعد پرده ی آن را روی شکم پروانه چرخاند .
پروانه با دقت گوش می کرد … تپش قلبش تند و بی امان شده بود !
صدای عجیبی شبیه صدای حرکت آب … و بعد … صدلی کوبش قلبی !
محکم … پر تلاش … در تقلای زنده ماندن و رشد کردن ! صدای تپش قلبی در درون بطنش … .
دیواری درون تن پروانه فرو ریخت ! صدای تمش قلب فرزندش … ! …
احساسی عجیب و نیرومند … !
پلک هاشو روی هم گذاشت و خوب گوش داد به این صدا ! صدای قلب … صدای حیات … صدای پمپاژِ قوی خون که انگار داشت می جنگید برای زندگی !
پروانه سر بالا گرفت و چشم های مبهوتش رو به دکتر دوخت … دکتر باز لبخند زد .
– برات عجیبه ، نه ؟ یک انسان توی بطن تو داره رشد می کنه و قلبش می زنه … دقیقاً زیر قلب خودت جا خوش کرده و قلبش می زنه ! … هیچ مردی عظمت و شیرینیِ این لحظه رو نمی تونه تجربه کنه !
گوشی رو از روی گوش های پروانه برداشت و با نفس عمیقی … اضافه کرد :
– حالا می تونی بلند شی !
دقایق بعدی دکتر حبیب زاده در مورد داروها و مراقبت ها براش توضیح می داد … و پروانه هنوز توی گیجیِ عمیقی دست و پا می زد .
وقتی بلاخره از دکتر خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد …
اطلس پشت در روی نیمکتی نشسته بود … سلمان هم کمی دورتر ، دست هاشو مقابل سینه اش درهم چلیپا کرده و شونه اش رو چسبونده بود به دیوار .
با خروج پروانه ، نگاه هر دو به طرفش کشیده شد . اطلس اول اسمش رو صدا کرد :
– پروانه جانم !
یک لحظه نگاه کرد بهش … و معلوم نبود چی دید توی صورت پروانه که با نگرانی از جا پرید :
– خوبی خاله جان ؟ درد داری ؟ رنگت پریده چرا ؟!
دست پروانه رو گرفت . پروانه گفت :
– خوبم خاله ! خیلی خوبم ! نگرانم نشو !
و نگاهش رو به موزاییک های کثیف کف زمین دوخت . صدای تپش قلب هنوز توی گوشش بود … و حالش دگرگون بود ! … چون از همون چیزی که می ترسید ، سرش اومده بود !
عاشقِ صدای توی بطنش شده بود ! دل باخته بود به موجودی که از خون سیاوش خان بود !
ااحساسی تلخ و شیرین توام با هم داشت . انگشتانِ اطلس رو کمی فشرد :
– بریم خاله ! اینجا گرمه … تنم گر می زنه !
اطلس هنوز خیالش راحت نشده بود ، ولی همراه پروانه کشیده شد .
پروانه بی توجه به سلمان که دورتر ازشون ایستاده و مراقبشون بود ، به طرف در خروجی بیمارستان رفت .
هوا سرد بود ، ولی نه اونقدر سرد که استخوان بسوزونه . آسمون نارنجی رنگ بود و داشت برف می بارید .
تمامِ روز برف بی امانی باریده بود و همه جا رو با سپیدی چشم نوازش پوشیده بود … و هنوز هم برف می بارید . دونه های درشت و آبدار برف رقص کنان توی هوا می چرخیدند و روی سر همه چیز می نشستند .
– پروانه جان ، اینجا سرده ! تا سلمان ماشین رو میاره ، بیا برگردیم داخل !
پروانه دستش رو بالا گرفت و تلاش کرد دونه های برفِ معلق در هوا رو بگیره .
– ولی خاله جان … من دلم نمی خواد برگردم عمارت ! دلم می خواد توی شهر قدم بزنم !
– دیگه چی پروانه ؟! … به حق چیزای ندیده و نشنیده !
پروانه ملتمس اصرار کرد :
– برم عمارت چی بشه ؟ اینقدر توی چهار دیواری اتاقم حبس بودم ، قلبم داره می ترکه !
– من کار ندارم دختر جان ! تو امانت آوش خانی … قدغن کرده پاتو از چهار برجی بیرون نذاری ! … امشب هم اگه به خاطر دکتر نبود ..
پروانه با سرتقی نگاهش کرد :
– آوش خان که اینجا نیست ، تهرانه ! اگه آدم فضولی پیدا نشه براش خبر ببره … هیچوقت نمی فهمه !
و نگاه کینه توزی حواله ی سلمان کرد . سلمان سرخ شد ، ولی اطلس ویشگون یواشکی از بازوش گرفت .
– برای من چشم نچرخون ، پروانه ! حق نداری دست از پا خطا کنی ! خودم همه چی رو کف دستش می ذارم !
ولی پروانه دست اطلس رو رها کرد و بی اعتنا به هشدار های زن ، از پلکان جلوی بیمارستان پایین رفت … .
قلبش سبکبالی بی سابقه ای داشت … لبخند یک لحظه هم از روی لبش کنار نمی رفت !
اطلس افتاد پی اش :
– کجا می ری چشم سفید ؟ کجا راهتو کشیدی داری می ری ؟ … فکر کردی من قاقم اینجا ؟ دارم بهت می گم …
ولی تا چشمش به صورتِ درخشانِ پروانه و لبخندش افتاد … در جا سکوت کرد .
لبخند پروانه عمیق تر شد :
– تلخ نباش دیگه خاله جون ! فقط ده دقیقه راه بریم … ببین چه برفی می باره !
و باز در امتدادِ پیاده روی سفید پوش به راه افتاد . هوا سرد بود ، ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه … نه اونقدر که پروانه رو از پیاده روی جذابش منصرف کنه !
راه می رفت و نگاه بشاش و براقش مدام دور و اطراف رو می کاوید .
اون فصل زمستون رو دوست داشت … خودش توی زمستون متولد شده بود ! برف بازی های سه نفره اش با زهرا و سالومه … و بعد چای داغ نوشیدن پای گرمای مطبخ … .
ولی هیچوقت زمستونِ این شهر رو ندیده بود ! معمولاً تمامِ سه ماه زمستون پاشو از دروازه ی چهار برجی اجازه نداشت بیرون بذاره … و این اولین باری بود که ملک افشاریه رو سفید پوش می دید !
زمستون این شهر کوچیک جذابیت دیگه ای داشت ! رفت و آمد مردم … چراغ های روشن سر در مغازه ها … و دستفروش های که خوراک گرم می فروختن !
نگاه پروانه ثابت موند روی چرخ دستی مردی که آش رشته می فروخت … دهانش آب افتاد !
اطلس بلافاصله فکرش رو خوند :
– نه پروانه ! اصلاً ! اصلاً !
– هوس کردم خاله !
– برگردیم عمارت … خودم برات آش می پزم ! فردا صبحونه …
– نه خاله … من الان می خوام !
اطلس نگاه تندی بهش حواله کرد و اینبار خواست با قاطعیت مخالفت کنه ... که یکدفعه ماتش برد :
– بسم الله ! بسم الله ! این اینجا چیکار می کنه ؟!
پروانه پرسید :
– چی شده خاله ؟!
و چرخید به پشت سرش و امتداد نگاه اطلس رو گرفت … و ناگهان از تعجب تکونِ سختی خورد !
آوش خان … پالتو پوش و چتر مشکی به دست … اون سمتِ خیابون … چیکار می کرد ؟
دقیقاً با چه وردی ظاهر شده بود ؟!
ممنون که دو پارت دادی قاصدکی
خاهش میکنم❤❤