لبخندِ کمرنگی از رضایت نقش صورتش شد … دست هاش چند لحظه پشت صندلیِ پروانه باقی موند … .
خورشید با دهانی بسته به حالتی متشنج خندید :
– هووم !
انگار داشت منفجر می شد و نمی خواست برزو بده !
آوش بلاخره دست هاشو از روی تکیه گاهِ صندلی پروانه برداشت و با لحنی سرحال دستور داد :
– حالا غذا رو بکشید !
پروانه نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و نگاهش رو از چشم های خصمانه و آماده ی حمله ی خورشید گرفت .
همیشه از خورشید می ترسید ، ولی اون شب احساساتِ عجیبی رو داشت تجربه می کرد که حس ترسش از این زن در برابرشون کاملاً بی اهمیت بود !
خدایا … چِش شده بود ؟! … گیج بود !
صبورا مشغول کشیدنِ سوپ شد . دست ها به کار افتاد و صدای برخوردِ ظریف قاشق ها و ظرف ها بهم … .
دست های پروانه هنوز بلاتکلیف روی میز ، دو طرفِ بشقابش رها بود .
صبورا بهش رسید و با نگاهی به چهره ی مبهوت پروانه … زیر زیرکی لبخند زد . با دقت و احترام ویژه ای توی بشقابش سوپ کشید .
پروانه متوجهش نبود … متوجه هیچ چیزی نبود ! ولی انگار وارد یک قصه ی شاه پریان شده ! وارد یکی از داستان های هزار و یک شب !
فضای کلاسیک و مبلمانِ اتاقِ بزرگ که قبلاً بارها و بارها دیده بود … ولی هیچوقت اینقدر زیبا به نظرش نمی رسید !
بویِ خوش جامونده از بدنِ آوش در اطرافش … و خودش !
پروانه از پس شمعدانیِ دو شاخه ی طلایی رنگی که روی میز بود … و از پس شعله های لطفی شمع هایی که آهسته می سوخت … نگاهش می کرد !
چیزی در وجود این مرد بود … گرمایی ، جادویی ، طلسمی ! چیزی که نگاه پروانه رو به سمت خودش می کشید … .
آوش ناگهان سر بلند کرد و نگاهش تلاقی پیدا کرد با نگاهِ پروانه … .
نگاهِ گرم و سرزنده و براقش … .
قلبِ پروانه هری ریخت پایین ! ولی تا قبل از اینکه شرمنده بشه … آوش لبخند زد .
پروانه هم … بی اختیار … آهسته خندید !
آوش با حرکت دست اون رو دعوت به صرف شام کرد … .
پروانه سرش رو پایین انداخت … نگاه کرد به سوپ سفید توی بشقابش … .
لبخند هنوز چاشنیِ صورتش بود … .
***
***
صبحِ زود بود ، ولی آفتابی توی آسمونِ گرفته و ابری دیده نمی شد . اکثر ساکنان خونه هنوز از رختخواب های گرم و راحت دل نکنده بودند .
بارش برف بلاخره قطع شده بود ، ولی آنقدر برف روی زمین تلنبار شده بود که بعید به نظر می رسید به این زودی ها آب بشن .
خواجه رسول مشغول پارو زدن برف ها از جلوی مسیرِ ماشینِ آقا بود … و مدام از بارش بی موقع و آذر ماهی برف ، زیر لب غر و لند می کرد .
چشمش که به سلمان افتاد ، دست از کار کشید … کمر صاف کرد و خصمانه گفت :
– فرمایش ؟!
دسته ی پارو رو سفت گرفته … انگار آماده بود هر لحظه اونو بلند کنه و توی صورتِ سلمان بکوبه .
– آقا تشریف دارن ؟
– بله ، تشریف دارن ! دیگه خودشون برگشتن سرِ اهلِ منزلشون … تو هم می تونی تشریفت رو ببری !
سلمان بی توجه نگاهش رو ازش گرفت و راه افتاد به سمت پلکان . صدای عاصی و خشمگینِ خواجه رسول رو می شنید که چند لحظه ای بهش بد و بیراه گفت و بعد خاموش شد . اهمیتی براش نداشت !
بالِ شالگردنش رو دور گردنش سفت تر کرد و دستهاشو توی جیب های کاپشنش فرو برد و از پلکان بالا رفت … .
صدای کوکوی ملایم کبوتری از بالای یکی از ناودان ها سکوت فضا رو برهم زده بود .
سلمان از گزندِ سرما سر در گریبان فرو برده … ولی نگاهش بی اختیار بالا می چرخید ! به سمت جایی که می دونست خوابگاهِ پروانه است … به سمت پنجره های بسته و پرده های پایین آویخته اش … که با شنیدنِ صدایی …
– توی در و پنجره ی این خونه دنبال چی می گردی ، آقا پسر ؟!
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۰۹
سلمان به سرعت به عقب برگشت … یحیی رو دید ! تکیه زده بود به لبه ی ایوان ، در یک دستش پارویی گرفته بود و در دست دیگه اش چپقی داشت و دود می کرد .
سلمان به سرعت پاسخ داد :
– صبح بخیر ، یحیی ! آوش خان بیدار شدن ؟!
یحیی کامی سنگین از چپقش گرفت و با تاخیر و سنگینی پاسخ داد :
– خیر باشه ! این وقت صبح با آقا چیکار داری ؟
– دیشب خودشون گفتن که صبح زود برسم خدمتشون !
– اگه خودشون گفتن که …
باز کام عمیق دیگه ای به چپق … و بعد ادامه داد :
– گرمابه هستن ! برو خدمتشون !
از میون هاله ی دود غلیظ و شناور دور سرش ، نگاهی به سلمان انداخت و اضافه کرد :
– دم در وایسا ، صداشون کن … اگه اجازه دادن ، برو !
سلمان راه افتاد به طرف درب گرمابه … که به پایین ساختمانِ بزرگ سه پله می خورد . دست هاشو جلوی دهانش گرفت و ها کرد … و پشت در ایستاد :
– آوش خان ؟!
خیلی طول نکشید که صدای اون رو از جایی پشت دیوارهای بخار گرفته شنید :
– بیا داخل … سلمان !
سلمان سرفه ای کرد ، کف کفش هاشو چند بار محکم روی زمین کوبید تا برف های له شده رو پاک کنه … وارد گرمابه شد … .
به محض ورودش … گرما و بوی مطبوع شامپوها و روغن های عطری به صورتش سایید .
یک لحظه سر جا باقی موند و نگاهی به دور و بر انداخت …
سالن بزرگ گرمابه تزئین شده با کاشی های ریزی که طیفی چشمگیر از آبی بود … حوضچه ی آب گرم طبیعی وسط سالن که بخار گرماش فضای گرمابه رو پر کرده بود … و بعد صدای آوش رو شنید :
– صبح بخیر ، سلمان !
پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۱۰
آوش در برابرش ظاهر شد . دور کمرش حوله ی استخری سورمه ای رنگی پیچیده بود … صورتش آغشته به خمیر ریش بود !
سلمان به سرعت کلاهش رو از سر برداشت :
– سلام عرض شد آقا !
– انتظار دیدنت رو این وقت صبح نداشتم !
به عادت همیشه ، دست چپش رو چرخوند تا به ساعتی که نبسته بود ، نگاهی بندازه ! سلمان گفت :
– خودتون امر فرمودین بیام !
– این ساعت ؟!
– این هفته ای که نبودید ، اتفاقات مهمی افتاده !
آوش چرخید و مقابل آینه ی بزرگ ایستاد . تیغ ریش تراشی رو توی کاسه ی آب زد و بی تفاوت گفت :
– هووم … خب !
و تیغ رو روی صورتش گذاشت .
سلمان ادامه داد :
– می دونید یک نفر رو توی ملک افشاریه کشتن ؟!
آوش از داخل آینه نگاه جا خورده ای به سلمان انداخت .
– نه ! کی ؟!
– یک پیرمرد بقال بود … دخلش رو زدن !
– اینکه اتفاق عحیبی نیست ! ممکنه پیش بیاد !
– عجیبه آقا ! با یک اسلحه ی روسی کشتنش ! متوجهید که چی می گم !
دست آوش از حرکت باز ایستاد … بعد چرخید و مستقیم نگاه کرد به سلمان :
– یعنی می گی …
یک لحظه مکث کرد !
فیروز فتوره چی با اجازه ی اون اسلحه وارد می کرد … ولی قول داده بود در اون محدوده به کسی اسلحه نفروشه !
رگ گردنش تند زد :
– مرتیکه ی بی همه چیز !
قاصدک جان چن وقته کم پارت میذاری خیلی وقته خاتون پارت نداشته
تا چن وقت نمیتونم مث قبل پارت گذاری کنم>> تو سایت هم کسی نیست پارت بزاره
یه مدت تحمل کنید:((( مرسی
انشاالله زودتر برگردین به روال قبل ممنون عزیز جان